Thursday, January 6, 2011

در ایران رهبران یا خوبند و یا بد، یا قدیسند و یا شیطان؛ حد وسطی وجود ندارد


خبر میرسه که یکی از پسران شاه خودکشی کرده و از صبح تو فیس‌بوک همینطور قیافه‌های غمزده و ناراحت رو والم می‌بینم. الان سؤال من اینه که:

۱. شما ناراحتین از اینکه یه مردی در میانۀ زندگی به دست خودش به زندگیش پایان داده؟
۲. یا ناراحتین از اینکه پسر شاه ایران خودش رو کشته و این ضایعۀ بزرگی برای خاندان پهلوی و ملت ایرانه که یکی از آخرین شاهزادگان ایرانی رو از دست داده؟

اگه جواب گزینۀ اول باشه، من کاملاً با آدمهای غمگین روی دیوار فیس‌بوکم موافقم... هر خبر مرگی ناراحت‌کننده و تأسف‌آوره، به خصوص در مواردی که یه آدمی خودکشی کنه؛ شاید از سر تنهایی یا افسردگی یا سرخوردگی و ناامیدی یا ناچاری... و برای مادری هم که یکبار شاهد خودکشی و مرگ فرزندش بوده، این اتفاق خیلی دردناک و سختیه و من حتی نمی‌تونم درد و فقدان این مادر رو متصور بشم.

ولی اگه جواب گزینۀ دومه، من باهاش مخالفم و درکش نمی‌کنم. درک نمی‌کنم که چرا خون یه خانواده از خون سایر خلایق رنگین‌تره؟ که چرا تعداد معدودی آدم –صرفاً به سبب متولد شدن در (یا پیوند با) خانواده‌ای به خصوص– برتر و بهتر و مجزا از سایرین هستند؟ و چرا مجازن از سرمایه و ثروتی که متعلق به همۀ مردم کشوره، برای زندگی در ناز و نعمت و بریز و بپاش و سفرهای مختلف و تحصیلات عالیه در خارج از کشور استفاده کنن؟ و چرا بقیه باید ستایشگرشون باشن؟

البته مشکل عمدۀ من با این قضیه اینه که می‌بینم خیلی آدمای دور و برم، چه آدمای یه کم مسن تر که تو دوران سلطنت شاه و بعد از اون زندگی کردن و چه همسن و سالای خودم که بعداً به دنیا اومدن و هیچ تجربۀ شخصی‌ای از زمان شاه ندارن، یه ارادت خیلی خاصی به شاه و خاندان پهلوی و حکومت ۲۵۰۰ سالۀ شاهنشاهی ایران دارن. این ارادات جوریه که مثلاً به جز تعریف و تمجید از دوران سلطنت شاه هیچ حرف دیگه‌ای نمیشه باهاشون زد. نه جدی جدی این موضوع «تابو»ئه! هر جور انتقادی از اون دوران و یا حتی سؤال در مورد نحوۀ حکومت کردن شاه باعث میشه طرف تو رو با حیرت برانداز کنه و با افسوس سر تکون بده و کلاً یه حساب تازه‌ای روی تو باز کنه. سر همین جریان یه بحثی تو فیس‌بوک راه انداختم و حرفها و عکس‌العملهای دوستان واقعاً برام جالب بود... اونم از جانب آدمهایی که شخصاً می‌شناسمشون و میدونم از طبقۀ تحصیل‌کرده و به اصطلاح روشنفکرن و کلی هم ادعاشون میشه... بعضیهاشون حتی سالهاست تو آمریکا یا اروپا زندگی می‌کنند. جالبه که مثلاً دختردائی خودم معتقده که من تو دهۀ فجر زیادی تلویزیون تماشا می‌کردم و شستشوی مغزی شده‌ام!!! البته مثل همیشه یه سری دیگه هم بودن که ترجیح دادن اصلاً توی بحث وارد نشن و سنگین سرجاشون بشینن و نظاره‌گر باشن.
آخه مگه نه اینکه همین شاه تحصیل‌کرده و با فرهنگ و با کلاس در اواخر سلطنتش با دیکتاتوری حکومت کرد، به همت و تلاش ساواک با شکنجه و کشتن خیلی از مخالفانش –از جمله مذهبیون و حزب توده– سر و صداها رو خوابوند و اهدافش رو پیش برد؟ مگه همون او نبود که زندان اوین رو با دخمه‌های تاریک و ترسناکش ساخت؟ پس چه فرق اساسی‌ای هست بین اون حکومت یک شاه بر ملت و این حکومت یک رهبر بر امت؟
به نظر من ما ایرانها، به خصوص طبقۀ تحصیل‌کردۀ پرمدعا باید یه کم ذهنمون رو باز کنیم و به جای زر روشنفکری زدن، یه کم انتقادپذیر و واقع‌بین باشیم و از تاریخ ننگین کشورمون یه کم درس بگیریم. همه‌چیزو که نمیشه تو سفید یا سیاه طبقه‌بندی کرد. اسم شاه رو میشه هم تو خوبها نوشت، هم تو بدها. شاه در دوران سلطنتش یه سری خدمت به مردم ایران کرد و یه سری اصلاحاتی برای پیشرفت ایران و بهبود وضع ملت انجام داد، ولی خب یه سری عیب و ایراداتی هم داشت و یه سری اشتباهاتی هم مرتکب شد. شاه هم آدم بود دیگه، آدم، بی عیب و نقص که نبود، جایزالخطا بود. در زندگیش اشتباهاتی هم مرتکب شد، حالا چون مرده و رفته و یکی بدتر اومده جاش که دلیل نمیشه یهو بشه قدیس که.
وقتی من نمی‌تونم از شاه کشور تو صحفۀ فسقلیم انتقاد کنم و آزادانه نظرم رو بنویسم و حرفم رو بزنم، تو صفحه‌ای با ۱۲۶ نفر ایرانی اونم همه از یک تیپ و طبقه و سطح تحصیلات، پس دیگه چه انتظاری میشه از کل کشور با طبقات و قومیتها و سطح سواد و مذهب و طرز فکرهای خیلی خیلی مختلف داشت؟ ها؟ همینه که اوضاع کشور انقدر خیطه و به جایی نمی‌رسیم دیگه، همینه!


