Saturday, July 31, 2010

خشم اژدها


من کلاً آدم عصبانی ای نیستم، ولی بعضی وقتها که حسابی از کوره درمیرم (شاید ۵-۴ بار در سال)، دیگه اختیارم رو از دست میدم و کارهای احمقانه ای می کنم؛ نمونه اش همون مشت کوبیدن دو هفته پیش بر کیبورد لپ تاپ که هارد رو کلاً به گا داد!!! یه جور دیوانگی آنیه که آدم رو به غول بی شاخ و دم تبدیل می کنه، به یه دیوانۀ زنجیری... چته بابا جان؟ آخه این حرکات یعنی چی؟ اون حس خیلی عمیق گناه بعدش میاد که تا وقتی هرچی شکوندی و داغون کردی رو جایگزین نکنی و مرهم نذاری، آروم نمی گیره و هرچقدر هم که عذرخواهی کنی و پشیمون باشی، اصولاً هیچوقت به طور کامل از بین نمیره.

بعد از یه دعوای خرکی هفت هشت ماه پیش سعی کردم که رو این مسأله کار کنم و آدم باشم و واسه همین هم الانها دیگه خیلی کمتر اونطور عصبانی و دیوانه و کور از خشم میشم... کلاً حس ترسناکیه وقتی آدم خودش می بینه که اختیارش رو اونجوری از دست میده و حرکاتی انجام میده و کارهایی می کنه که خودش هم بعداً کف می کنه. کلاً ممکنه به خودت یا یه اون بخت برگشته ای که تو اون دعوا باهاش درگیری، صدمه بزنی... خب نکن باباجان من!


شنبه ۹ مرداد ۱۳۸۹

Friday, July 30, 2010

تو که نمی تونی از پسش بربیای، نکن خب

پی نوشت: این پُست همچنان غُرغُرانه ای است در ارتباط با اقامت اجباری ۸ روزۀ رفقای قدیمی در منزل ما. اگه حالش رو ندارین، برین هفتۀ دیگه تشریف بیارین.

تجربه معتقده که جو تُخمی و ناراحتی پیش میاد وقتی تمام آخر هفته آدم به شستن و سابیدن کل خونه و خرید کردن و جور کردن و مرتب کردن اتاق مهمون میگذره، برای رفقای قدیمی که کم و کسری نداشته باشن و بعد... آدم ماتحتش شدیداً می سوزه وقتی می بینه اون رفقا بی تعارف از خونۀ تو به عنوان هتل استفاده می کنن (یه روزایی فکر می کردم وظیفه ام اینه که مثل نظافتچی هتل برم اتاق رو تمیز کنم و چیز میزاشون رو از وسط اتاق جمع کنم) و هدفشون از این سفر حال کردن و خوش گذروندن هست، ولی نه با تو.

کلاً یه سری چیزا کُفر منو درآورد:
من این مُدلیم که دوست ندارم لباس و لوازم آرایش با کسی ردّوبدل کنم... نازوادا، سختگیری یا هرچی حال می کنین اسمش رو بذارین. من نه از کسی این چیزا رو می گیرم، نه راحتم به کسی این چیزامو بدم... وسیلۀ شخصی دیگه باباجان، مال خودت رو بیار. بعد این رفیق ما هم تو این مسائل کلاً آدم بی خیال و راحتیه و در نتیجه من بُرس رژگونه، کمربند، شال، ماتیک، مو صاف کن و ناخن گیرم رو باهاش شریک شدم. منطقیش اینه که آدم اگه انقدر بهش فشار میاد و سختشه، یه کلام به طرف بگه نه! و قضیه رو ختم کنه، ولی در عمل مسأله خیلی پیچیده تر از ایناست و با توجه به اخلاق طرف و رابطه امون (که یه سرش خانوادگیه و به این آسونیها نمیشه باهاش بهم زد) و اون موقعیت که طرف خونۀ من مهمون بود، یه جورایی اصلاً راه نداشت... ولی خب، در دیزی بازه، حیای گربه کجاست؟

بعد من کلاً آدم تمیز و مرتبیم... یعنی وسواسی نیستم، ولی اگه تمام روز تختخواب نامرتب باشه یا ظرفای کثیف تو ظرفشویی منتظر باشن یا دستشویی و توالت رو گند گرفته باشه، خُلقم تنگ میشه. بعد شلختۀ عظمی رو تصور کن که چیز میزاشو تو دستشویی، تو سالن و گوشه کنار خونه ول می کنه میره، رو میز ناهارخوری ناخنهاش رو می گیره (با ناخن گیر من البته!!!) و اتاق مهمون رو در ۳ روز به میدون جنگ تبدیل می کنه.

و سرانجام اگه اون دوبار لنگ درهوا گذشتن ما –چون یهویی برنامۀ joint کشیدن و حال و هول با یه سری رفیق دیگه پیش اومده– و بی ادبی مداوم طرف رو هم به همۀ اینا اضافه کنی، می تونی یه تصویری از هفتۀ گذشتۀ من داشته باشی. جالبترین بخش همۀ این بِکش واکش این بود که من با شوهر دوستم تقریباً هیچ مشکلی نداشتم و این رفیق قدیمی و جون جونی [ــِ سابق] بود که لاینقطع حرص میداد و اعصاب میزد.

به هر روی پروردگار را سپاس گوئیم که شر کم شد و به شُکرانۀ این آزادی دوباره، با خویشتنداری و پرهیز از پذیرش هرگونه مهمانی بیش از ۳ روز، از تکرار چنین اشتباهی توبه کرده و راهکردی مشابه را به سایر مسلمین ساکن در بلاد غریب اکیداً توصیه می نمائیم و السلام علينا و علي عباد الله المُتسامحين.

یوم الجمعة، ۱۸ شعبان ۱۴۳۱

Tuesday, July 20, 2010

آقا ما مهمون نخواستیم

خیلی وقته که اینجا چیزی ننوشتم. یه دلیلش هم اینه که سر یه اتفاق خیلی حرص آور یه دو سه تا مشت حواله کامپیوتر کردم و کامپیوتر بدبخت داغون شد و دیگه روشن نمیشه. یعنی خودم به شخصه فکر میکنم که یه اشکال سخت افزاری پیدا کرده؛ از سر و صداهائی که در میاره و پیغام هائی که میده، اینطور برمیاد (مشت محکمی بود بر دهان استکبار، منتها دهان عوضی!!) خلاصه که این از این. الان دارم با این یارو Google Transliteration اینارو مینویسم و دهنم سر همین پاراگراف اولیه سرویس شده...سر این لغتائی که "عین" دارن، جواب نمیده!

این هفته هم دو تا از دوستای ایرانیم از یه کشور دیگه اومدن آمریکا و کانادا رو ببینن و یک هفته هم اینجا پیش ما هستن. زیاد نبودن دوروبر رفقای ایرانی و رفت و آمد نکردن با ایرانیها یه حُسن خوبی داره و اونم اینه که آدم یه سری جنبه های تخمی فرهنگ (گُه)اَربارمون رو یادش میره (البته و صد البته که آدم برای چیزای خوبش هم خب دلش تنگ میشه). یکی از اون جنبه ها اینه که ما ایرانیها کلاً یه جورائی آدمای فضولی هستیم و به همه کاری کار داریم و بی ادبانه راجع به یه سری چیزائی که به ما اصلاً مربوط نمیشن سؤال میکنیم و حتی راجع بهشون کارشناسانه نظر هم میدیم:

"فلانی، چاق شدی ها! .... آره، از اون دفعه که من آخرین بار تورو دیدم، کلی چاق تر شدی."
"اَه، کلی موهات سفید شدن!... نه بابا، الان اینور سرت کلی موی سفید داری..."
"تو هم ماشاالله خوب میخوری ها... نه میبینم اشتهات خوبه."

آخه بابا، به تو چه ربطی داره که طرف چاق شده یا لاغر یا موهاش سفید شده یا کچله؟ یعنی شاید برای خود اون طرف هم ناخوشایند باشه یه چیزی و باهاش حال نکنه، بعد تو یهو وسط ‎جمع مطرح میکنیش که چی بشه؟ مثلاً با طرف شوخی کرده باشی یا کلاً هدفت از بیان این مسأله چیه؟؟ من اگه این موضوع رو بفهمم، خیلی شاد میشم.

"آره بابا، به نظرمن که خیلی از شوهرش سره." (این جمله دیگه آخرشه، وقتی یکی اینو میگه دلم میخواد بزنم پس کله اش. آخه اصلاً یعنی چی این حرف؟ این از اون سر تره، اون به این نمیاد، به شماها چه بابا جان؟ آدما خودشون بالغن، در مورد زندگی خودشون تصمیم میگیرن، به اظهار نظرهای تخمی شما هم هیچ احتیاجی ندارن.)

من نمیدونم کلاً در گذشته چطوری با این گوینده این سخنان فیلسوفانه "دوست صمیمی" بودم و چطوری اونهمه وقت با هم میگذروندیم و بحث میکردیم و هزار جور کار دیگه انجام میدادیم و من اینهمه فرق بین خودمون و طرز فکرمون نمیدیدم. یا من خیلی آدم ظاهربین و فضولی بودم و عوض شدم (که تا اونجائی که یادم میاد هیچوقت اینجوری نبودم) یا اینکه خیلی کاراکتر اعتراضی و مخالفتی نداشتم و در برابر چنین چرندیاتی چیزی نمیگفتم. البته من معتقدم که همه اش من نیستم و این آدم هم اخلاقش گندتر شده که به خودش حق میده اینطوری هر چیزی رو که به چشمش میاد یا به ذهنش میرسه عنوان بکنه... تازه یه کار دیگه ای که میکنه که خیلی حرص منو در میاره اینه که وقتی از یه فروشنده یا کسی خوشش نمیاد جلوی طرف شروع میکنه به فارسی بد گفتن و مسخره کردن اون بابا... خوب حالا گیریم که اون طرف نفهمه تو چی داری میگی (که تازه تو این دورو زمونه آدم از اینم نمیتونه مطمئن باشه)، تو خودت باید آدم باشی دیگه!!! حیرت آوره کلاً. تصور کن یه آدم اینجوری واسه یک هفته مهمون خونه تو باشه... آدم دچاره فرسایش روح میشه. حالا من هیچی، استیل بیچاره کلا کف کرده. میگه تو فرهنگ ما هیچ احدی به خودش حق نمیده که راجع به ظاهر آدما اینطور بی ادبانه نظر بده و از زندگی خصوصی و درآمدشون اینطوری سؤال کنه.

فعلاً یه چهار روز از این هفته کذائی باقی مونده و ما صبورانه داریم روزا رو میشمریم. خدایا یا صبری به ما عطا فرما یا مقداری ادب به آدمی بی ادب و فضول!

پانوشت: کلاً منظور من از این پست این نبود که بگم همه ما ایرانیها فضولیم. نه، اصلاً، اولاً که من به عنوان یه ایرانی حق دارم از نوع خودم انتقاد کنم، بعدشم به این موضوع آگاهم که همه هم اینطوری نیستن و کلی هم دوست و رفیق و فک و فامیل باحال دارم که خیلی هم محترمن و حد خودشون رو میدونن. این پست صرفاً مال اینه که من از این آدم دلم پره و لازم داشتم بیام اینجا بنویسم و خودم رو یه کم خالی بکنم.

Tuesday, July 6, 2010

San Francisco Pride

اینم عکسهای رژۀ افتخار گی یا Gay Pride Parade سان فرانسیسکو. این مراسم البته یکشنبه ۲۷ ژوئن، یعنی ۶ تیر بوده، منتها من اصولاً در منتقل کردن عکسها از دوربین به کامپیوتر و بعد resize و این برنامه ها کلاً آدم گشادی هستم. اگه سرعت اینترنتتون خوبه و حالش رو دارین، رو عکسها کلیک بکنین تا جزئیات بهتر دیده بشن.


هرسال گروههای مختلفی تو این رژه شرکت می کنن، از جمله لزبینهای موتورسوار (Dykes on Bikes)، والدین، خانواده و دوستان گی و لزبینها (PFLAG)، گروههای سیاسی، کلیساها، شرکتهای بزرگ پشتیبانی، شرکتهای مهمی که با شرکت در رژه نشون میدن که در استخدام فرقی بین یک همجنس گرا و یک دگرجنس گرا قائل نیستند ( از جمله Google و Cisco که تو این رژه شرکت کرده بودن)، نیروهای پلیس، آتش نشانی و حتی گروههای کوچکتری که اعضاءشون گی و یا لزبین هستند و یه نقطۀ اشتراکی با همدیگه دارن، مثلاً گیاهخوارند (Vegetarian Outreach) یا چرم رو سکسی و تحریک کننده میدونن (Leather Pride Contingent) و ....


در کل یه سری چیزا توجه منو جلب کرد:

– دیدن زن و مرد و پسر و دختر لخت و تقریباً لخت تو یکی از شلوغ ترین خیابونهای سان فرانسیسکو. کلاً فکر نمیکنم بعد از زندگی تو ایران که وقتی با مانتو روسری میگیرنت یه جوری باهات رفتار می کنن انگار لخت بودی، این تفاوتهای فاحش و اینهمه آزادی و بی تفاوت بودن مردم برای من عادی بشه.
در ضمن اینطور که پیداست، بعضیها از این روز هم مثل روز هالووین در جهت لخت گشتن و بیرون ریختن هرآنچه که هست و نیست نهایت استفاده رو می کنن، به خصوص کسایی که شاید حتی همجنس خواه هم نباشن.


– برای من جالبه که چطور خصوصی ترین مسائل افراد مثل اینکه چه کسی رو به عنوان پارتنر و شریک زندگیشون انتخاب می کنن یا اینکه تو خلوت با پارتنرشون چه کاری می کنن، اینطور از حریم خصوصی خارج و به مسأله ای عمومی تبدیل شده. البته نکته در اینجاست که شروع کنندۀ این بازی دولت و قانون بوده، با قائل نشدن حقوق یکسان برای تمامی افراد و با به رسمیت نشناختن روابط سالم و متعدانه تنها به خاطر اینکه اون روابط بین یک زن و یک مرد نیست. یعنی وقتی زمان رسیدگی به حق و اعمال قانون میشه، اول از طرف راجع به تمایلات جنسیش می پرسن تا ببینن بر اون اساس –و نه براساس کفایت و مهارت و سایر ویژگیهاش– آیا حقی بهش تعلق می گیره و قانون درموردش قابل اجرا هست یا نه.



سه شنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۹