Saturday, August 21, 2010

کشور مثل یه ماشین ترمز بریده تو یه سرازیری تند شده

عملاً دارن کشور و مردم رو به گا میدن و هیچ چیزی هم جلودارشون نیست.

وضعیت اینهمه زندانی سیاسی که بدون تفکیم حکم یا با احکام خیلی شوکه کننده و خرکی هنوز تو زندانن و گندی که روز به روز دارن بیشتر به مملکت میزنن، آدم رو افسرده و داغون می کنه. حالا تازه این وضعیت زندانیهای شناخته شده است که ازشون سراغ گرفته میشه، براشون مقاله و پست وبلاگ نوشته میشه، براشون گروههای حمایتی تو فیس بوک درست میشه و خانواده هاشون تنها گذاشته نمیشن. تکلیف اون گروهی که کاملاً ناشناخته هستند و کسی تا به حال اسمشون رو هم نشنیده چی میشه؟ آدمهای عادی ای که به امید عوض کردن وضعیت اسف بار کشورمون، به امید یه کم آزادی و تغییر، به امید یکبار برای همیشه پس گرفتن حق همیشه خورده شده امون، با وجود اون خفقان و ترس پاشدن رفتن تو خیابون و دیگه برنگشتن خونه، تکلیف اونا چی میشه؟ تو کدوم سوراخ، گوشۀ کدوم زندون، در چه وضع و حالین؟ آخر و عاقبتشون چی میشه؟

یه گروهی که کلاً با از دست دادن یا زندانی و شکنجه شدن عضوی از اعضاء خانواده اشون زندگیشون به گا رفت و تباه شد، یه گروه دیگه هم که ماها باشیم، کم کم و ذره ذره برگشتیم سر کار و زندگی عادی و روزمرّه امون و گذاشتیم غبار زمان روی کثافتکاریها رو یه کم بپوشونه و رومون رو از تلویزیون و سایتهای خبری و ویدئو و گزارشات برگردوندیم مبادا که هرروزمون با افسردگی و افسوس خراب بشه. همین که ایرانی هستیم و این وضعیت تخمی رو باید تحمل کنیم، همین که اون میمون دهن دریدۀ بی مغز به عنوان رئیس جمهور کشورمون همه جا اظهار وجود میکنه و ممکت رو به باد میده، همین که یه خشکه مقدس تریاکی دیکتاتور عظمی کشورمونه، هرکدوم از اینا خودش به تنهایی برای سوزوندن آدم از درون و بیرون کافیه، دیگه هرروز آتش به جگر زدن چه فایده ای داره؟ چه چیزی رو مگه عوض می کنه؟


شنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۹

Monday, August 16, 2010

آخرهفته در کنار تاهو

هفتۀ پیش بالاخره بعد از یک ماه انتظار از اون شرکت خبر دادن که سرانجام بعد از کلی بالا پایین کردن، با اینکه چون هر ۳تای ما کاندیداهای نهایی خیلی واجد شرایط بودیم تصمیم خیلی دشواری بود، ولی تصمیم گرفتن کار رو بدن به یکی از اون ۲ نفر دیگه. اینم از این... دوتا مصاحبه، ۴-۳ رقم تست جورواجور و ۲ ماه از وقت و زندگی و امیدواری و صبور بودن و اینا، همگی تلف شده و به آب گوزید.

نتیجه اش خب البته سرخوردگی و یه مقداری درموندگی و افسردگی شدید بود که بالاخره با چندی گریه و عذاداری و نازونوازش و لوس شدن توسط استیل و بعد مجبور کردن خودم به گشتن دنبال آگهیهای شغلی جدید و فرستادن رزومه به حداقل یکی دوتا از اونا و game بازی کردن و بستنی خوردن تاحدی گذشت.

و اما بهترین ضد افسردگی برنامۀ این آخر هفته بود. به اینصورت که بعد از کلی ناز و ادا، در یک حرکت ناگهانی بالاخره من به یکی از اون ۸-۷تا برنامه ای که استیل برای سرگرمی آخر هفته امون لیست کرده بود جواب دادم و اینطوری شد که ساعت ۶ عصر شروع کردیم به چمدون بستن (دوتا چمدون فسقلی) و ساعت ۳۰ :۹ هم به مقصد دریاچۀ تاهو از خونه زدیم بیرون.