پنجشنبه ۱۶ دی ۱۳۸۹ 

Saturday, January 1, 2011

یادداشت‌های یکسالۀ من


امروز اولین تولد این وبلاگه... یادداشتهای برفی.

نوشتن این وبلاگ تو برف شروع شد. خوب پارسال اول ژانویه رو یادمه... قندیلهای نکره از ناودون آویزون بودن، هوا حـــــــسابی سرد بود و سی سانتیمتری برف همه‌جا رو گرفته بود... عکس پروفایلم رو هم همون روز گرفتم. اون روز با تماشای منظرۀ سفید جلوی پنجره نوشتن این وبلاگ رو شروع کردم و امروز ۴۰۰۰ کیلومتر دورتر تو یه ایالت بدون برف و سرما و زمستون واقعی نشستم و دارم اولین پست سال جدید رو سر هم می‌کنم... از اتاقی که پنجره‌اش به باغچه‌ای از چمنهای سبز باز میشه و منظرۀ اصلیش تپۀ سبزیه که سر به یه آسمون آبی با ابرهای خوشگل سفید کشیده... یعنی در یک کلام اینجا خبری از برف و سرما نیست و هوا خوبه. مطمئنم که %۹۵ آدما با این موضوع حال می‌کنن و از نبود سرمای پوست‌خشک‌کُن خوشحالن، ولی از اونجایی که من به برف ارادت خاصی دارم، اگه همین دو روز پیش از چریدن شادمانه در برف برنگشته بودم، الان غرغرم به هوا بود!

منظرۀ من

امسال در کل برای نویسندۀ این وبلاگ (و سایر اعضاء خانوادۀ خیلی کوچیکش) سال سختی بود: پر از تلاش مداوم و پیش‌رفتن و قدم اول رو برداشتن و امیدوار و مثبت بودن، و پر از انتظارهای طولانی و عاقبت «نه» شنیدن‌های سخت و سرخوردگی و ناامیدی و افسردگی. به علاوۀ یه حرکت ماجراجویانه و یه کم گرون که عبارت بود از جابه‌جا شدن از یک ایالت خیلی شرقی به یک ایالت خیلی غربی که اونم خودش عادت‌کردن به فرهنگ و جا و هوای جدید می‌طلبید و هنوز مشغول دست و پنجه نرم کردن باهاش هستیم. البته اگه راستش رو بخواین قصد نداریم مدت زیادی اینجا بمونیم، چون به این نتیجه رسیده‌ایم که اخلاق و عادتها و خلق و خوی این قوم به خصوصیات East Coast ای و تهرانی ما نمی‌خوره و همون اخلاق تند و تیز و رُک و بی‌تعارف ملت شرق آمریکا بیشتر به مزاج ما سازگاره.  

