Friday, October 29, 2010

اتاق من

روزمرّگیهایم را دوست دارم و این وبلاگ را نیز!

اگرچه که نوشته‌هام به پای خیلی از نویسندگان قَدَر و خدایی که من جلوشون لُنگ میندازم نمیرسن، ولی من از داشتن این دو وجب جا دلخوش و شادم و بهش می‌بالم... یه جورایی فقط مال منه، جای منه، مثل اتاق کوچولویی که به دل خودت دکور می‌کنیش و عکسهای چت و ترسناک و خل و چلی روی دیوارها رو فقط خودت می‌فهمی و میشه فضای تو... مثل اتاقم تو ایران که از همۀ اتاقها کوچکتر و کمنورتر بود، پنجره‌اش رو به یه دیوار سیمانی زمخت باز میشد و کانال کولرش همچین زاویۀ خرکی‌ای داشت که باد که هیچی، حتی آه کولر هم به من نمی‌رسید. بچه که بودم، خیلی از این بابت که چرا من کوچکترین عضو خانواده‌ام و همیشه ته‌مونده‌ها و بدترین‌ها نصیب من میشه، شاکی و دلخور و طلبکار بودم، ولی بعد کم‌کم یه جورایی با دنجی و کمنوری اتاقم حال کردم، گمانم بهش خوگرفتم؛ به اتاق با اون پرده‌های کلفت سبزش که وقتی می‌کشیدمشون، به تاریکخونه تبدیل میشد و چه حالی هم میداد واسه خوابیدن یا فیلم دیدن یا موزیک گوش کردن و سیگار کشیدن یا خلوت کردن و گریستن.

جالبه که رنگ دیوارها و موکت و پرده‌های این اتاق تا وقتی که من توش زندگی می‌کردم هــــــــــــــــــــــــــــــــــــیچ عوض نشد، تا اینکه ترکش کردم و دوسه سال بعد تو اون شهریور کذایی کوفتی که برگشتم ایران، خودم آستین بالا زدم و ترتیبش رو دادم...

الان اون اتاق همچنان کمنوره و پنجره‌اش هم هنوز رو به همون دیوار سیمانی که حالا دیگه پیر هم شده باز میشه... ولی دیوارهاش به جز یکی که نارنجی عاشق کُشیه، همگی سفیدن و پرده‌هاش هم دیگه سبز نیستن، سفیدن با راه‌راه‌هایی از بازی رنگها که کُلفتیشون بود که کلی چشم منو گرفت. یه جورایی اتاق جدیدیه که من توش هیچی خاطره ندارم... اتاقیه که تو اونهمه سال همیشه دلم می‌خواست داشته باشمش، ولی حالا که هست و مال منه، حاضر نیستم هیچ جور با اون ورژن قدیمی نخ‌نما ولی پرخاطره عوضش کنم!

Gorjuss by Suzanne Woolcott


جمعه ۷ آبان ۱۳۸۹

Tuesday, October 26, 2010

!نوستالژیکس

وقتی از ایران اومدم بیرون و رفتم یه گوشۀ خیلی متفاوت دیگه از دنیا، انتظار دلتنگی برای مامان، بابا، برادرم و رفقای بی‌نظیر و دیوانه‌ام رو داشتم... میدونستم که کاملاً طبیعیه و خودم رو براش آماده کرده بودم.

ولی چیزی که اصلاً انتظارش رو نداشتم، این حس عمیق و عجیب دلتنگ‌شدنم برای تهران بود... شهری بی در و پیکر و آلوده و پرترافیکی که خیلی اوقات از دستش دلخور بودم و باهاش حال نمی‌کردم. ولی بنده هم یکی از همون آدمای متوسط‌ الحالی هستم که تا چیزی رو دارم، قدرش رو نمی‌دونم و باهاش اونطوری که باید حال نمی‌کنم و زیادی راجع بهش غر می‌زنم، ولی وقتی از دستش دادم، بعد دیگه برام عزیز میشم و جانم فدایش و این حرفا...

کلاً:

– هیچوقت فکرشم نمی‌کردم که دلم برای بالا و پایین رفتن از اون سربالایی نفس‌گیر کوچه‌امون تنگ بشه یا به خودم فشار بیارم تا درختها و خونه‌ها و جوبهای پرآبی که اینهمه از کنارشون بی‌توجه رد شدم رو، به خاطر بیارم...

– یا برای "سوپرمارکت" آقا دریانی که ایـــــــــــــــــــــــــــنهمه سال کل محله رو سرویس داده و از صدقۀ سر همین بقالی فسقلی سال به سال هم مدل ماشینهاش بالاتر رفته

– یا برای دبستانم پایین قیطریه و نزدیک اتوبان صدر که ساختمونش یه خونۀ قدیمی بزرگ با شیشه‌های رنگی، و مال مصادره شدۀ یه آدم پولداری از زمان شاه بود.