در کل ۴ ساعت رانندگی بود، ولی شب رو تو ساکرامِنتو خوابیدیم و صبح هم راه افتادیم به سمت دریاچه.
جادۀ تنگ و پر پیچ و خم خیلی قشنگی میره به سمت دریاچه که منظره اش کوه پوشیده از درختهای همیشه بهار خیلی کُهن و تنومند و دریاچه است.




این دریاچه در منطقۀ مرزی بین دوتا ایالت کالیفرنیا و نوادا قرار گرفته و در کنار کازینوهای سمت ایالت نوادا، از اونجایی که هم ساحل و هم پیستهای اسکی داره، تابستون و زمستون توریستهای زیادی رو به خودش جلب می کنه. منطقۀ کوچولویی که ما توش بودیم، پر از توریست بود، به خصوص آدمهای اکتیو و ورزشکاری که می شد دوچرخه ها یا قایقهاشون رو یدک به ماشین دید که به هوای کوه و دریاچه و اون هوای فوق العاده اونجا بودن. آسمون خیلی خیلی آبی و پر از ابرهای پُف پُفی و هوا خیلی گرم بود و آدم با یه کم پیاده روی یا ولو شدن کنار دریاچه کلی ریلکس و آروم می شد و سردماغ میومد.




با اینکه ما خیلی یهویی تصمیم به این سفر گرفتیم و در نتیجه یه سری چیزمیزای لازم رو هم با خودمون برنداشتیم، ولی آخر هفتۀ خیلی خیلی خوب و متفاوتی بود... همه اش فکر می کنم که به جای الکی ولو شدن جلوی تلویزیون یا پای کامپیوتر و جمعه رو به دوشنبه رسوندن، آدم حتی اگه فقط یه آخر هفته در ماه رو هم بکشه و یه سمتی بره، کلی جای جدید و چیز تازه میبینه و به آدمهای جالب بر می خوره و با گوشه کنارهای این کشور آشنا میشه... فقط یه ریزه همت لازمه.


دوشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۹

Tuesday, August 10, 2010

یه کلیک

دستتون میشکنه این پستهای کوفتی رو که می خونین، یه عکس العملی از خودتون نشون بدین و اون پایین بین مزخرف، معمولی و عالی یه کدوم رو انتخاب کنین؟
باور کنین که ازتون نه اسم و مشخصات می خواد، نه اسم کاربر و رمز ورودی یا سایز سینه و پایین تنه! فقط یه کلیکه، یه کلیک! که من بفهمم کسی هست که گهگاهی میاد و میره و چرندیات منو می خونه و از فلان پستم خوشش اومده و از اون یکی شاشش گرفته.
نظر که نمیدین، پس حداقل یه reactionای از خودتون نشون بدین،
متشکرم.


سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۹

درمان روح-درد


درد جسم اگه خیلی شدید باشه و نشه تحملش کرد، آدم لاجرم به مُسکن رو می آره.

چارۀ درد روح ولی الکُله، که آدم رو آروم می کنه و یه شادی کاذب بهش میده و درد رو هم موقتاً ساکت میکنه و روش سرپوش میذاره.

چارۀ درد جانکاه روح الکُله،
ولی حیـــــــف از خماری بعدش...

Saturday, August 7, 2010

اولاً که تو نه، شما


به نظرم بین زبان و فرهنگ کشورها ارتباط خیلی جالبی وجود داره. یعنی استفاده از لغتها در موقعیتهای مختلف –مثلاً برای مخاطب قرار دادن آدمها– کاملاً برمی گرده به فرهنگ اون جامعه و اینکه یه جور برخوردهایی تو یه فرهنگ بی ادبی و بی فرهنگی به حساب می آد، درحالی که تو یه فرهنگ دیگه کاملاً جاافتاده و پذیرفته شده ان و اگه غیر از اون رو انجام بدی، عجیب و غیرعادیه.

«You» در زبان انگلیسی هم برای «تو» به کار میره هم برای «شما». یعنی بدون توجه به سن و جنسیت و موقعیت مخاطب، تو انگلیسی همه رو یه جور و با یه لغت خطاب می کنی و والسلام. به نظر من این جنبۀ زبان انگلیسی در ارتباطات و برقرار کردن رابطه خیلی بهتره، یعنی به جای اینکه آدم وقت و انرژیش رو صرف سبک سنگین کردن موقعیت بکنه و بخواد مثل زبان فارسی مجبور به انتخاب بین «تو» و «شما» و رعایت احترامات فائقه بشه، تمرکز میکنه رو او مطلبی که میخواد به طرف منتقل بکنه و حرفش رو راحت میزنه. علاوه بر اون چون بدون توجه به سن و سال افراد همگی یه جور خطاب میشن، این در عمل باعث میشه که اون پردۀ حیا و احترام به بزرگتر و قباحت و این چرندیات وجود نداشته باشه و در عمل آدمها با همدیگه صمیمی تر و راحت تر باشن و بهتر ارتباط برقرار کنن. تو کار هم همینطوره، وقتی همه رو از منشی و همکار تا رئیس با یه لفظ یا به اسم کوچک خطاب می کنی، دیگه اون قضیۀ زیردست و بالادست یه جورایی کمرنگ تر میشه و آدم رو اصل ماجرا و اون دو کلوم حرف حساب تمرکز می کنه.

حالا تو اسپانیایی، یه جورایی مثل فارسی، کلی ناز و ادا هست، اگه با طرف خیلی خودمونی باشی از «tú» استفاده می کنی، حالا طرف چه مرد باشه، چه زن. ولی اگر مخاطبین بیشتر از یک نفر باشن، اونوقت داستان به این صورته که اگر اون آدمها ماده باشن، از «vosotras» استفاده می کنی، ولی اگه حتی یه نر بینشون باشه، اونوقت «vosotros» خطاب میشن، یعنی فرهنگ اصیل و کلاسیک اسپانیایی چنان مردسالاره که حتی در گرامر زبان هم، یه نر به یه گله ماده میچربه! بعد تازه اگه بخوای با لفظ مؤدبانه افراد رو خطاب کنی، اونوقت حالت مفردش میشه «usted» و جمعش «ustedes»... یعنی در یه کلام کلی دنگ و فنگ و شُل کنُ سفت کُنهایی مشابه زبان فارسی، حالا تازه این شُل کنُ سفت کُنها از یه کشور به یه کشور دیگه فرق میکنه، یعنی مثلاً فرهنگ اسپانیا یه چیز طلب میکنه و فرهنگ مکزیک یه چیز دیگه!

و اما در در زبان شیرین فارسی اگه بخوای یه دو کلمه حرف حساب بزنی، باید اول سن مخاطب، رابطه اش با گوینده، موقعیت حرفه ای یا اجتماعی اون طرف، میزان آشنایی دو طرف با همدیگه و موضوعی که داره راجع بهش صحبت میشه رو در نظر بگیری و بعد بری سراغ «تو» یا «شما» و «عرض کردم» و «فرمودین» و سایر شُل کُن سفت کن های مربوطه.


یادمه اولین باری که خارج از ایران رفتم سر کلاس، کف کرده بودم از اینکه دانشجوها خیلی راحت استادها رو به اسم کوچک صدا می کردن و «تو» خطابشون میکردن، اونم استادهایی که سن و سالی ازشون گذشته بود و دکترهایی خیلی محترم و شناخته شده بودن. حالا تصور کن تو ایران تو یه دانشگاهی استاد زپرتیت رو که با مدرک لیسانس یا حالا حداکثر فوق لیسانس با کلی اِهِنّ و تُلُپ تو کرسی استادی نشسته، بخوای «تو» خطاب کنی، حالا دیگه مهم نیست که چی داری میگی، چُسداد میچسبه به همون یه لغت و تا به تو یه درس ادب درست حسابی نده، عمراً بذاره تو از زیر دستش جایی بری.


شنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۹

Sunday, August 1, 2010

«یاد من باشد تنها هستم»

۲۹ ساله، بیکار، بی پول، بدون دوست و رفیق...


یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۹