در یک کلام ۲۰۱۰ سال مزخرفی برای برفی بود و امیدوارم سال ۲۰۱۱ از این لحاظ خیلی متفاوت باشه؛ البته من هیچ قصد ندارم که با انتظارات زیاد این سالِ هنوز از راه نرسیده رو بترسونم و  بهش استرس وارد کنم، ولی یه حسی بهم میگه که بعد از حرکت در جهت منفی و رسیدن به ته چاه، فقط یه مسیر یه طرفه در جهت مثبت و به سمت بالا باقی می‌مونه و این به خودی خود امیدوارکننده است.

در کل این وبلاگ یکساله هم چندان آش دهن‌سوزی از آب در نیومد... خودم میدونم. در مقابل دست‌نوشته‌های بعضی رفقا، اصلاً روم نمیشه خودم رو یک بلاگر به حساب بیارم و از تعداد کم بازدیدکننده‌های وفادارم هم خیلی در عجب نیستم. ولی خب، نوشتن تو این صفحه برام خاصیتهای زیادی داشته، از این لحاظ که با نوشتن و خالی کردن خودم از احساساتِ تخمی و افسردگی و غرغر، حال بهتری پیدا کرده‌ام، امیدوارتر و شادتر شده‌ام و برای همین هم این وبلاگ خلوت و پر از سکوت کوچولو رو همینطوری که هست، دوست دارم. 

تولدت مبارک بچه جانم!


شنبه ۱ ژانویۀ ۲۰۱۱

Friday, December 24, 2010

!کریسمس مبارک


– شماهائی که کریسمس رو جشن می‌گیرین،
– و شماهایی که کریسمس رو جشن نمی‌گیرین، ولی درخت کریسمس و رنگهای قرمز و سبز و بابا نوئل خندان و تُپُل و ریش سفید رو دوست دارین،
همگی کریسمستون مبارک!

برفی در برف

من الان خوشحال و سردماغم... چون زمستونه و من جائی هستم که کلی برف میاد و همه جا و همه چیز سفید و تمیز و هیجان انگیزه... درسته که برف اگه زیاد باشه، سرما و گِل و شُل و یه سری دردسرهای خاص خودش رو داره، ولی برای من نهایت شادیه...
شاید چون بچه که بودیم تا زرتی برف میومد مدرسه های ما که همیشه یا منطقۀ ۱ بودن یا ۳ زودی تعطیل میشدن، بعد مامان که مجبور بود بره سر کار برای ما ساندویچ کره و مربای آلبالو درست می‌کرد، چایی دم می‌کرد میریخت توی فلاسک، یه سری سفارش می کرد، کلید میداد و میرفت سر کار و ما دوتا میموندیم و یه کوچه با شیب خرکی پر از برف!! میرفتیم بیرون، ساعتها بازی می کردیم، می خوابیدیم تو برف، همدیگرو با گوله برفی میزدیم، درختها رو تکون میدادیم، قل می خوردیم تو کوچه و آخرش خسته و قندیل بسته با لباسهای آب چکون برمیگشتیم خونه سروقت چایی داغ و ساندویچ کره و مربای چسبناک!
بله... شاید یکی از دلایل اینکه من عاشق برفم این باشه.
یکی دیگش هم به یقین اینه که وسط زمستون به دنیا اومدم و همیشه وقت تولدم کلی برف همه جا بود و حتی چندبار این برف جشن تولدهای بچگیم رو کنسل کرد، ولی هنوز دوستش دارم... سکوت و آرامش و روشنی و سفیدیش رو.



جمعه  ۳ دی ۱۳۸۹

Thursday, December 16, 2010

The Real Hero...

همه، همه جا از جولین آسانژ حرف میزنن، قهرمان بزرگی که اطلاعات سری دولتهای کشورهای مختلف رو تو ویکی‌لیکس منتشر کرد و پته‌های خیلی از دولتهای فاسد رو روی آب ریخت... ولی این وسط زیاد خبری در مورد برادلی منینگ (Bradley Manning) وجود نداره، یعنی اصولاً افراد زیادی نمیشناسنش و هیچکدوم از خبرگزاریهای اصلی و مهم هم در موردش چیزی نمیگن.

برادلی منینگ ۲۲ ساله یکی از سربازان ارتش آمریکا است که به جرم دسترسی، دانلود و فوروارد کردن غیرمجاز اطلاعات طبقه‌بندی شدۀ دولت آمریکا دستگیر و زندانیه. ولی نکتۀ ماجرا در اینه که اتهام منینگ قرار دادن اطلاعات محرمانۀ ارتش و دولت آمریکا در اختیار ویکی‌لیکس ئه.  همون اطلاعاتی که منتشر شد تا فساد و کثافتکاریهای دولت آمریکا (و مابقی اراذل) رو آشکار بکنه.
برادلی منینگ در ماه مه ۲۰۱۰ در کویت بازداشت شد و از ۲۹ جولای در یکی از زندانهای شدیداً محافظت‌شدۀ آمریکا تو سلول انفرادیه، ۲۳ ساعت از ۲۴ ساعت روز رو تو سلول انفرادی حبسه، توی سلولش هم تمام مدت تحت نظره، حق ورزش کردن نداره، از خیلی از امکانات اولیه محرومه و با کسی در ارتباط نیست. و تازه همۀ اینا نتیجۀ اتهامـیه که بهش وارد شده، یعنی هنوز نه محاکمه شده و نه گناهکار شناخته شده، ولی در سال ۲۰۱۱ در دادگاه نظامی محاکمه خواهد شد و درصورت گناهکار شناخته شدن احتمال می‌رود که ‌به ۵۲ سال زندان محکوم شود.

برای ما ایرانیها این توصیف و تعاریف این روزا هیچ چیز خبر خاصی نیست، هر روز داریم می‌شنویم از وکلا و خبرنگارها و شهروندهایی که تو سلول انفرادین، خانواده‌اشون مدتهاست که ازشون بی‌خبرن، شکنجه میشن، اعتصاب غذا می‌کنن و دادگاه براشون محکومیتهای طولانی و خرکی تعیین می‌کنه. ولی این یکی تو آمریکا داره اتفاق می‌افته، آمریکا!! کشوری که همه به عنوان کشوری آزاد می‌شناسنش...
تو این چند وقتی که تو آمریکا زندگی کردم، خیلی وقتها به این نتیجه رسیده‌ام که دولت آمریکا از خیلی نظرها شبیه به دولت جمهوری اسلامی و سایر دولتهای فاسد دنیاست که سیاستها، سیاستمدارها و تصمیمات دولتیشون رو نه مردم، بلکه سرمایه‌دارهای پشت پرده انتخاب می‌کنن و بی‌سروصدا خیلی کثافتکاری انجام میشه که خیلیهاش هم برای سالها مسکوت می‌مونه. شاید اون فرق بزرگ ایران با آمریکا که انقدر چشم همۀ ما رو گرفته، آزادیهای فردی باشه که تو ایران تقریباً اصلاً وجود ندارن و تو آمریکا برخورداری ازشون کاملاً عادیه.
با وجود آدمایی مثل این آقا که کل زندگی خودش رو فدای سایرین کرده، هنوز امیدی به شرف و وجدان آدمیزاد و آیندۀ بشیریت هست... این امید باقیه که هنوز تو دنیا آدمهایی پیدا میشن که ساکت نمی‌مونن و روشون رو از حقایق برنمی‌گردونن و وجدان دارن و نمیگن من آمریکایی‌ام، گور پدر عراقیهایی که بی‌دلیل دارن کشته میشن و قاتلهاشون آزاد و سربلند می‌گردن.

منابع:
  • The inhumane conditions of Bradley Manning's detention  by Glenn Greenwald

http://www.salon.com/news/opinion/glenn_greenwald/2010/12/14/manning

  • Bradley Manning on Wikipedia

http://en.wikipedia.org/wiki/Bradley_Manning



پنجشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۹

Thursday, December 9, 2010

ما که وادادیم، این مغز ما ول‌کن نیست

دیشب خیلی خوابهای چرندی دیدم... یعنی کلاً خوابهای بی‌ربط و پرت و بلا و حتی disturbingای در بعضی موارد. کلاً داستان اینه که من یه تک و توکی رفیق خیلی خیلی خیلی خیلی صمیمی داشتم از این مدلها که هر روز چندین و چندبار با هم در تماس بودیم و هفته‌ای ۳-۲بار همدیگرو میدیدیم و خلاصه خیلی خیلی قاطی و ندار! بعد که از ایران اومدم، روابطمون عوض شد، انگاری یه دلخوری و کدورتی پیش اومد سر همین دنبال زندگی رفتن من و نموندنم... اوائل تلفنی زده میشد و ای‌میلی فرستاده میشد، ولی کم‌کم هی این ارتباطات کم شد تا رسید به تلفن روز تولد و سال نو و شاید بعضی وقتهای یه ای‌میل‌ اضطراری‌ای وقتی که یکی از دو طرف خیلی خیلی دلش تنگ میشد و یاد اون دوران می‌افتاد و خلاصه کلی فشار بهش میومد.
ولی حالا... ما کلاً غریبه‌ایم. نه میزنگیم، نه می‌نویسیم، نه هیچی. اگه از من بپرسی، میگم حتی یه جورایی از همدیگه اجتناب می‌کنیم و سعی می‌کنیم تو دست و پای همدیگه نباشیم... حداقل در مورد من که اینجوریه، با اینکه خیلی هم حرفهای گفتنی دارم و دلم تنگ شده و می‌خوام تو زندگیشون و در جریان همه چیز باشم، ولی دیگه حرکت و تلاشی در این زمینه نمی‌کنم، مثلاً روی عکسها و statusهاشون تو فیس‌بوک کامنت نمیذارم و سعی می‌کنم خاموش و نامرئی بیام و برم.
راستش من همیشه از اون تیپ آدمایی بود‌م و هستم که زنگ میزنم و خبر می‌گیرم و درتماسم و اگه طرف مقابلم نزنگه و خبر نگیره، شاکی میشم که منو یادش رفته و دیگه باهم اون روابط سابق رو نداریم و با من حال نمی‌کنه و اینا (فکر کنم حتی یه کم زیادی حساسم و زودرنج). ولی تا کی من بکنم؟ برای من آخه درد داره از این سر دنیا هی سعی کنم به زور خودم رو در جریان نگه دارم، تولدها و عروسیها و دورهمی‌ها زنگ بزنم، مرتب عکس بفرستم و ای‌میل بزنم، هی از این و اون خبر بگیرم، ولی بعد کسی از من نپرسه فلانی چطوری؟ کار و بارت ردیفه؟ درس چی شد؟ از کار چه خبر؟ راستی با استیل خوشی؟ کلاً چه جور آدمی هست؟ تیپ خودمونه؟ ما باهاش حال می‌کنیم؟ آخه رابطه یه جریان دو طرفه است، یعنی اگه یکی از دو طرف مایه و وقت و انرژی و محبت بذاره، ولی از اون طرف دیگه هیچ صدا و عکس العملی درنیاد، کار نمی‌کنه و جواب نمیده. اینه که منم دیگه بی‌خیال فکر و احساس و انرژی گذاشتن شدم و حواله‌اش دادم به تخمی و ولش کردم. ولی بعد شبا تو خواب همۀ اون احساسات و حرفا و فکرای انباشته میان سراغم و خواب کذایی مغزم رو به‌ فاک میده و صبح خسته و کوفته و داغون با دهن صاف شده از خواب پا میشم... این داستان الان یه چند شبی هست که به راهه.............. چه کنم؟؟


پنجشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۹

Monday, December 6, 2010

!روز دانشجو مبارک

این روزا تو ایران دانشجو بودن خیلی کار سختیه... از ورود به دانشگاه بگیر که کنکورش اون اول کار و ترتیب آدم رو میده و حتی بعضی وقتها مسیر زندگی آدم رو عوض می‌کنه تا فعالیتهای دانشجویی که قیمتش این روزا زندگی و خون دانشجوئه...
واقعاً خایه دارن این دانشجوهایی که هنوز با اینهمه بگیر و ببند و شکنجه و قتل و سر به ‌نیست کردن باز اینطور محکم و استوار جلوی این اراذل وامیستن و کوتاه نمیان... من که تو خودم نمی‌بینم همچین قدرت و اراده و دل و جرأتی رو... این کارا از هرکسی برنمی‌آد... واقعاً دست مریزاد!
امیدوارم که روزی به زودی دانشجوها تو ایران هم بتونن آزاد و شاد و بی‌خیال از جوونی و زندگی و دانشجو بودنشون لذت ببرن... بتونن از این دوران با خوشی یاد بکنند، نه با هراس و دلزدگی، نه با نفرت و بغض و درد... بتونن حرفشون و خواسته‌‌هاشون رو با آزادی و آرامش بیان کنن و جواب حرف حسابشون چیزی به جز باتوم و اسلحه، تهدید و بازداشت، شکنجه و تجاوز باشه...

روزتون مبارک بچه‌ها!









پوسترهای اول، سوم و پنجم از مهدی سحرخیز