روزمرّگیهایم را دوست دارم و این وبلاگ را نیز!
اگرچه که نوشتههام به پای خیلی از نویسندگان قَدَر و خدایی که من جلوشون لُنگ میندازم نمیرسن، ولی من از داشتن این دو وجب جا دلخوش و شادم و بهش میبالم... یه جورایی فقط مال منه، جای منه، مثل اتاق کوچولویی که به دل خودت دکور میکنیش و عکسهای چت و ترسناک و خل و چلی روی دیوارها رو فقط خودت میفهمی و میشه فضای تو... مثل اتاقم تو ایران که از همۀ اتاقها کوچکتر و کمنورتر بود، پنجرهاش رو به یه دیوار سیمانی زمخت باز میشد و کانال کولرش همچین زاویۀ خرکیای داشت که باد که هیچی، حتی آه کولر هم به من نمیرسید. بچه که بودم، خیلی از این بابت که چرا من کوچکترین عضو خانوادهام و همیشه تهموندهها و بدترینها نصیب من میشه، شاکی و دلخور و طلبکار بودم، ولی بعد کمکم یه جورایی با دنجی و کمنوری اتاقم حال کردم، گمانم بهش خوگرفتم؛ به اتاق با اون پردههای کلفت سبزش که وقتی میکشیدمشون، به تاریکخونه تبدیل میشد و چه حالی هم میداد واسه خوابیدن یا فیلم دیدن یا موزیک گوش کردن و سیگار کشیدن یا خلوت کردن و گریستن.
جالبه که رنگ دیوارها و موکت و پردههای این اتاق تا وقتی که من توش زندگی میکردم هــــــــــــــــــــــــــــــــــــیچ عوض نشد، تا اینکه ترکش کردم و دوسه سال بعد تو اون شهریور کذایی کوفتی که برگشتم ایران، خودم آستین بالا زدم و ترتیبش رو دادم...
الان اون اتاق همچنان کمنوره و پنجرهاش هم هنوز رو به همون دیوار سیمانی که حالا دیگه پیر هم شده باز میشه... ولی دیوارهاش به جز یکی که نارنجی عاشق کُشیه، همگی سفیدن و پردههاش هم دیگه سبز نیستن، سفیدن با راهراههایی از بازی رنگها که کُلفتیشون بود که کلی چشم منو گرفت. یه جورایی اتاق جدیدیه که من توش هیچی خاطره ندارم... اتاقیه که تو اونهمه سال همیشه دلم میخواست داشته باشمش، ولی حالا که هست و مال منه، حاضر نیستم هیچ جور با اون ورژن قدیمی نخنما ولی پرخاطره عوضش کنم!
جمعه ۷ آبان ۱۳۸۹
اگرچه که نوشتههام به پای خیلی از نویسندگان قَدَر و خدایی که من جلوشون لُنگ میندازم نمیرسن، ولی من از داشتن این دو وجب جا دلخوش و شادم و بهش میبالم... یه جورایی فقط مال منه، جای منه، مثل اتاق کوچولویی که به دل خودت دکور میکنیش و عکسهای چت و ترسناک و خل و چلی روی دیوارها رو فقط خودت میفهمی و میشه فضای تو... مثل اتاقم تو ایران که از همۀ اتاقها کوچکتر و کمنورتر بود، پنجرهاش رو به یه دیوار سیمانی زمخت باز میشد و کانال کولرش همچین زاویۀ خرکیای داشت که باد که هیچی، حتی آه کولر هم به من نمیرسید. بچه که بودم، خیلی از این بابت که چرا من کوچکترین عضو خانوادهام و همیشه تهموندهها و بدترینها نصیب من میشه، شاکی و دلخور و طلبکار بودم، ولی بعد کمکم یه جورایی با دنجی و کمنوری اتاقم حال کردم، گمانم بهش خوگرفتم؛ به اتاق با اون پردههای کلفت سبزش که وقتی میکشیدمشون، به تاریکخونه تبدیل میشد و چه حالی هم میداد واسه خوابیدن یا فیلم دیدن یا موزیک گوش کردن و سیگار کشیدن یا خلوت کردن و گریستن.
جالبه که رنگ دیوارها و موکت و پردههای این اتاق تا وقتی که من توش زندگی میکردم هــــــــــــــــــــــــــــــــــــیچ عوض نشد، تا اینکه ترکش کردم و دوسه سال بعد تو اون شهریور کذایی کوفتی که برگشتم ایران، خودم آستین بالا زدم و ترتیبش رو دادم...
الان اون اتاق همچنان کمنوره و پنجرهاش هم هنوز رو به همون دیوار سیمانی که حالا دیگه پیر هم شده باز میشه... ولی دیوارهاش به جز یکی که نارنجی عاشق کُشیه، همگی سفیدن و پردههاش هم دیگه سبز نیستن، سفیدن با راهراههایی از بازی رنگها که کُلفتیشون بود که کلی چشم منو گرفت. یه جورایی اتاق جدیدیه که من توش هیچی خاطره ندارم... اتاقیه که تو اونهمه سال همیشه دلم میخواست داشته باشمش، ولی حالا که هست و مال منه، حاضر نیستم هیچ جور با اون ورژن قدیمی نخنما ولی پرخاطره عوضش کنم!
Gorjuss by Suzanne Woolcott
جمعه ۷ آبان ۱۳۸۹