– یا برای دیوار پارک و پیاده‌روی سنگفرش عریضش که اینهمه ازش بالا و پایین رفتم، تو راه مدرسه، برای ورزش صبحگاهی، برای خرید، برای تجریش رفتن با ترلان یا دورهمی خونۀ امین اینا بالای پارک یا قراری اون اوائل شیطنتها و پسربازیها...

– دلم برای بعضی کوچه های پردرخت و آفتابی و آروم تهران خیلی تنگ میشه، با جوبهای پرآبشون، عابرهای ساکت و سربه‌زیر و کیوسکهای روزنامه‌فروشیشون، بچه مدرسه‌ایها که کوله‌های گنده به پشت دنبال همدیگه می‌کنن یا دختردبیرستانی‌هایی‌ که هرهر و کرکرشون به‌راهه و شیطنت از قیافه‌هاشون می‌باره.

– دلم واسۀ باشگاهم تو پارک‌وی هم تنگ شده با استپهای تخمی چوبیش و مربی‌های خیلی خیلی خوش‌هیکلش که یکی یکی غیب می‌شدن و بعد چندوقت دوباره پیداشون می‌شد... با ممه‌های خیلی گنده!

– خنده داره که دلم حتی واسه سر پل تجریش هم تنگ شده، اونم من! منی که همیشه از سرسام و شلوغیش فراری بودم. دلم برای اون همهمه‌اش تنگ شده، برای آدمایی که به آدم تنه می‌زنن، برای پاساژهاش با فروشنده‌های افاده‌ای و قالتاقش، برای اون قنادیش کاسکو با شیرینی‌ ترهای خیلی خوشمزه‌اش و برای زمستون پر از گل و شُلش.. دلم تنگ شده برای تجریش رفتن با مامان که لارژ پول خرج می‌کنه و بعد آدم رو میبره یه گوشه‌ای تا شیرینی تا پیتزایی با هم بخوریم و با هم بگیم و بخندیم و بعد یه "دربست" می‌گیره تا خونه. آی! دلم برات تنگ شده خب! چرا اینارو نمی‌تونم وقتی بهم زنگ میزنی بهت بگم؟ چرا دیگه اونجوری باهم  بگو بخند نمی‌کنیم و خوش نمی‌گذرونیم مادر و دختر؟ یعنی کی دوباره می‌بینمت؟؟ ها!؟۱

– دلم برای اتوبان صدر کوفتی هم حتی تنگ شده!




۱.نویسنده در این قسمت کی‌بورد را رها کرده، رفت و به مادرش زنگ زد!!


سه‌شنبه ۴ آبان ۱۳۸۹

Saturday, October 23, 2010

پائیز سبز

پاییز بالاخره به اینجا هم رسید...

با ابرهای قلنبۀ خاکستری، و آسمون گرفته و تاریک، و باران ریز و نم‌نم

و بدون برگهای زرد و قرمز که با بادی از درخت بیفتن و صدای خش‌خششون زیر قدمهای عابرا منو یاد پاییز تهران و برگشتن از مدرسه و پارک قیطریه بندازه...

ولی نه! درختهای اینجا همچنان زنده و شاداب سرجاهاشون ایستادن و در سرهای سبزشون قصد هیچگونه برگریزی و خزانی نیست.


وه! من به پاییز سبز هیچ عادت ندارم...

نمایی از پارک قیطریه، عکس از ارشیا دلاور



شنبه ۱ آبان ۱۳۸۹

Tuesday, October 19, 2010

آمریکا، کشوری ایده‌آل برای شکموها

آقایون و خانمهایی که شما باشین، ما روز به روز داریم اینجا خرس‌تر میشیم...

آمریکاست دیگه، مملکتی که از هر ۱۰تا تبلیغ بین فیلم و سریال و مسابقه‌هاش، ۴تاشون مال فست فود و رستوران زنجیره ای و پیتزا و شکلات و خوردنیهای چاق‌کنندۀ دیگه با ابعاد ماموت خفه کنه (۲تای دیگه‌ از اون آگهی‌ها مال قرص و دارو و انواع دواهائیه که یه دو سال دیگه گند سرطانزا و مهلک بودنشون درمیاد و ۳تای دیگه‌ هم مال ماشینه و بیمۀ ماشین؛ اون یه دونۀ آخری هم خدا داند، فیلمی، فروشگاه لباسی، چیزی در این مایه‌ها).

