Tuesday, January 12, 2010

Daydreaming

حسّ غریبیه.

قبلاًها اصلاً حتی به این مسأله فکر هم نمی کردم که یه روزی روزگاری بتونم دست اِستیل رو بگیرم و ببرمش ایران، جایی که توش به دنیا اومدم... بالغ شدم... بزرگ شدم. محال بود... این فکرا که اگه ببرمش ایران و یه وقت یه چیزی بشه، مثلاً به خاطر ملّتیش بهش برچسب جاسوس بزنن و بندازنش زندان، بعد اونوقت من چیکار کنم؟ چطوری تو روی پدر و مادرش نگاه کنم؟ این فکرا حتی اجازۀ تصور یه همچین سناریویی رو هم بهم نمیدادن.

ولی حالا... حالا یه اتفاقایی داره میفته. دوباره ما همه با هم داریم یکی میشیم. این همه بی عدالتی و دروغ و دغل خواسته هامون رو یکی کرده، حالا هرچقدر هم که باهم فرق داشته باشیم. خونمون به جوش اومده. اینهمه جنبش و عکس العمل نشانۀ اینه که بچه های انقلاب تو اینهمه سال نامرئی بودن، پشت این دیوارهای بلند از لحاظ فکری رشد کردن و بالغ شدن، با نداشتن آزادی فردی و اجتماعی، از راه سخت به ارزش آزادی پی بردن و یادگرفتن که حق گرفتنیه.
و حالا... سواری دادن و خفه خون گرفتن به سراومده، ما حقمون رو میخوایم. می خوایم آزاد باشیم، آزاد زندگی کنیم. مدل زندگیمون رو خودمون انتخاب کنیم، خودمون خوب و بد رو تشخیص بدیم. می خوایم از افکارمون، از عقاید و باورهامون حرف بزنیم. دیگه نمی خوایم یه زندگی دوگانه داشته باشیم... زندگی تو خونه و زندگی بیرون. نه، دورویی و تظاهر بسه. وقت گرفتن حقه، وقت از ریشه کندن دیوارهاییه که سی سال پیش خشت اولشون کج گذاشته شده بوده. وقت مرئی شدنه، مرئی شدن عقاید و افکار و باورهای مختلف، اقلیتهای مختلف، زبانهای مختلف...

حالا دیگه یه کورسوی امیدی هست که شاید روزی به زودی، تو همین زندگی، یه اتفاق خوبی بیفته. شاید آدما تو ایران بتونن آزاد زندگی کنن، آزادی فردی و اجتماعی داشته باشن... مجبور نباشن همه چیزو از مغز خارج نشده – از سر ناچاری یا ترس – سانسور کنن و پس بزنن به ذهن ناخودآگاه. شاید روزی به زودی بتونیم این دیوارها رو از جا بکَنیم، بتونیم آزادانه خودمون رو بیان کنیم، جشن بگیریم و پایکوبی کنیم. موهامون رو بسپُریم به آفتاب گرم و با لباسهای رنگ به رنگ و شکل به شکل تو خیابونهایی که اینهمه ازشون خاطرات خوب و بد داریم بگردیم و خاطرات بد رو با خاطراتی جدید و متفاوت جایگزین کنیم.

شاید یه روزی به زودی، ایران اونقدر آزاد بشه که بتونیم مرزهای کشور رو دوباره باز کنیم و بذاریم مردم کشورهای دیگه بیان و ایران و ایرانی رو به دل خودشون بشناسن. شاید اون موقع کسی با ملیت اِستیل هم بتونه با آرامش و بدون دغدغه به ایران سفر کنه، مردم و کشور رو دست اول بشناسه و ببینه چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقدر همه چیز با اون چیزایی که از تلویزیون می بینه، متفاوته.

شاید اون موقع من بتونم اِستیل رو ببرم قدم زنی تو کوچه پس کوچه هایی که روزها و روزها ازشون گذر می کردم تا برم مدرسه.

ببرمش توی پارکی که سالها، هر تابستون صبح زود بیدار میشدم و با یه سری دوست و رفیق میرفتم ورزش و شیطنت توش.

ببرمش تجریش و تو اون بازار تنگ و شلوغ و از دیدن قیافۀ متعجب و کنجکاوش لذت ببرم.

ببرمش خوردنیهایی رو که اینهمه راجع بهشون شنیده، امتحان کنه... گوجه سبز، نون سنگک داغ و تازه، آبگوشت، آش رشته، فالوده شیرازی. دلم می خواد بدونم نظرش راجع به پیتزای ما تو ایران چیه؟ خوشش میاد؟

ببرمش پرسپولیس رو ببینه، و دریای خزر رو و شیراز و کاشان و اصفهان رو...

ببرمش ایران تا دوستام رو بشناسه... آدمایی که باهاشون بزرگ شدم و رشد کردم... آدمایی که باهاشون گریه کردم، خندیدم، مست کردم و رقصیدم... آدمایی که اینهمه یکرنگ و بامعرفتن که هنوزکه هنوزه نتونستم یه دوست پیدا کنم که بتونه جای حداقل یکیشون رو واسم پُرکنه.

شاید... شاید...
روزها کار من این است که ایران را،
در رویاهایم بکِشَم.


سه شنبه ۲۲ دی ۱٣۸۸

No comments: