Friday, December 24, 2010

!کریسمس مبارک


– شماهائی که کریسمس رو جشن می‌گیرین،
– و شماهایی که کریسمس رو جشن نمی‌گیرین، ولی درخت کریسمس و رنگهای قرمز و سبز و بابا نوئل خندان و تُپُل و ریش سفید رو دوست دارین،
همگی کریسمستون مبارک!

برفی در برف

من الان خوشحال و سردماغم... چون زمستونه و من جائی هستم که کلی برف میاد و همه جا و همه چیز سفید و تمیز و هیجان انگیزه... درسته که برف اگه زیاد باشه، سرما و گِل و شُل و یه سری دردسرهای خاص خودش رو داره، ولی برای من نهایت شادیه...
شاید چون بچه که بودیم تا زرتی برف میومد مدرسه های ما که همیشه یا منطقۀ ۱ بودن یا ۳ زودی تعطیل میشدن، بعد مامان که مجبور بود بره سر کار برای ما ساندویچ کره و مربای آلبالو درست می‌کرد، چایی دم می‌کرد میریخت توی فلاسک، یه سری سفارش می کرد، کلید میداد و میرفت سر کار و ما دوتا میموندیم و یه کوچه با شیب خرکی پر از برف!! میرفتیم بیرون، ساعتها بازی می کردیم، می خوابیدیم تو برف، همدیگرو با گوله برفی میزدیم، درختها رو تکون میدادیم، قل می خوردیم تو کوچه و آخرش خسته و قندیل بسته با لباسهای آب چکون برمیگشتیم خونه سروقت چایی داغ و ساندویچ کره و مربای چسبناک!
بله... شاید یکی از دلایل اینکه من عاشق برفم این باشه.
یکی دیگش هم به یقین اینه که وسط زمستون به دنیا اومدم و همیشه وقت تولدم کلی برف همه جا بود و حتی چندبار این برف جشن تولدهای بچگیم رو کنسل کرد، ولی هنوز دوستش دارم... سکوت و آرامش و روشنی و سفیدیش رو.



جمعه  ۳ دی ۱۳۸۹

Thursday, December 16, 2010

The Real Hero...

همه، همه جا از جولین آسانژ حرف میزنن، قهرمان بزرگی که اطلاعات سری دولتهای کشورهای مختلف رو تو ویکی‌لیکس منتشر کرد و پته‌های خیلی از دولتهای فاسد رو روی آب ریخت... ولی این وسط زیاد خبری در مورد برادلی منینگ (Bradley Manning) وجود نداره، یعنی اصولاً افراد زیادی نمیشناسنش و هیچکدوم از خبرگزاریهای اصلی و مهم هم در موردش چیزی نمیگن.

برادلی منینگ ۲۲ ساله یکی از سربازان ارتش آمریکا است که به جرم دسترسی، دانلود و فوروارد کردن غیرمجاز اطلاعات طبقه‌بندی شدۀ دولت آمریکا دستگیر و زندانیه. ولی نکتۀ ماجرا در اینه که اتهام منینگ قرار دادن اطلاعات محرمانۀ ارتش و دولت آمریکا در اختیار ویکی‌لیکس ئه.  همون اطلاعاتی که منتشر شد تا فساد و کثافتکاریهای دولت آمریکا (و مابقی اراذل) رو آشکار بکنه.
برادلی منینگ در ماه مه ۲۰۱۰ در کویت بازداشت شد و از ۲۹ جولای در یکی از زندانهای شدیداً محافظت‌شدۀ آمریکا تو سلول انفرادیه، ۲۳ ساعت از ۲۴ ساعت روز رو تو سلول انفرادی حبسه، توی سلولش هم تمام مدت تحت نظره، حق ورزش کردن نداره، از خیلی از امکانات اولیه محرومه و با کسی در ارتباط نیست. و تازه همۀ اینا نتیجۀ اتهامـیه که بهش وارد شده، یعنی هنوز نه محاکمه شده و نه گناهکار شناخته شده، ولی در سال ۲۰۱۱ در دادگاه نظامی محاکمه خواهد شد و درصورت گناهکار شناخته شدن احتمال می‌رود که ‌به ۵۲ سال زندان محکوم شود.

برای ما ایرانیها این توصیف و تعاریف این روزا هیچ چیز خبر خاصی نیست، هر روز داریم می‌شنویم از وکلا و خبرنگارها و شهروندهایی که تو سلول انفرادین، خانواده‌اشون مدتهاست که ازشون بی‌خبرن، شکنجه میشن، اعتصاب غذا می‌کنن و دادگاه براشون محکومیتهای طولانی و خرکی تعیین می‌کنه. ولی این یکی تو آمریکا داره اتفاق می‌افته، آمریکا!! کشوری که همه به عنوان کشوری آزاد می‌شناسنش...
تو این چند وقتی که تو آمریکا زندگی کردم، خیلی وقتها به این نتیجه رسیده‌ام که دولت آمریکا از خیلی نظرها شبیه به دولت جمهوری اسلامی و سایر دولتهای فاسد دنیاست که سیاستها، سیاستمدارها و تصمیمات دولتیشون رو نه مردم، بلکه سرمایه‌دارهای پشت پرده انتخاب می‌کنن و بی‌سروصدا خیلی کثافتکاری انجام میشه که خیلیهاش هم برای سالها مسکوت می‌مونه. شاید اون فرق بزرگ ایران با آمریکا که انقدر چشم همۀ ما رو گرفته، آزادیهای فردی باشه که تو ایران تقریباً اصلاً وجود ندارن و تو آمریکا برخورداری ازشون کاملاً عادیه.
با وجود آدمایی مثل این آقا که کل زندگی خودش رو فدای سایرین کرده، هنوز امیدی به شرف و وجدان آدمیزاد و آیندۀ بشیریت هست... این امید باقیه که هنوز تو دنیا آدمهایی پیدا میشن که ساکت نمی‌مونن و روشون رو از حقایق برنمی‌گردونن و وجدان دارن و نمیگن من آمریکایی‌ام، گور پدر عراقیهایی که بی‌دلیل دارن کشته میشن و قاتلهاشون آزاد و سربلند می‌گردن.