ساندوچهای ساب‌وی با شعار معروف پنج‌دلار، یک فوت،
این عکس تبلیغ برای صبحانه است!!

خلاصه که تو این یکسال زندگی اینجا با اینکه همه اش سعی کرده‌ایم %۹۰ مواد غذائیمون رو –به خصوص گوشت و مرغ– از فروشگاههائی که مواد غذایی سالم‌ و بدون هورمون و مواد شیمیایی جایگزین و هزار کوفت و مرض ترسناک دیگه می‌فروشن بخریم، ولی بازهم وزن همچنان میره بالا و واقعاً مسألۀ غامضیه اینکه آدم بخواد هله هولۀ غیرچاق‌کننده و کم کالری پیدا کنه که آدم رو سیر هم نگه‌ داره.

بعد کلاً این قضیۀ کنترل اراده و پرهیز از هوای نفس همه جا هست، یعنی خیر سرت اگه یه شب شام بری بیرون، وعده های غذایی که برای هرنفر سرو میشه، دونفر آدم رو می تونه راحت سیر کنه و باید حواست باشه که غذات رو تا ته نخوری (چیزی که تو ایران بهش میگن حیف‌ومیل و کفران نعمت!). اگه یه شب هوس بستنی کنی و بری سروقت یخچال سوپرمارکت محلتون، می‌بینی که همۀ بستنیها تو سطل و درسایزهای مختلف ارائه میشن: سایز کوچک اندازۀ سطلهای کوچک ماست تو ایرانه و سایزهای بزرگتر میرسه به ابعداد غول سیرکن و سطلهایی که دو سه برابر سطلهای بزرگ ماست تو ایرانن. بعد اونوقت اشکال فقط همین نیست، قیمت اون سطل بزرگ چیزی در حدود ۵۰ سنت، یعنی نیم دلار از اون سطل کوچکه بیشتره و خب... آدم هم ناخودآگاه به این فکر می کنه که چیکار کنم که از خریدم نهایت سود رو ببرم و پولم مفید خرج بشه... خلاصه که دائم باید مواظب باشی که پات رو کج نذاری و  با اینهمه مایۀ وسوسه مرتکب گناه کبیرۀ پرخوری نشی.
بفرما بستنــــــــــــــــــــــــــــــــی

 همۀ اینا به کنار، قربون این تعطیلات آمریکایی که همه‌اشون از دم در کنار بزرگداشت وقایع تاریخی، میهن پرستانه، فرهنگی یا مذهبی حول خوردن دور میزنن... چهارم ژوئیه که بساط باربکیو و همبرگر و پیک‌نیک به‌راهه، هالووین که سطل سطل شکلات خریده و بذل و بخشش میشه، مراسم شکرگذاری که یه بوقلمون درسته با هفتاد و دو قلم سس گوشت و سس کِرَنبری و لوبیاسبز و سیب زمینی و بلال و نون ذرت و بعدش دسر انواع کیک و پای و بستنی سرو میشه و آدم از خداوند از اینکه با اینهمه شکمپروری هنوز سکته رو نزده شکرگذاری می‌کنه و بعد کریسمس و سال نو و .............. این روند پرخوری همینطــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور در طول سال ادامه داره.

 چهارم ژوئیه

شکلاتهای هالووین

شام شکرگذاری

شام شب کریسمس

الان من در یک وحشتی به سرمی‌برم که نکنه یه روزی به زودی چشم باز کنم و ببینم تبدیل شدم به یه خرس قطبی درشت و کلفت با بازوها و رانهای قطور و شکم برآمده مثل گنبد مسجدشاه اصفهان که برای پاشدن و نشستن به یه جرثقیل نیاز داره...


سه شنبه ۲۷ مهر ۱۳۸۹

Sunday, October 10, 2010

10.10.10 - World Day Against The Death Penalty

امروز دهم اکتبر سال ۲۰۱۰ (۱۰/۱۰/۱۰) و روز جهانی مبارزه با مجازات مرگ است.


به نظر من کشتن و اعدام کردن انسانها عمل وحشیانه‌ و نادرستیه و باهاش شخصاً مخالفم، یعنی اینکه فرد جرمش قتل باشه یا تجاوز یا زنا یا فساد یا صرفاً عقاید و باورهای مذهبی، سیاسی یا قومی و نژادی یا گرایش جنسیش، من درهرحالتی با اعدام یا سنگسار یا به‌ گلوله بستن‌ یا اتاق گاز یا هرجور دیگه ای که میشه یه نفر رو مجازات کرد و با مرگ "به سزای عملش رسوند"، مخالم.

