Monday, March 29, 2010

قیافۀ تازه

امروز روزی است که بعد از کلی بالا پایین کردن، قیافۀ وبلاگم را عوض نمودم!

به نظرم میاد که یه کم زیادی تاریک و پلید شده، من ولی اصلاً حسم dark وdistorted و افسرده و از این حرفا نیست، برعکس خیلی هم شاد و سرحالم. ولی حالا چون هنوز کرم وررفتن بهش وجودم رو ترک نکرده، میدونم که باز هم یه جاهائیش رو تغییر خواهم داد.

در هرحال نظر بدین لطفاً:
الف) زیادی تیره شده، نمی چسبه. عکس بالاشم زیادی گنده است.
ب) نه اتفاقاً، خیلی هم باحال شده. من با همون عکس بالاش خیلی حال کردم.
پ) خیلی سیاه/سفیده. آدم حوصله اش سر میره. برفی جان! کمی رنگ برسون!
ت) مهم نوشته هاتن که من باهاشون حال می کنم، ولی این قیافۀ تازه هم ریفه.

Friday, March 26, 2010

نمایش قدرت

اینترنت در این مکان به قدری تخمی است که آدمی را به یاد dial up ـِـ تهران می اندازد!

یعنی دهنم سرویس شد تا تونستم چهار تا تیکۀ یه مستند رو تو YouTube نگاه کنم... تازه من اولی رو که میدیدم، دومی رو میذاشتم لود بشه و اینطوری میرفتم جلو که زیاد زجر نکشم، ولی باز این وسطها مجبور شدم دوبار restart کنم، چون اینترنته یهو گیر می کرد ... یا شایدم کامپیوتره... ولی به عقیدۀ من اشکال از هردوئه!

کلاً خیلی حرص آوره وقتی ۷-۶ تا صفحۀ باز داری که به هرکدوم تصادفی یه گوشه ای برخوردی و میخوای سر فرصت بری سراغشون و بعد یهو مجبوری ویندوز کوفتی رو restart بکنی. تازه اون وسطها همیشه یه متن طولانی به نظر جالب هم هست –مثل یه داستان کوتاه یا یه پست وبلاگ– که گذاشتی بعد از چک کردن تک تک mail box ها و انجام سایر فرایض صبحگاهی، لم بدی و با لذت بخونیش و کیف کنی و اونوقت یهو همه چیز خشک میشه رو مونیتور و تو هی مستأصلانه کلیک می کنی، بلکه فرَجی بشه و تو مجبور نشی با کلی گشتن و مسیر وبگردیت رو عقب عقب رفتن اون صفحه رو دوباره پیدا کنی، ولی نه! هیچ تکون و تغییری در صفحۀ فریزشده پیدا نمیشه و اونوقته که تو انگشتت رو میذاری رو دگمۀ 1Power 
و با لذت انقدر فشار میدی تا صدای خاموش شدن موتور و تعطیل شدن سیستم بلند بشه. خوب میدونی که اینکار برای سیستمت اصلاً خوب نیست، ولی خب خیلی کیف میده، انگار با اینکار کامپیوترت رو تنبیه می کنی و بهش نشون میدی که درنهایت قدرت دست کیه و کی اینجا رئیسه!




1. این انگلیسی پروندن وسط فارسی واسه اینه که دستم نمیره این لغتها رو به فارسی تایپ کنم، یه جوری میشم، یه حس ابلهانه ای بهم دست میده، ولی حالا بفرما! به خاطر شما یه تلاشی می کنم: دایل آپ! یوتیوب، ری استارت، میل باکس، پاور. هومـــــــــــــ، همچی خیلی هم درد نداشت...


جمعه ۶ فروردین ۱٣۸۹

Monday, March 22, 2010

The Impossible Task of Finding a Nice Apartment in the Bay Area

بعد از ۱۵ روز صبح و عصر و شب دنبال آپارتمان گشتن و هرروز بالا و پايین خلیج سان فرانسيسکو رو متر کردن و روی هم رفته ۲٣ تا آپارتمان ديدن، فکر مي کنم بالاخره خونه امون رو پیدا کرديم.

یعني امروز براي ساعت ۱:۰۰ با صاحب يه آپارتمان قرار داشتیم و من کلاً انقدر از این وضع بی خونگی و بلاتکلیف بودن و جای به دردبخوری رو پیدا نکردن شاکی و سرخورده و افسرده و بدبین بودم که برام اصلاً مهم نبود و فکر نمی کردم که این یکی ممکنه همون یکی یکدونه ای باشه که کار ما رو راه میندازه... حتی تا یارو بیاد و در پارکینگ رو برامون بازکنه، از لاعلاجی تو ماشین جلوی اون ساختمان یک کمي هم زر زر کردم!!!

هنوز قرارداد رو امضاء نکردیم، ولی پیشاپیش ما چونه اَمون رو زدیم بلکه آقای صاحبخونه قیمت سرسام آور اجاره رو یک کمی پایین بیاره و در کمال تعجب و ناباوری خیلی راحت قبول کرد که صددلار بیاد پایین و حالا ما خوشحال منتظریم که قرارداده امضاء بشه و ما بتونیم بشکن زنان جشن بگیریم.




دوشنبه ۲ فروردین ۱٣۸۹

Friday, March 19, 2010

نوروز ۱٣۸۹

سال نو مبارک!
فرارسیدن نوروز و آمدن بهار مبارک!
امیدوارم که برای همگیمون سال بسیار خوبی باشه.


و سال خوب برای من یعنی سالی پر از سلامتی، آزادی، امنیت، عشق، شادی، خانواده ای سالم و آرام و شاد، رفقای بی نظیر، کار، فرصتهای مختلف، موفقیت و اوضاع مالی رو به راه و سالی خالی از دردسر و گرفتاری، ظلم و دیکتاتوری.
تحویل سال برای من همیشه به معنای یک شروع تازه است و این شروع تازه و این حس که سال جدید می تونه پر از اتفاقات خوب و غیر منتظره باشه، هیجان انگیز و مهیج و شاده. پس پیش به سوی سال جدید!


جمعه ۲۸ اسفند ۱٣۸۸



Thursday, March 18, 2010

چارشنبه سوری

دیشب اولین شب چهارشنبه سوری من بعد از ۵ سال بود و اولین باری که خارج از ایران جشن می گرفتم.

اصلاً و ابداً به هیجان انگیزی و پرسروصدایی و خطرناکی و باحالی چهارشنبه سوریهای تهران نبود، ولی خب دیدن تعداد کثیری هموطن و شنیدن فارسی حرف زدن مردم و بستنی نونی پسته ای تنوع خوبی بود. در ضمن این اولین بار بود که من برای پریدن از روی آتیش یه ۱۰ دقیقه ای تو صف وایستادم!!




چهارشنبه ۲۶ اسفند ۱٣۸۸

Sunday, March 14, 2010

عید نوروزم آرزوست

دِپرس ام.

حدود یه هفته مونده به عید و من هیــــــــــــــــــــــــچ بوی عید به مشامم نمی رسه.

اینجا هیچ اثری از اون رفت و آمد و شلوغی و همهمۀ شب عید نیست...

از فروشنده های سبزه و تخم مرغ رنگی و گل و ماهی قرمز کنار خیابون.


از ماهیهای قرمز کوچولو که تنگ هم تو یه تشت قرمز گیر کردن و با دیدنشون آدم دلش می خواد یکی دوتا از سرحالها و خوشگلهاشون رو از اون شلوغی نجات بده، ببره خونه و تو یه تنگ جادار بندازه.

از فروشنده های سمنو که تو تجریش نبش بازار قائم دکه ای دارن و داد میزنن و از جنسشون تعریف می کنن و واه که چقدر هم سرشون شلوغه.

از اون همهمۀ سرسام آور تجریش و جمعیت آدمهایی که تنه زنان از کنارت رد میشن و شلوغی ای که وادارت می کنه کارت رو زودتر انجام بدی و بپری تو یه تاکسی و از اون مهلکه خارج بشی.

از گل فروشی تو قیطریه که کلی گلدونهای خوشگل داره و گلهای رنگ به رنگ که جون میدن برای سر سفرۀ هفت سین.

از اومدن نظافتچی و خونه تکونی طولانی و خسته کننده که وادارت می کنه خودت رو تو اتاقت حبس کنی و وانمود کنی سرت گرم کاریه و با بی حوصلگی انتظار بکشی تا تموم بشه.

از شیرینیها و آجیلهای گرونی که هرسال همین موقع تو خونه پیداشون میشه.

از تلفنهای عجولانه و بدوبدوها و شوق و ذوق چهارشنبه سوری و عید و تعطیلات طولانی و برنامه هایی که واسه تعطیلات ریخته میشه و قرار مدارها با رفقا که اکثرشون هم میرن سفر.

از درختهای هنوز لخت تو پارک که کم کم دارن برای بهار و سال نو آماده میشن و اگه خوب دقت کنی، سرشاخه هاشون جوونه های خیلی جوون و سبز رو می بینی.

از ۶ تا ظرف کریستال مامان که به شکل سیب ان و از وقتی یادم می آد، هرسال، فقط و فقط برای سفرۀ هفت سین از تو بوفه بیرون آورده میشن و مامان به جز سبزه بقیۀ سین هاش رو توشون میچینه.

به تهران شب عید فکر می کنم و به اینکه تو تعطیلات نوروز چقدر خلوت و آروم و خوشایند میشه و اینکه برای ۲ هفته میشه توش به راحتی نفس کشید و از رفت و آمد توش لذت برد.

و چـــــــــــــــــــــــــــــــــــقدر الان من از همۀ این چیزا دورم. حتی هوا هم اینجا هوای شب عید و آستانۀ بهار نیست؛ یه جورایی هوای پائیزی/تابستونیه... یا زیادی گرمه یا سرد. نمی دونم... اصلاً بوی بهار نمی آد! لعنتی!

اینجا ایرانی زیاده و از دوست بابا و زنش شنیدم که برنامه هایی هم هست، ولی عید برای من لباس شب پوشیدن و رفتن به یه کلوپ و شام خوردن با یه سری آدم غریبه و رقصیدن با موزیک پاپ تخمی لُس آنجلسی نیست... عید برای من یعنی سفرۀ هفت سین چیدن تو خونه و دور هم سبزی پلو با ماهی و کوکو سبزی خوردن و موقع سال تحویل کنار مامان بابا و مادربزرگ سر سفره بودن. عید یعنی غرزدن و شاکی شدن از اینکه باید مامان و بابا و مادربزرگ و سایر آدمهای مسن و یه کم حرص درآر فامیل رو تحمل کنی، به امید اینکه بعدش بتونی بزنی بیرون، بری سروقت اون چند تا رفیقی که هنوز سفر نرفتن و دور هم مشروبی بخورین و موزیکی گوش بدین و سال جدید رو به مدل خودتون شروع کنین. عید یعنی اینکه همۀ رفقا سفر باشن و تو تو خونه الّاف باشی و فقط فیلم ببینی و game بازی کنی و موزیک گوش بدی و کتاب بخونی و بلُمبونی! عید یعنی بازدید زورچپون سالی یکبار از عمه ها و عموها و دوستای خانوادگی ای که هیچوقت نمی بینیشون و تحمل کردن اونا و خسته شدن از دست سؤالهای بازپرسانه اشون راجع به دَرسِت و کارت و تُخمیجاتی از این دست.

مجموعۀ همۀ اینا واسه من عیده و امسال از هیچ کدوم از اینا خبری نیست و با اینکه من از قبل این موضوع رو می دونستم و برام هم مهم نبود، ولی الان یه جورایی افسرده و چت و داغون ام.

حالا با اینکه بعضی از عیدهای گذشته رو هم ایران نبودم، ولی باز حداقل سفرۀ هفت سین و سبزی پلو ماهیم به راه بود، اما امسال نه، چون ما الان بی خونه ایم و سفره هفت سین چیدن تو یه اتاق هتل به نظرم کار لوسی اومد.


یکشنبه ۲٣ اسفند ۱٣۸۸

Thursday, March 11, 2010

الان حس می کنم سیب زمینی ام

گمانم یه موقعي، یه جایی، یه مقداری از حسم رو از دست دادم و حتی متوجهش هم نشدم. منظورم اینه که در بعضی موارد اون حس حساس بودن و زنده بودن و متوجه هر چیزی – ولو کم اهميت و ساده – شدن ام نیست و به بعضی چیزا اونطوری که باید فکر نمی کنم یا اصلاً نگرانشون نیستم. یعنی انگار اونجا نیستم و برام فرقي نمی کنه... یعنی کدوم این جاها برای زندگی خوبن؟ این تصمیم مهمیه خره، رو زندگیت تأثير میذاره. رو ساعت خواب و بیدارباشت، رو زمانی که تو رفت و آمد هر روزه ات تلف میشه، رو زمان خوشگذرونی بیرون و خونه نشینيت... پس چرا انقدر آروم و ریلکس و بی خیالی؟ روش درست حسابی فکر کن و نظر بده دیگه. مثل سیب زمینی پخته شدی... نه! حتی بدتر از اون، چون از سیب زمينی پخته حداقل يه بخاری بلند ميشه، ولی از تو نه!

جريان چیه؟ شاید چون جدیداً یه کس دیگه ای هست که غصه می خوره و نگرانه و بار مسئولیت ها رو داوطلبانه به دوش مي کشه و اتفاقاً کارش هم خوبه، من زدم به رگ بی خیالی و یه کم دارم به خودم استراحت میدم! آره، حتماً همینه. تازه طرف اصلاً هم جوری نیست که يه کاری رو بسپری بهش و بعد نگران باشی که گند بزنه به کل کار و تو مجبور باشی مثل یه supervisor دورادور قضیه رو بپایی و حرص بخوری.

ولی حالا سؤال من اینه که من الان کلاً یه سیب زمینی تمام عیارم یا فقط تو این مورد مثل یه سیب زمینی تُپُل و سنگین و تنبل یه گوشه افتاده ام و در سایر موارد هستم و حی و حاضرم؟ ها؟ یعنی کدومه ایناس؟




پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱٣۸۸

Wednesday, March 10, 2010

روزمرّگیهای فعلی ما

بعد از دو تا پرواز و یه توقف طولانی و خسته از یه سفر ۹ ساعته، الان اینجا، جایی در خلیج سان فرانسیسکو و نزدیک اقیانوس ایم.


این جا به جایی و به هم ریختن ساعت بدنمون یه حُسن داشته و اونم اینه که ما دو تا خرس کون گشاد خوابالو حالا دیگه صبحها نسبتاً زود بیدار میشیم. الان روزها کارمون مرور کردن آگهیهای اجاره خونه و بعد قرار گذاشتن و دیدن اون آپارتمانهاست و این وسطها اگه وقتی باشه، من دنبال کار هم می گردم.


بعد از اونهمه برف و سرما و قندیل و ابر تیره، دیدن درختهای نخل و آسمون آبی و صاف و کلی آفتاب هم عجیبه و هم کلی می چسبه، ولی من هنوز یه کمی از این جا به جایی گیج و ویج ام. یک کمی حسّم مشابه اولین روزائیه که از ایران اومده بودم بیرون و همه چیز – مردم و مدل لباس پوشیدن و همهمۀ صحبتشون به زبونی غیر از فارسی، خیابونها، سوپرمارکتها و کلاً محیط – برام تاحدی جدید و غریبه بود. بعد از اونهمه طوفان و برف در شرق آمریکا، حالا اینجا دیدن گویندۀ اخبار هواشناسی که نگران از بارش چند اینچ بارونه، جنبۀ تفریح و سرگرمی داره!


فعلاً تا جایی رو برای زندگی پیدا کنیم، تو یه هتل ٣ ستاره اتاقی گرفتیم که شامل آشپزخونه و نشیمن میشه. علاوه بر اون، هتل یه رختشورخونه1،
 یک اتاق ورزش – به نظر من روی اتاق کوچولویی که سه تا دستگاه توش داره نمیشه اسم "باشگاه" گذاشت – و یک لابی/نشیمن جادار و راحت داره و در کل جای تر و تمیزی برای یه اقامت نسبتاً طولانیه.


وقتی آدم جوونه و مجرد و دانشجو، زندگی تو خونه های مبلۀ دانشجویی و با آدمهای غریبه مزایای خودش رو داره و می چسبه. ولی وقتی یه مدتی از آزادیت حسابی لذت میبری و شیطنتهاتو می کنی، دیگه داشتن استقلال و قدرت تصمیم گیری یه جورایی عادی میشه و موندن تو اون فاز، لذتش رو از دست میده؛ به خصوص وقتی می بینی ۲۸-۲۷ سالته و دور و برت پر از جوجه دانشجوهائیه که تازه از خونۀ مامان و بابا بیرون اومدن و هیجان زده ان و براشون پارتی تا دیروقت و اختیار خونه زندگی رو داشتن، دیگه اوج استقلال و حال و زندگیه. اون موقع است که آدم دلش می خواد یه سطح بره بالا و جایی از خودش داشته باشه که توش بتونه بدون هیاهو و آمد و شد، خلوت کنه و به میل خودش باشه. الان حسّ من همینه، یعنی از زندگی تو خونه های دانشجویی و جاهایی که هیچکدوم از لوازمشون مال من و سلیقۀ من نیستن، خسته شدم و این موقعیت تازه برای انتخاب اسباب و اثاث و دکوراسیون و مدل زندگی به سلیقه و دل خودم و استیل برام هیجان انگیزه.


حالا که جامون رو روی کُرۀ زمین انتخاب کردیم، باید کم کم قطعه های پازل رو کنار هم بچینیم، خونه بگیریم، کار پیدا کنیم، جا بیفتیم و یه چندتا رفیق پیدا کنیم که هردو از بی دوستی مدتیه که کپک زدیم و شبیه پنیرهای فرانسوی شدیم!





1. هاهاها!! این لغت یه جور بدیه، بهم حسّ خونه های قدیمی رو میده که یه زن رنجوری چادر به کمر داره تو آب سرد حوض وسط حیاط رختها رو با دست می شوره و دستهاش از سرما حسابی سرخ شدن!!

Sunday, March 7, 2010

International Women's Day

روز زن مبارک!

With hopes of a free and equal life for the women of my country
and all the women around the world...d

Tuesday, March 2, 2010

اسباب کشی

امروز برای دومین بار تو ۸ ماه گذشته اسباب کشی کردیم.

کلاً اسباب کشی کار پرزحمت و معذبیه. آدم تو موقعیتی قرار می گیره که مجبور میشه از خیلی از چیزای مورد علاقه اش صرفنظر کنه و دور بریزتشون (یا به خاطر اینکه اون چیزمیزا ارزش هزینۀ بالای اسباب کشی رو ندارن یا به خاطر کمبود جا تو خونۀ تازه). البته این جا به جایی یه حُسنی هم داره و اونم اینه که کلی تمیزکاری می کنی و از شرّ خرت و پرتهای به دردنخور راحت میشی... چیزی تو مایه های یه خونه تکونی دوره ای.

این جابه جایی برامون یه جور ریسکه. همه چیز رو جمع کردیم و برنامه امون اینه که کوچ کنیم و بریم یه شهری اون سر کشور، بدون اینکه هنوز خونه یا شغل مشخصی اونجا داشته باشیم. البته روش حسابی فکر و مطالعه کردیم و یه برنامه ای هم داریم که شامل جاهای ممکن برای زندگی و مقدار پولی که می تونیم برای اجاره خرج کنیم و راه فرار در صورتی که همه چیز بد از آب دربیاد (Plan B) میشه! روی هم رفته هردو امیدوار، یه مقداری نگران و کلی ذوق زده ایم و دلمون برای زندگی تو یه شهر بزرگ و تمامی برنامه های جورواجوری که میشه اونجا داشت، تنگ شده. البته به احتمال زیاد با مقدار پولی که داریم جایی تو حومۀ شهر خونه خواهیم گرفت، ولی بازم زندگی در فاصلۀ ٣۰ کیلومتری از یکی از جالبترین و قشنگترین شهرهای دنیا، خیلی خیلی عالیه.

کوچ شنبه بعدازظهر انجام خواهد شد و قبل رفتن اومدیم به تنها مادربزرگ من سر بزنیم، چون برنامه داره بره ایران و من هیچ نظری ندارم که دفعۀ دیگه کی و کجا همدیگرو خواهیم دید.


سه شنبه ۱۱ اسفند ۱٣۸۸