منابع:
  • The inhumane conditions of Bradley Manning's detention  by Glenn Greenwald

http://www.salon.com/news/opinion/glenn_greenwald/2010/12/14/manning

  • Bradley Manning on Wikipedia

http://en.wikipedia.org/wiki/Bradley_Manning



پنجشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۹

Thursday, December 9, 2010

ما که وادادیم، این مغز ما ول‌کن نیست

دیشب خیلی خوابهای چرندی دیدم... یعنی کلاً خوابهای بی‌ربط و پرت و بلا و حتی disturbingای در بعضی موارد. کلاً داستان اینه که من یه تک و توکی رفیق خیلی خیلی خیلی خیلی صمیمی داشتم از این مدلها که هر روز چندین و چندبار با هم در تماس بودیم و هفته‌ای ۳-۲بار همدیگرو میدیدیم و خلاصه خیلی خیلی قاطی و ندار! بعد که از ایران اومدم، روابطمون عوض شد، انگاری یه دلخوری و کدورتی پیش اومد سر همین دنبال زندگی رفتن من و نموندنم... اوائل تلفنی زده میشد و ای‌میلی فرستاده میشد، ولی کم‌کم هی این ارتباطات کم شد تا رسید به تلفن روز تولد و سال نو و شاید بعضی وقتهای یه ای‌میل‌ اضطراری‌ای وقتی که یکی از دو طرف خیلی خیلی دلش تنگ میشد و یاد اون دوران می‌افتاد و خلاصه کلی فشار بهش میومد.
ولی حالا... ما کلاً غریبه‌ایم. نه میزنگیم، نه می‌نویسیم، نه هیچی. اگه از من بپرسی، میگم حتی یه جورایی از همدیگه اجتناب می‌کنیم و سعی می‌کنیم تو دست و پای همدیگه نباشیم... حداقل در مورد من که اینجوریه، با اینکه خیلی هم حرفهای گفتنی دارم و دلم تنگ شده و می‌خوام تو زندگیشون و در جریان همه چیز باشم، ولی دیگه حرکت و تلاشی در این زمینه نمی‌کنم، مثلاً روی عکسها و statusهاشون تو فیس‌بوک کامنت نمیذارم و سعی می‌کنم خاموش و نامرئی بیام و برم.
راستش من همیشه از اون تیپ آدمایی بود‌م و هستم که زنگ میزنم و خبر می‌گیرم و درتماسم و اگه طرف مقابلم نزنگه و خبر نگیره، شاکی میشم که منو یادش رفته و دیگه باهم اون روابط سابق رو نداریم و با من حال نمی‌کنه و اینا (فکر کنم حتی یه کم زیادی حساسم و زودرنج). ولی تا کی من بکنم؟ برای من آخه درد داره از این سر دنیا هی سعی کنم به زور خودم رو در جریان نگه دارم، تولدها و عروسیها و دورهمی‌ها زنگ بزنم، مرتب عکس بفرستم و ای‌میل بزنم، هی از این و اون خبر بگیرم، ولی بعد کسی از من نپرسه فلانی چطوری؟ کار و بارت ردیفه؟ درس چی شد؟ از کار چه خبر؟ راستی با استیل خوشی؟ کلاً چه جور آدمی هست؟ تیپ خودمونه؟ ما باهاش حال می‌کنیم؟ آخه رابطه یه جریان دو طرفه است، یعنی اگه یکی از دو طرف مایه و وقت و انرژی و محبت بذاره، ولی از اون طرف دیگه هیچ صدا و عکس العملی درنیاد، کار نمی‌کنه و جواب نمیده. اینه که منم دیگه بی‌خیال فکر و احساس و انرژی گذاشتن شدم و حواله‌اش دادم به تخمی و ولش کردم. ولی بعد شبا تو خواب همۀ اون احساسات و حرفا و فکرای انباشته میان سراغم و خواب کذایی مغزم رو به‌ فاک میده و صبح خسته و کوفته و داغون با دهن صاف شده از خواب پا میشم... این داستان الان یه چند شبی هست که به راهه.............. چه کنم؟؟


پنجشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۹

Monday, December 6, 2010

!روز دانشجو مبارک

این روزا تو ایران دانشجو بودن خیلی کار سختیه... از ورود به دانشگاه بگیر که کنکورش اون اول کار و ترتیب آدم رو میده و حتی بعضی وقتها مسیر زندگی آدم رو عوض می‌کنه تا فعالیتهای دانشجویی که قیمتش این روزا زندگی و خون دانشجوئه...
واقعاً خایه دارن این دانشجوهایی که هنوز با اینهمه بگیر و ببند و شکنجه و قتل و سر به ‌نیست کردن باز اینطور محکم و استوار جلوی این اراذل وامیستن و کوتاه نمیان... من که تو خودم نمی‌بینم همچین قدرت و اراده و دل و جرأتی رو... این کارا از هرکسی برنمی‌آد... واقعاً دست مریزاد!
امیدوارم که روزی به زودی دانشجوها تو ایران هم بتونن آزاد و شاد و بی‌خیال از جوونی و زندگی و دانشجو بودنشون لذت ببرن... بتونن از این دوران با خوشی یاد بکنند، نه با هراس و دلزدگی، نه با نفرت و بغض و درد... بتونن حرفشون و خواسته‌‌هاشون رو با آزادی و آرامش بیان کنن و جواب حرف حسابشون چیزی به جز باتوم و اسلحه، تهدید و بازداشت، شکنجه و تجاوز باشه...

روزتون مبارک بچه‌ها!









پوسترهای اول، سوم و پنجم از مهدی سحرخیز

Wednesday, November 24, 2010

!!ای تو روح کابل برگردون

دعوای چرندی با مامان داشتم... از اون نوعش که هرکاری بکنی یکی از دو طرف دهنش صافه... زنگ زده به من میگه اگه تابستون دیگه همگی خواستیم جایی مثل ترکیه دور هم جمع شیم، ممکنه فلان چیز فلان جور بشه و من اصلاً دلم نمی‌خواد که این اتفاق بیفته و دارم فکر می‌کنم که فلان کارو بکنیم و.......... آخه عزیز من، اصلاً نه به باره، نه به دار، حالا کو تا تابستون دیگه؟ اونوقت تو الان به من زنگ میزنی این حرفای نگران‌کننده و منفی رو میزنی که چی بشه؟ مثلاً الان کاری از دست من برمی‌آد؟ یا می‌خوای چه کنم؟ برنامه‌ای رو که اصلاً چیده نشده به هم بزنم؟؟؟
کلاً این از خصوصیات برجستۀ مامان جان منه که بشینه راجع به چیزایی که ممکنه هرگز اتفاق نیفتن، فکر و خیال بکنه، خودش رو الکی نگران بکنه و بعد همۀ این نگرانی و انرژی منفی رو منتقل کنه به یکی از ماها. خب معلومه منم صدام درمی‌آد دیگه... اصلاً این حرکت یعنی چی که نگرانیهای الکی و بی‌پایه‌اش رو به من این سر دنیا منتقل می‌کنه؟ من که اینجا کسی رو ندارم که بتونم برم بشینم باهاش یه دو کلمه درد دل بکنم و خودم رو خالی کنم (به جز استیل البته، ولی اینجا منظور شاعر سنگ صبور از نوع ایرانیش بود).
تازه من مشکلات خودم رو دارم که اصلاً راجع بهشون با مامان یا بابام حرف نمی‌زنم، چون تجربه نشون داده که کاری که نمی‌کنن هیچ، فقط با عکس‌العمل و برخوردهاشون یه مشکل دیگه هم اضافه می‌کنن: یعنی تمام روز رو میشینن و فکر و خیال می‌کنن و بعد زنگ میزنن افکار تخمی و نگرانیهاشون رو با من در میون میذارن... یا تو هر مکالمۀ تلفنی فقط روی اون مشکل من انگشت میذارن و انقدر سؤال‌پیچم می‌کنن که بگم «گُه خوردم... وا بدین! اصلاً اون مشکل کلاً حل شد. راجع به یه چیز دیگه حرف بزنیم.............. راستی تهران هوا چطوره؟» و بعدش پشت دستم رو داغ می‌کنم که دیگه هیــــــــــــــــــچوقت باهاشون از مشکلاتم نگم.
حالا اگه نگرانیش سر یه مشکل واقعی باشه که وجود داره، باز یه چیزی، اونوقت من کاملاً بهش حق میدم که به من زنگ بزنه و بهم خبر بده یا باهام درد دل کنه... کاملاً منطقیه و من بچه‌اَشم و وظیفه‌اَمه که کنارش باشم و کمکش کنم، ولو اینکه این کمک فقط گوش شنوا بودن باشه و فرصتی که طرف خودش رو خالی بکنه و یه کم حرص و جوشش بخوابه.
خلاصه که یه دعوای مزخرف کردیم... از نوع خیلی شدید و پر سر و صدا هم نبود... بیشتر از نوع حرصی بود که سر هیچی یهو همه‌چیز الکی به گند کشیده میشه و آدم با خودش میگه کاش اصلاً گوشی رو برنمی‌داشتم آخر شبی، کاش دهنم رو می‌بستم و بی‌صدا اینور گوشی حرص می‌خوردم‌. بعد تازه آخرش که من داشتم با این منطق که ای بابا، پیر شده دیگه، اخلاقش همینه، عوض نمیشه که، حالا تو هم یه کم تحمل داشته باش و مهربون باش، آروم میشدم و مثل یه دختر خوب به حرفاش گوش میدادم و خودم رو برای یه معذرت‌خواهی واقعی آماده می‌‌کردم، گفت که دیرش شده و باید بره فلان جا و سریع قطع کرد و اون معذرت‌خواهی واقعی و گه خوردم از ته دل من تو گلوم گیر کرد و تو خماریش موندم و آخر شبی دیگه حســـــــــــــــــابی ریده شد به اعصاب من، و طبعاً اعصاب استیل بدبخت که باید خانوادۀ عجیب غریب منو تحمل کنه و با اخلاقهای گُهمون کنار بیاد.
القصه من همون شبانه یه ای‌میل جانگداز نوشتم و فرستادم به برادرم که اول وقت بده دست مامان... ولی اونم که ماشاالله نوبر پستچیهای عالمه اصلاً صدایی ازش درنیومد و من نفهمیدم این نامه رسید یا نه.... دوسه روز گذشت و من هرچی به خونه و موبایل زنگ زدم، کسی جواب نمیداد و من هی نگران‌تر می‌شدم و با خودم فکر کردم که حتماً مامانم بعد از مکالمه‌امون خودکشی کرده و بابا و آریا هم تلفنها رو کلاً جواب نمیدن که مجبور نباشن این خبرو به من بدن و همین روزاست که یکی تو فیس‌بوک به من تسلیت بگه و من اینطوری خبردار بشم....................

خلاصه که امروز بعد از پنج روز آقا یه ای‌میل دو خطی زده که چطوری تو؟ خوش می‌گذره؟ ما همگی خوبیم..... آقا راستی اینجا کابل برگردونه و تمام تلفنهای کوچه سه روزه که قطع‌ئه!


چهارشنبه ۳ آذر ۱۳۸۹ 

Saturday, November 20, 2010

!مچ‌گیری ناخودآگاه از خودآگاه

ضمیر ناخودآگاه آدم گاهی وقتها یه بازیهایی می‌کنه، بدجنسانه آدم رو غافلگیر می‌کنه و حسی رو که داشتی یا احساس یا فکری رو که از بابتش شرمگین یا معذب بودی، میریزه بیرون و لوت میده... انگاری یهو پرده‌ها کنار برن و همۀ احساسات یا افکار ممنوع و غیرمجاز و غیراخلاقی آدم لخت و عور وسط صحنه و جلوی چشم کلی تماشاگر کنجکاو قرار بگیرن... یه همچین حسیه!
نامردانه ترین وقتی که ضمیرناخودآگاهم با من این بازی مچ‌گیری رو به نحو احسن انجام میده تو خوابه... یهو بهت زده و گیج از خواب پا میشم و می‌بینم منو اساسی کیش و مات کرده و انگشتش رو گذاشته روی اون نقطۀ کوچولویی که من بین کلی افکار خوب و اخلاقی و درست، با مهارت استتارش کرده بودم... روی اون حس ممنوعی که به کسی دارم یا افکار و تخیلات ممنوعی که حتی فکرکردن بهشون هم بهم احساس گناه میده و همیشه میرونمشون پس ذهنم، ته اون گوشۀ تاریکی که تار عنکبوت بسته و حتی نور شمع هم بهش نمیرسه.


شنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۹

Monday, November 15, 2010

The Cycle


"Red "by art inept

گیلاس بلند و ظریف،
شراب قرمز،
مزۀ گس جادویی،
شنگولی،
اشتها،
حرف زدن زیاد اونم با صدای بلند،
مرور خاطرات قدیمی،
شاد بودن،
نتیجه‌گیری‌های خوش‌بینانه و مثبت از رفتار آدما و از اتفاقات زندگی،
حس دوست داشتن کاذب و بخشیدن آدما،
مستی،
حس خوشگل و سکسی بودن،
حس زندگی خوبی داشتن،
لذت بردن،
هیجان،
موزیک خوب،
رقص،
حشری شدن،
حس شیطنت بچگانه،
دوست داشتن،
سکس،
لذت،
آرامش،
عشق،
تشنگی،
شکلات،
خواب‌آلودگی،
و یه نمه سردرد.  


دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۸۹

Thursday, November 11, 2010

تا دیر نشده

حس می‌کنم که یه قسمت قلنبه‌ای از اواخر دوران تینیجری و اوائل دوران جوونیم رو با هیچ‌کاری‌نکردن الکی تلف کردم... از خودم می‌پرسم واقعاً چرا؟ چرا بیشتر ماجراجو نبودم؟ بیشتر سراغ کارای جدید و تجربه‌های تازه نرفتم؟ چرا زندگیم فقط دانشگاه و پای کامپیوترنشینی و یه سری چیزای معدود دیگه بود؟ چرا بیشتر سفر نرفتم؟ کلی شهر و استان تو ایران هست که من ندیده‌ام و نمی‌شناسم و می‌تونستم برم این جاها رو ببینم...
میدونم مشکل من کجاست. مشکل من اینه که من خیلی سختگیرم... یعنی کلاً زندگی رو سخت می‌گیرم و همیشه در انتظار فرصت مناسب و the perfect moment و سناریوی کامل و بی‌نقصم... نه، من الان آمادگی دوست‌پسر داشتن و یه رابطۀ جدی رو ندارم، صبر می‌کنم تا فلان بشه و بعد بهمان بشه و تکلیف فلان چیز روشن بشه و ترتیب اون یکی کار رو هم اول بدم، بعد... و اینطوری میشه که تا اواسط دهۀ ۲۰ زندگیم هیچوقت یه رابطۀ جدی و باثبات و درست حسابی نداشته‌ام، اونطور که باید تجربه کسب نکرده‌ام و افسوس می‌خورم از اینکه بیشتر شور و شیطنت و حال نکرده‌‌ام تو همۀ اون سالهای جادویی ۱۸ تا ۲۳-۲۲ سالگی که همه‌چیز تازه و هیجان‌انگیزه و بعد کل دوران شیرین مجردی که حس می‌کنی دنیا و زندگی مال توئه و اختیار همه‌چیز فقط و فقط دست خودته و تصمیم‌گیرندۀ مطلق توئی... حس خیلی خوب و قوی‌ایه، ولی متأسفانه آدم خیلی مسئول و نگرانی مث من که زیادی نگران استفادۀ بهینه از وقت و زندگی و این سالها و مابقی کُس‌شعرجاته، می‌تونه با زیادی فکر کردن و زیادی سخت گرفتن گند بزنه به همۀ موقعیتها و یا در انتظار زمان مناسب اصلاً از جاش تکون نخوره و موقعیتی ایجاد نکنه.
نمی‌گم که زندگی تلف‌شده و تمام‌شده‌ای دارم، اولاً که هنوز جوونم و شاد و کلی زمان پیش رو دارم، بعدشم که تو همین سالهایی که دارم در موردشون غر میزنم، کلی چیزمیز به‌ دردبخور کسب کردم، مثل تحصیلات درست و حسابی و دهن‌ پرکن، تجربۀ زندگی خارج از ایران، تجربۀ زندگی مجردی، مقدار مطلوبی سفر.................. ولی باز با همۀ این اوصاف و شناختی که از خودم دارم، می‌دونم که صاحب این کون گشاد می‌تونست بیشتر تکون بخوره و به‌جای نشستن پای کامپیوتر یا تو خونه ‌بره دنبال ماجراجویی و خوش‌گذرونی و دوستای جدید پیدا کردن و به طور کامل لذت بردن از قابلیتها و امکانات موجود... دِ نکردی دیگه، همینطوری نشستی خیره شدی به این مانیتور کوفتی خاک گرفته... حتی همین الانش هم... هی می‌نالی و تو فکرت اینور اونور میری، ولی باز این باسن کبیر مثل سنگ همینجا افتاده و تکون نمی‌خوره...........


پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۹

Monday, November 8, 2010

... مهر مادر، شیر مادر، بیسکوئیتِ

چیز غریبی است که در یک کشور خیلی دور و خیلی متفاوتی از ایران باشی، بعد بری تو یه سوپرمارکتی و وسط اونهمه خرت و پرت عجیب و نوستالژیک و نامأنوس با محیط۱، بربخوری به چیزی که زمان رو یک آن متوقف بکنه و ببرتت به دوران کودکی و بو و مزۀ خاصی رو از عمق بچگیهات بیرون بکشه... بعد تو ذوقزده بپری بالا و بگی: «اِه! این! این اینجا چیکا میکنه؟ اصلاً باورم نمیشه........ اوهوی! توجه کن به من! این ممکنه واسه تو یه بیسکویت (نه! ببخشید cookie)ــِ فسقلی بی‌قابلیت باشه، ولی من با این بزرگ شدم، منو یاد مامانم میندازه و اون لیوانهای بزرگ چایی شیرین که اینو میزدیم توش و می‌خوردیمش و بعضی وقتهام نصف میشد می‌رفت ته چائیه و همونجا ته‌نشین میشد...»
بله! خودشه! بیسکوئیت مادر، با همون عکس و لوگوی قدیمی...

حتماً برای شمایی که تو شهرهای بزرگی مثل تورنتو یا واشنگتن یا لُس آنجلس یا سن خوزه زندگی می‌کنین، همچین چیزهایی عادی و پیش پا افتاده هستند و این پست چرندی بیش نیست.
ولی شرح حال من اینه که به جز این ۹ ماه اخیر، کلاً سالهای زندگی خارج از ایران رو همیشه تو شهرهایی سپری کرده‌ام که تعداد ایرانیهاشون به اندازۀ انگشتهای دست هم نبوده و سوپرمارکت یا رستوران ایرانی نداشته‌ان، دیگه چه برسه به مدرسۀ زبان فارسی و روزنامه و مجله و دکتر و دندانپزشک و وکیل و قنادی و آرایشگاه و کلیسا و تاکسی و کلی انواع و اقسام سرویسها و خدمات دیگه همه به زبان فارسی و توسط هموطنان عزیز "خودی". هرچند که در تور ما گرد این سوپرمارکتهای ایرانی یکی از همین هموطنان عزیز "خودی" با لبخند ملیح و دوستانۀ ایرانیش استیل رو تیغ زد و جنسی رو که طبیعتاً روش قیمت نزده بود، به چند برابر قیمت بهش انداخت... صد البته! یادمون نره که مهمون‌نوازی و سخاوت جزئی از فرهنگ ماست...
بگذریم... از خوبیهای این همجواری با اجتماع بزرگ ایرانیان ساکن کالیفرنیا اینه که اگه هوس نون بربری، آلبالو خشکه یا آش رشته بکنی، دیگه عاقبت به دل نمی‌مونی و میدونی که علاجش فقط یه ۴۰ دقیقه رانندگیه.


۱. مثل عرق بیدمشک، لیمو عمانی، سکنجبین، گل گاو زبان، بستنی اکبرمشتی، خلال پوست پرتقال، اسپند و کُندُر، چای شهرزاد (با اتیکت یکی بخر، دوتا ببر!) و صابون‌های سبز تیرۀ عهد بوقی که حتی اتیکت و اسم و مشخصات درست حسابی ندارن!


دوشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۹

Tuesday, November 2, 2010

قوانین، با ما یا بر ما؟

امروز، دوم نوامبر ۲۰۱۰، روز انتخابات میان‌دورۀ آمریکا است که اهمیت خیلی زیادی داره، چون تعیین می‌کنه که از دو حزب دموکرات و جمهوری‌خواه، کدوم یکی کنترل کنگرۀ آمریکا رو در دست خواهد گرفت (حزبی که پس از رأی‌گیری و شمارش آرا تعداد اعضاء بیشتری در کنگره داشته باشه).

علاوه بر این، مردم ساکن ایالتهای مختلف برای تعیین مواردی خاص در ایالتهاشون هم رأی خواهند داد. یکی از اون موارد در ایالت کالیفرنیا قانونی کردن ماری‌جوانا است (Proposition 19) که اگر رأی بیاره و تصویب بشه، براساس اون هر فرد بالای ۲۱ سال می‌تونه به مقدار ۲۸٫۵ گرم (معادل ۱ اونس) ماری‌جوانا برای مصرف شخصی به همراه داشته باشه و در مکانهای غیر عمومی مثل محل سکونتش یا مکانهایی عمومی که دارای مجوز برای مصرف ماری‌جوانا باشن، مصرف کنه و پلیس کالیفرنیا برخوردی باهاش نخواهد کرد. قانون فعلی به این صورته که فقط افرادی که به خاطر بیماری یا شرایط جسمیشون و به عنوان مصرف دارویی نیاز به ماری‌جوانا دارن، می تونن به مراکز مخصوص مراجعه کنن و با تشخیص دکتر کارت مخصوصی براشون صادر میشه که با اون می‌تونن علف دریافت کنن.

نکتۀ جالب در اینه که اگرچه بعد از تصویب شدن این قانون پلیس کالیفرنیا با مصرف‌کنندگان ماری‌جوانا کاری نخواهد داشت، ولی پلیس فدرال آمریکا که تحت قوانین کشوری فعالیت میکنه، همچنان می‌تونه افراد رو تحت پیگرد قانونی قرار بده، چون که در قوانین کشوری در اختیار داشتن و مصرف ماری‌جوانا غیرقانونیه.

مردم ایالت کالیفرنیا نسبت به این مورد قانونی کردن ماری‌جوانا نظرات مخالف و موافقی دارن، ولی به نظر من مجاز دانستن مصرف و در اختیار داشتن ماری‌جوانا از لحاظ قانونی، در واقع یکجور احترام به آزادی فردی هر شخص، به شعور هر شخص و به قدر تشخیص فردیه. یعنی اینکه هر آدمی خودش انقدر شعور و درک و فهم داره که شخصاً تصمیم بگیره با بدن خودش چیکار می‌خواد بکنه، می‌خواد ماری‌جوانا بکشه و های باشه و چت بزنه یا اینکه نه، تشخیص میده اینکار براش خوب نیست و انجامش نمیده.

اینکه دولت چیزی رو ممنوع اعلام بکنه و براش مجازاتهای سنگین تعیین بکنه، هیچوقت جلوی انجام اونکار رو توسط مردم نگرفته. مثلاً در ایران توزیع و مصرف مشروبات الکلی خب طبیعتاً ممنوعه، ولی هرکسی که میخواد مشروب بخوره، فروشنده‌اش رو خیلی راحت پیدا می‌کنه و مشروبش رو گیر میاره، تازه اونم انواع و اقسام مختلف. تازه به نظر من این غیرقانونی کردنش بدتر هم هست، چون کنترلی روی تولیدش وجود نداره و اینطوری میشه که عرق سگی و انواع مشروبهای دست‌ساز تولید میشن و بعد خب، طبیعتاً یه تلفاتی هم داده میشه، مثل آدمایی که با خوردن عرق سگی کور شدن. تازه تجربۀ شخصی خود من اینجوری بوده که تو ایران که مشروب ممنوعه، من خیلی بیشتر حرصش رو زده‌ام و خیلی بیشتر مشروب خورده‌ام تا اینجا که انواع مختلف مشروب به وفور در دسترسه و وجودش برام کاملاً عادی شده.

این مسأله در هر موردی صادقه. اینکه دولت ایران برای مردم تصمیم میگیره چه جور لباسی بپوشن و با چه سر و ظاهری در مکانهای عمومی ظاهر بشن، چی نخورن یا چی مصرف نکنن، با کی بگردن و با کی نگردن، به چی گوش ندن یا چی تماشا نکنن، هیچکدوم اینا جلوی اونی رو که میخواد سکسی و تحریک‌آمیز لباس بپوشه، اونی رو که می‌خواد مشروب بخوره، اونی رو که میخواد تریاک یا حشیش یا چیزای دیگه بکشه، اونی رو که می‌خواد موزیک متال یا پاپ گوش بده یا اونی که میخواد فیلم پرنو نگاه کنه رو نگرفته و نخواهد گرفت... این قوانینی که به ظاهر به خاطر مصلحت مردم تصویب میشن و به اجرا درمی‌آن، در عمل از یک طرف قدرت میدن به مجراهای غیرقانونی و قاچاقچیها و بازار سیاه و از طرف دیگه آدمها رو بیشتر کنجکاو می‌کنن نسبت به همۀ اون میوه‌های‌ ممنوعه... 


پانوشت: این طرح Proposition 19 برای قانونی کردن ماری‌خانم به تصویب نرسید. اینطور که پیداست هنوز اکثریت کالیفرنیائیها ترجیح میدن قانون حکم کلی رو صادر کنه تا اینکه تک‌تک افراد شخصاً تصمیم‌گیری کنن. البته از یه دید دیگه هم اگه به قضیه نگاه کنیم، مردم معتقدن که این تصمیم خوبی برای ایالتشون نیست و بی‌مسئولیتی افراد در قبالش ممکنه عواقب بدی به دنبال داشته باشه. ولی حرف من هنوز همونه که اگه کسی بخواد سیگاری بکشه، کار خودش رو می‌کنه و قانونی یا غیرقانونی بودنش خیلی تأثیری در تصمیمش نخواهد داشت.

Monday, November 1, 2010

هالووین

من حتی وقتی ایران زندگی می‌کردم هم از این جشن عجیب و غیرمعمول خیلی خوشم می‌اومد. از اینکه آدمها از بچه تا بزرگسال لباسهای عجیب غریب یا خنده‌دار و غیرمعمول می‌پوشن. از اینکه مردم فروشگاهها و خونه‌هاشون رو با تارعنکبوت، اسکلت، کدو تنبل، خفاش، سنگ قبر، روح و خلاصه هرچیزی که ممکنه ترسناک باشه تزئین می‌کنن و برای بچه‌هایی که نمی‌شناسن و ممکنه بیان درخونه‌هاشون رو بزنن، شکلات و آبنبات می‌خرن. بهتر از همه‌ اینه که برای یک روز می‌تونی هرکسی یا هرچیزی که دلت می‌خواد باشی...


در نظر این حقیر، بهترین costumeها اونایی هستن که درشون خلاقیت و ابتکار به‌کار رفته و از سایر لباسهای صرفاً سکسی و یا ایده‌های به وفور تکرارشده –مثل Mario و Luigi یا دزد دریایی که انتخاب خود من بود– کاملاً قابل تمایزن و در یک بازار شام و جنگل شلوغی از شخصیتهای عجیب و غریب چشم آدم رو می‌گیرن.


دیشب البته از اونجایی که یکشنبه بود و ملت روز بعدش باید میرفتن سر کار، انقدرها که باید هالووین شلوغی نبود و تو خیلی از محله‌هایی که همیشه پر از رفت‌وآمد و جنب‌وجوشن، تک و توکی آدم با لباس متفاوت دیده می‌شد. گمانم همه شب شنبه رو برای خوشگذرونی و پارتی انتخاب کردن، ولی ما چسبیدیم به همون ۳۱اُم که اصل قضیه است.

خلاصه که اگر شما هالووینتون رو دیشب تو سان‌فرانسیسکو جشن گرفتین و تو کاسترو به زوجی مرکب از یک دزد دریایی شیطون و سکسی و یک معدنچی چیلیایی بانمک و خیلی ریشو برخوردین، بدونین که اون زوج من و استیل بودیم.



دوشنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۹

Friday, October 29, 2010

اتاق من

روزمرّگیهایم را دوست دارم و این وبلاگ را نیز!

اگرچه که نوشته‌هام به پای خیلی از نویسندگان قَدَر و خدایی که من جلوشون لُنگ میندازم نمیرسن، ولی من از داشتن این دو وجب جا دلخوش و شادم و بهش می‌بالم... یه جورایی فقط مال منه، جای منه، مثل اتاق کوچولویی که به دل خودت دکور می‌کنیش و عکسهای چت و ترسناک و خل و چلی روی دیوارها رو فقط خودت می‌فهمی و میشه فضای تو... مثل اتاقم تو ایران که از همۀ اتاقها کوچکتر و کمنورتر بود، پنجره‌اش رو به یه دیوار سیمانی زمخت باز میشد و کانال کولرش همچین زاویۀ خرکی‌ای داشت که باد که هیچی، حتی آه کولر هم به من نمی‌رسید. بچه که بودم، خیلی از این بابت که چرا من کوچکترین عضو خانواده‌ام و همیشه ته‌مونده‌ها و بدترین‌ها نصیب من میشه، شاکی و دلخور و طلبکار بودم، ولی بعد کم‌کم یه جورایی با دنجی و کمنوری اتاقم حال کردم، گمانم بهش خوگرفتم؛ به اتاق با اون پرده‌های کلفت سبزش که وقتی می‌کشیدمشون، به تاریکخونه تبدیل میشد و چه حالی هم میداد واسه خوابیدن یا فیلم دیدن یا موزیک گوش کردن و سیگار کشیدن یا خلوت کردن و گریستن.

جالبه که رنگ دیوارها و موکت و پرده‌های این اتاق تا وقتی که من توش زندگی می‌کردم هــــــــــــــــــــــــــــــــــــیچ عوض نشد، تا اینکه ترکش کردم و دوسه سال بعد تو اون شهریور کذایی کوفتی که برگشتم ایران، خودم آستین بالا زدم و ترتیبش رو دادم...

الان اون اتاق همچنان کمنوره و پنجره‌اش هم هنوز رو به همون دیوار سیمانی که حالا دیگه پیر هم شده باز میشه... ولی دیوارهاش به جز یکی که نارنجی عاشق کُشیه، همگی سفیدن و پرده‌هاش هم دیگه سبز نیستن، سفیدن با راه‌راه‌هایی از بازی رنگها که کُلفتیشون بود که کلی چشم منو گرفت. یه جورایی اتاق جدیدیه که من توش هیچی خاطره ندارم... اتاقیه که تو اونهمه سال همیشه دلم می‌خواست داشته باشمش، ولی حالا که هست و مال منه، حاضر نیستم هیچ جور با اون ورژن قدیمی نخ‌نما ولی پرخاطره عوضش کنم!

Gorjuss by Suzanne Woolcott


جمعه ۷ آبان ۱۳۸۹

Tuesday, October 26, 2010

!نوستالژیکس

وقتی از ایران اومدم بیرون و رفتم یه گوشۀ خیلی متفاوت دیگه از دنیا، انتظار دلتنگی برای مامان، بابا، برادرم و رفقای بی‌نظیر و دیوانه‌ام رو داشتم... میدونستم که کاملاً طبیعیه و خودم رو براش آماده کرده بودم.

ولی چیزی که اصلاً انتظارش رو نداشتم، این حس عمیق و عجیب دلتنگ‌شدنم برای تهران بود... شهری بی در و پیکر و آلوده و پرترافیکی که خیلی اوقات از دستش دلخور بودم و باهاش حال نمی‌کردم. ولی بنده هم یکی از همون آدمای متوسط‌ الحالی هستم که تا چیزی رو دارم، قدرش رو نمی‌دونم و باهاش اونطوری که باید حال نمی‌کنم و زیادی راجع بهش غر می‌زنم، ولی وقتی از دستش دادم، بعد دیگه برام عزیز میشم و جانم فدایش و این حرفا...

کلاً:

– هیچوقت فکرشم نمی‌کردم که دلم برای بالا و پایین رفتن از اون سربالایی نفس‌گیر کوچه‌امون تنگ بشه یا به خودم فشار بیارم تا درختها و خونه‌ها و جوبهای پرآبی که اینهمه از کنارشون بی‌توجه رد شدم رو، به خاطر بیارم...

– یا برای "سوپرمارکت" آقا دریانی که ایـــــــــــــــــــــــــــنهمه سال کل محله رو سرویس داده و از صدقۀ سر همین بقالی فسقلی سال به سال هم مدل ماشینهاش بالاتر رفته

– یا برای دبستانم پایین قیطریه و نزدیک اتوبان صدر که ساختمونش یه خونۀ قدیمی بزرگ با شیشه‌های رنگی، و مال مصادره شدۀ یه آدم پولداری از زمان شاه بود.

– یا برای دیوار پارک و پیاده‌روی سنگفرش عریضش که اینهمه ازش بالا و پایین رفتم، تو راه مدرسه، برای ورزش صبحگاهی، برای خرید، برای تجریش رفتن با ترلان یا دورهمی خونۀ امین اینا بالای پارک یا قراری اون اوائل شیطنتها و پسربازیها...

– دلم برای بعضی کوچه های پردرخت و آفتابی و آروم تهران خیلی تنگ میشه، با جوبهای پرآبشون، عابرهای ساکت و سربه‌زیر و کیوسکهای روزنامه‌فروشیشون، بچه مدرسه‌ایها که کوله‌های گنده به پشت دنبال همدیگه می‌کنن یا دختردبیرستانی‌هایی‌ که هرهر و کرکرشون به‌راهه و شیطنت از قیافه‌هاشون می‌باره.

– دلم واسۀ باشگاهم تو پارک‌وی هم تنگ شده با استپهای تخمی چوبیش و مربی‌های خیلی خیلی خوش‌هیکلش که یکی یکی غیب می‌شدن و بعد چندوقت دوباره پیداشون می‌شد... با ممه‌های خیلی گنده!

– خنده داره که دلم حتی واسه سر پل تجریش هم تنگ شده، اونم من! منی که همیشه از سرسام و شلوغیش فراری بودم. دلم برای اون همهمه‌اش تنگ شده، برای آدمایی که به آدم تنه می‌زنن، برای پاساژهاش با فروشنده‌های افاده‌ای و قالتاقش، برای اون قنادیش کاسکو با شیرینی‌ ترهای خیلی خوشمزه‌اش و برای زمستون پر از گل و شُلش.. دلم تنگ شده برای تجریش رفتن با مامان که لارژ پول خرج می‌کنه و بعد آدم رو میبره یه گوشه‌ای تا شیرینی تا پیتزایی با هم بخوریم و با هم بگیم و بخندیم و بعد یه "دربست" می‌گیره تا خونه. آی! دلم برات تنگ شده خب! چرا اینارو نمی‌تونم وقتی بهم زنگ میزنی بهت بگم؟ چرا دیگه اونجوری باهم  بگو بخند نمی‌کنیم و خوش نمی‌گذرونیم مادر و دختر؟ یعنی کی دوباره می‌بینمت؟؟ ها!؟۱

– دلم برای اتوبان صدر کوفتی هم حتی تنگ شده!




۱.نویسنده در این قسمت کی‌بورد را رها کرده، رفت و به مادرش زنگ زد!!


سه‌شنبه ۴ آبان ۱۳۸۹

Saturday, October 23, 2010

پائیز سبز

پاییز بالاخره به اینجا هم رسید...

با ابرهای قلنبۀ خاکستری، و آسمون گرفته و تاریک، و باران ریز و نم‌نم

و بدون برگهای زرد و قرمز که با بادی از درخت بیفتن و صدای خش‌خششون زیر قدمهای عابرا منو یاد پاییز تهران و برگشتن از مدرسه و پارک قیطریه بندازه...

ولی نه! درختهای اینجا همچنان زنده و شاداب سرجاهاشون ایستادن و در سرهای سبزشون قصد هیچگونه برگریزی و خزانی نیست.


وه! من به پاییز سبز هیچ عادت ندارم...

نمایی از پارک قیطریه، عکس از ارشیا دلاور



شنبه ۱ آبان ۱۳۸۹