Thursday, September 23, 2010

...پائیز اینجاست

امروز ۱ مِهره...
اول مهر،
شروع پاییز،
شروع مدرسه رفتن...

من هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیچوقت تو دوران بچگی از مدرسه‌رفتن دل خوشی نداشتم و باهاش حال نکردم، به خصوص اول سال که کلی تغییرات جدید اتفاق می‌افته و یه مدتی طول می‌کشه تا آدم به همه چیز عادت کنه و جا بیفته.

خلاصه که فصل به این خوشگلی اینهمه سال به خاطر مدرسه و علم و مقنعه و ناظم و کلاس بندی و مشق و امتحان و اینا واسه من خراب و زشت شد. حالا من قصد دارم تا بیشتر از این دیر نشده، شروع کنم به damage control و لذت بردن از اینهمه قشنگی، هرچند که اینجایی که الان هستم از پاییز برگ‌ریزون و برگهای زرد و قرمز و طبیعت نفس‌گیر خبری نیست...


همچنان پنجشنبه ۱ مهر ۱۳۸۹

!آدم درگیر

حس خلاقیت من کلاً خیلی پرکاره. به اینصورت که وقتی قراره یه اتفاقی بیفته، از قبل اون اتفاق رو واسه خودش ترسیم میکنه و سناریوش رو می‌نویسه، و از اونجایی که خیلی خوش‌بین و مثبت اندیش و امیدواره، تقریباً همیشه سناریوی نوشته‌شده به همراه آدمهاش خیلی بهتر از واقعیت ازکار درمیان و در رو‌به‌رو شدن با حقیقت، واقعیت مثل بیلاخی در چشم من فرو‌میره.

یه مثال این قضیه وقتیه که قراره آدمهایی رو برای اولین بار ببینم. مثلاً وقتی رفیقی برای یه ۳-۲ روزی میاد این سمت و از قضا یه دو سه ‌تا رفیق قدیمی هم از ایران داره که می خواد اونا رو هم حتماً تو این سفر ببینه. طرف خیلی هم ادعاش میشه که رفقاش باحالن و خلاصه برنامه می‌چینیم که باهاشون بریم بیرون. و بعد حس خلاقیت من بیکار نمی مونه و ناخودآگاه تو ذهنم مشغول خیالبافی میشم که اینها دوسه نفر آدم خیلی باحال و اهل موزیک خوب و کتاب خوب و ردیف از آب درمیان که باهاشون کلی چیز مشترک خواهم داشت و به زودی زود به رفقای فاب من تو این شهر تبدیل خواهند شد. بعد که طرف میاد و با اون رفقاش میریم بیرون، یه سری بچه مایه‌دار خوش گذرون دخترباز از آب درمیان که فقط با مشروب و سیگاری و پارتی‌های دخترکُش حال می کنن و عرق خوردن تا بوق سگ و رقصیدن با موزیک ترنس دوزاری و اصلاً کتاب‌خون هم نیستن و ما دو کلمه هم با هم حرف نداریم بزنیم و چیز مشترکی به جز همون دوست مشترک –که حتی اینم خودش برام جای سؤال میشه– بینمون پیدا نمیشه.

موارد دیگه از این دست مصاحبه‌های کاری هستن که ذهن بیکار من اونا رو با پیشنهاد شغلی عوضی میگیره و شروع میکنه به ساختن فیلم کوتاهی که بازیگر نقش اولش منم، صاحب یه پُست آینده دار تو یه شرکت خیلی ردیف و باکلاس‌. بعد تیتراژ اول این فیلم منو نشون میده که سحرخیزانه هرروز صبح می پرم تو ماشین آخرین مدلم و تو اتوبان وان-اُ-وان یا تو-اِیتی میگازم به سمت محل کار، جایی که همه با احترام و لبخند تحویلم میگیرن و از کار کردن با من لذت می‌برن.

البته من بعد از یه دو-سه بار گائیده شدن توسط حقیقت عریان و به صورت دردناکی به خودآمدن، حالا راهش رو یاد گرفتم و هربار که موقعیت تازه ای پیش میاد، خودم رو با تصور بدترین حالت ممکن آماده می کنم و معمولاً اینطوری آخر کار هم خیلی ضربه نمی‌خورم و حتی در بعضی موارد یه اتفاق خوبی هم میفته که باعث میشه من شاد صحنه و راضی رو ترک کنم.


پنجشنبه  ۱ مهر ۱۳۸۹

Tuesday, September 14, 2010

وبلاگ در مقابل کتاب

می تونم ادعا کنم که تقریباً فقط یه دوست دختر از رفقای قدیمی و نایاب ایران برام مونده که برام خیلی عزیزه، و هردوی ما هم این رابطه امون رو دو دستی چسبیدیم که مبادا مثل سایر دوستیها به جبر فاصله و بی خبری به هیچ برسه. واسه همین هم با هم یه رابطۀ نامه نگاری ایجاد کرده ایم –از نوع کلاسیک عهد بوقی و به سبک بابا لنگ دراز– و فکر کنم جزو معدود آدمهایی باشیم که این روزا برای پست کردن نامه به اون سر دنیا مرتب به پستخونه سر می زنیم.

دخترک با آخرین نامه اش منو سورپریز کرد و برام کتاب «نگران نباش» از مهسا محب علی رو فرستاد و من چه خیرکیف شدم از خوندن کتاب به زبان مادری، و در دو نشست (یا بهتره بگم در دو لمیدن روی تخت) کتاب رو نشخوار کردم. کتاب جالبی بود، متفاوت از بقیۀ داستانهای کوتاه معاصری که می خونم، به خصوص از نویسنده های زن، و این منو به فکر واداشت... کلاً شخصیت و زندگی نویسنده ها بعضی وقتها حتی بیشتر از کتابهاشون منو به خودش جذب می کنه؛ نویسنده هایی مثل ویرجینیا وولف، ارنست همینگوی، شل سیلوراستاین،... مثلاً در مورد این کتاب، دلم می خواد بدونم نویسنده از چه طبقه ایه، تو چه خانواده و محله و طبقه ای از تهران بزرگ شده و با چه گروهی از شخصیتهای منحصر به فرد این شهر بی در و پیکر سر و کله زده؟ چطور شده که به این موضوع روآورده، آیا تجربۀ شخصیشه، یا چیزیه که مثل خیلی از بچه های دهۀ پنجاه و شصت دیگه شاهدش بوده و باهاش بزرگ شده؟

کلاً برای من کتاب ماهیت انفرادی و فردی (Individual) داره. از اولی که یه نویسنده به تنهایی و درخلوت خودش در طول روزها و شبهای طولانی یه کتاب رو می نویسه تا بعد که توی خواننده اون کتاب رو دست می گیری و به تنهایی و در خلوت خودت یه نفس یا درطول روزها و شبتهای متمادی می خونیش، راجع بهش فکر و خیال پردازی می کنی و ازش یه برداشتی میکنی، همه و همه به تنهایی و به صورت تکنفره انجام میشه و توی خواننده به نویسنده دسترسی نداری که بری ازش بپرسی حالا بالاخره آخر داستان چی شد؟ منظورش از اون صحنۀ مبهمی که ترسیم کرده بود، چی بود؟ آیا فلان جای داستان حقیقت داشت؟ آیا فلان شخصیت واقعاً مادر دیوانۀ خود نویسنده بود؟ آیا فلان چیز واقعاً در کودکی نویسنده اتفاق افتاده بود؟ فکر می کنم یه کِیف کتاب خونی –به خصوص رمان و داستان کوتاه– اصلاً به همینجاش باشه که تو یه جورایی تو کف ماجرا می مونی و با ورژن های مختلف آخر داستان لاس میزنی و از هیجان خرکیف میشی.

البته اینایی که من میگم به این مدلهای جدید کتاب نویسی که خانم پَریس هیلتون یه نویسندۀ گمنام حرفه ای رو استخدام میکنه که خاطراتش رو براش به صورت کتاب بنویسه و بعد به اسم خودش میده بیرون از یه طرف و به گروههایی زنهای میانسال یا آدمهای کُس خُل الکی خوش بیکار که دورهم جمع میشن و با هم یه کتابی رو می خونن و تحلیل می کنن از طرف دیگه هیچ ربطی نداره. بحث من الان برمی گرده به مدل کلاسیک و قرون وسطایی نویسندگی و کتاب خونی.

بعد اونوقت اگه بخوایم کتاب خونی رو با وبلاگ خونی مقایسه کنیم، یه فرق عمده اشون در اینه که نویسندۀ وبلاگ –اگه تو اوین زندانی نباشه– حیّ و حاضر و دم دسته و اگه از اون مدل بلاگرهایی باشه که سر صبر و با اخلاق خوش دونه دونه کامنتها رو می خونه و جواب میده (مثل توکای مقدس یا یک مهندس خسته)، آدم همیشه با خوندن کامنتهای بعد یه پست کلی اطلاعات جدید دستگیرش میشه و حتی در بعضی موارد می فهمه که واقعاً آخر ماجرا چی شد (البته استاد توکا در اینجور موارد امکان نداره لب از لب باز کنه!). بعضی وقتها تو کامنت دونی بعضی وبلاگها، بین بلاگر و خوانندگان مختلف با دیدگاهها و عقده ها و خُلق و خوهای مختلف بحث و جدل و بکش واکشی هم درمی گیره که دیگه خوندن اونا میشه داستانی جدا از اون پُست مربوطه.

کلاً من با هردو جورش شدیداً حال می کنم، هم وبلاگ خونی و هم کتاب خونی. کتاب که خب معلمه چرا، اما وبلاگ خونی رو دوست دارم، چون بهم حس خوندن داستان کوتاه –یا در بعضی موارد حتی رُمان– معاصری رو میده که به نویسنده اش دسترسی دارم، میتونم ازش راجع به داستان یا راجع به خودش سؤال بپرسم و جوابهایی رو که تو کامنتهاش به بقیه میده، کنجکاوانه بخونم وسعی کنم با نویسنده از روی این اطلاعات بی ربط و پراکنده آشنا بشم و زوایای خصوصی و درونیش رو بررسی کنم.


سه شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۹

Thursday, September 9, 2010

فریدا

پریروزا یه فیلم مستندی دیدم راجع به زندگی و زمان فریدا کالو و به نظرم جالب اومد که با اینکه فریدا به خاطر تصادفش در سن ۱۸ سالگی تقریباً تمام عمر زن بیمار و نحیفی بوده، ولی چقدر نسبت به خیلی آدمهای سالم دیگه فعال و پر جنب و جوش و ماجراجو بوده، چه از لحاظ زندگی و سفر و چه از لحاظ رمانتیکی و روابط عاطفی و حتی جنسی.

فریدا

فریدا در حال نقاشی در بستر بیماری

«دو فریدا» از آثار مشهور فریدا کالو

پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۹