و به این مسأله اعتقاد دارم که راههای دیگه‌ای برای مجازات فرد گناهکار وجود داره که به مراتب می‌تونن اثرات بهتری داشته باشن و در درازمدت فرد یا جامعه رو متنبه کنن.

«اعدامها انتقام و خشونت را آموزش می‌دهند»


«اعدام کودکان را متوقف کنید»

«اعدام همجنسگرایان در ایران، عراق و عربستان سعودی را متوقف کنید»



Wednesday, October 6, 2010

When I Am Sad


"When I Am Sad" by Aglaia Mortcheva

Monday, October 4, 2010

بی‌خیال سن و سال، بیا جلو ببینم چند مرد حلاجی

شاید شنیده باشین که بعضی از سفیدپوستهای آمریکا نسبت به تاریخ برده‌داری و ظلمی که سالها توسط همنژادها و اجدادشون به سیاه‌پوستها روا شده، از بابت نژادشون یه احساس گناهی دارن که بهش میگن White Guilt و معتقدن که باید به سیاه‌پوستها نه شانس برابر، بلکه شانس بیشتری داده بشه تا یه جورایی جبران ستمی که به نژاد و نیاکانشون رفته بشه و البته نیتشون هم به اصطلاح خیره.

حالا به عقیدۀ من، به خاطر بعضی جنبه‌های فرهنگمون، بعضی از ما ایرانیها از Young Guilt رنج می‌بریم، یعنی احساس گناه از جوان بودن و کوچک بودن در یک محیط و جمع آدمهای با سن و سال... خیلی از ماها تو ایران اینطوری بار اومدیم که کوچکتر جلوی بزرگتر پاش رو دراز نمی‌کنه، حرف نمی‌زنه، اظهارنظر نمی‌کنه و اصولاً هرچه فرد مسن‌تر و با سن و سال‌تر باشه، بهتر می‌فهمه و بهتر می‌تونه تصمیم بگیره و نظر بده و کوچکتر باید ساکت باشه و به نظرات و تصمیمات گرفته‌شده احترام بذاره؛ حالا اصلاً ربطی هم نداره که چه کسی در اون مورد تخصص بیشتری داره یا بیشتر مطالعه کرده یا اساساً کی از مغز و منطقش بهتر استفاده می‌کنه...

بعد خب... آدمی مثل من که همیشه کوچکترین عضو خانواده بوده و در هر موردی –از انتخاب مسیر برای رفتن به یه مهمونی تا تصمیمات مهم و جدی مثل خونه عوض کردن– نظراتش اصولاً به تخم کانون گرم خانواده حساب میشده، میاد تو یه کشوری که همه بدون توجه به سن و سال و مقام همدیگرو با اسم کوچک خطاب می‌کنن و رأی و نظر هر آدمی بدون توجه به سن و سالش ارزش برابر داره و اگه طرف در یه مورد خاصی تخصص هم داشته باشه، در اونصورت رأیش حتی از ارزش بالاتری برخورداره.
اینجاست که دچار اون حس گناه کذائی میشه و راحت نیست که مثل همۀ آدمای دیگه پاهاش رو جلوی بزرگترها دراز کنه، رئیس ۶۰ ساله‌اش رو «جو» صدا کنه یا خیلی صاحبنظرانه عقیده‌اش رو بیان کنه. و وقتی پای تصمیم‌گیری در یه موردی پیش میاد، با خودش فکر می‌کنه: «حالا بی‌خیال بابا، ممکنه نظر این آدم بهترین راه نباشه، ولی بالاخره سنی ازش گذشته، اینهمه سال سابقۀ کاری و کلی کارمند زیردست داره. شاید بهتر باشه که من فسقلی و تازه‌کار خفه شم و رو حرفش چیزی نگم.» ولی بعد اگه رگ سرتقی و حس انتقامت از اونهمه سالهای خفقان بزنه بالا و اظهارنظر کنی، می‌بینی که به نظرت گوش میدن و حرفت رو می‌فهمن و حتی اگه تصمیم نهائی جمع نظر تو نباشه، ولی به تو و نظرت احترام میذارن و از مشارکتت حتی تشکر هم می‌کنن.

و خلاصه این داستان همچنان به‌راهه و وقتی کسی مثل مادربزرگ من که ۸۶-۸۵ سالشه، میاد آمریکا و این وضع رو می‌بینه، غرغرش درمیاد که: «این آمریکائیها هم هیچ سن و سال سرشون نمیشه... اصلاً تربیت‌کردن بلد نیستن... زیادی رومیدن به بچه‌هاشون... هرچیزی حساب و کتابی داره... آخه یعنی که چی؟!؟!»


دوشنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۹