Sunday, May 30, 2010

راندوو ریدمان

دیشب استیل رو بردم بیرون، یعنی اصولاً چرا باید همیشه پسرا دخترا رو ببرن بیرون و برنامه ریزی کنن و بگردن یه رستوران خوب پیدا و رزرو کنند و از این کارا. و کلاً با این مسأله که پسر یا مرد بیچاره باید همیشه همه چیزو حساب کنه هم مخالفم.

رستوران رو از تو اینترنت پیدا کردم. با خوندن نظرها و انتقادات ملت و تعداد ستاره ای که به رستورانها داده بودن، از بین کلی رستوران دیگه انتخابش کردم. نظرها اینطوری بود که غذاش فوق العاده است و صاحبش هم آدم خونگرمیه که به همۀ میزها سر میزنه و با مشتریها خوش و بش می کنه و البته عکسهایی که ملت از غذاها گرفته بودن هم کمک کرد که جایی با تیپ غذاهای خونگی و معمولی تر رو انتخاب کنم، چون استیل اصلاً و ابداً با غذاهای فانتزی حال نمیکنه... مثل بعضی غذاهای فرانسوی یا غذاهایی با اسمهای من-در-آوردی که عبارتند از یه تکه گوشت فسقلی زیر یه لایۀ نازک قارچ و یه برگ سبزی و مدفون زیر یه سُس عجیب غریب و غلیظ که هرچی هم تِستِش می کنی نمی تونی بفهمی چی توشه و البته تزئین دور بشقاب با یه سُس چسبناک و شیرین که به چنگال آدم میچسبه و وانمیده!! خلاصه که رستوران کذایی یه رستوران ایتالیایی فسقلی تو یه محلۀ خلوت و مسکونی بود. اصولاً مگه رستوران ایتالیایی می تونه بد باشه؟

بله، می تونه! غذاها بیشتر از اینکه معمولی و شکم پُرکن باشن، فانتزی و کوچولو و طبیعتاً گرون از آب دراومدن و با وجودی که استیل با قدرشناسی تمام لبخند میزد، خوب میدونم که گرسنه از رستوران اومد بیرون. تازه رستوران چُسان فسان و گرون حتی بطری آب معدنی هم نداشت و فقط آب شیر سرو می کردن و استیل هم خب ابداً از شیر آب نمی خوره. فلسفه و دلیلش هم از اینکار قانع کننده است (هرچند که اگر قانع کننده هم نباشه، باز فقط به خودش مربوطه و لاغیر)، ولی این بحث مفصلیه و اگه خیلی کنجکاو بودین –که من از فیدبَک هاتون همیشه میگیرم تو چه فازی هستین– بعداًها یه دوتا پاراگراف راجع بهش می نویسم.

علاوه بر همۀ اینا صاحب رستوران هم آدم افاده ای و بی تربیتی از آب دراومد که وقتی وارد شدیم، با اینکه کلی میز خالی اونجا بود، ولی چون اسم منو تو لیست رزروهای اون ساعت پیدا نکرد، ما رو کلی سرپا نگه داشت تا بعد از کلی تمرکز و تعمق و رفت و آمد بین میزا یه جا جامون داد. بعد از اونم کلاً ما رو با یه ضربه ignore کرد و اصلاً سراغمون نیومد، هرچند که مثل پروانه دور میزهای دیگه میپلکید!

با همۀ اینا که گفتم، سرویس خیلی خوب و حتی یه کم زیادی بود، یعنی از این مدلها که چهارتا گارسون تو یه متر جا میرن و میان و هی به بشقاب و لیوانت نگاه میکنن که ببینن تو چه مرحله ای هستی و اینا که کلاً منو معذب و دستپاچه می کنه.

درکل خودم از این date اصلاً راضی نبودم و خیلی به دلم نچسبید، هرچند که بچه کلی تعریف و تشکر کرد و خوشحال بود. کلاً ولی من یاد گرفتم که چیزی که باعث میشه یه قراری خوب پیش بره، اینه که خیلی نگران و دلواپس نباشی که به طرف الان چقدر داره خوش میگذره و راحتش بذاری که بهش درحد ممکن خوش بگذره، حالا ولو اینکه که تو یه کم ریدی با برنامه ریزی و جا پیدا کردنت!! من الان کلاً احترام بیشتری قائلم برای مردا که دائم مجبورن از اینجور برنامه ها بچینن و ما زنها رو که اصولاً موجودات پرتوقعی هم هستیم، راضی و خوشحال کنند... خلاصه که اِیوَل!


یکشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۹

Wednesday, May 26, 2010

دنیای مجازی من

من اهل سرزمینی هستم که دگمه هایش دو بُعدیند، خنده هایش LOL و قهقهه هایش LMAO!

دنیایی که در آن کیبورد تو، قلم تو است و سرانگشتانت زبان سرخ تو.

دنیایی که بزرگی و کوچکی و جذابیت آدمهایش از عمق آثارشان و شوخ طبعی و حاضر جوابی در نوشته هایشان برمی آید.

دنیایی است غریب که آدمهایش بدون اینکه یکدیگر را ببینند، دوست و دشمن و حتی عاشق می شوند.

دنیایی است که آدمهایش لمس ناشدنی اند.

دنیایی که مرزهای ناگفتۀ ارتباطاتش کمرنگند و تعارفات درش بی معنا... در این دنیا افراد نه براساس ملّیت، سنّ و سال، جنسیـّت و تحصیلات، که براساس باورها، دیدگاهها، اندیشه ها و دانششان دسته بندی می شوند.

دنیایی پیچیده از صفر و یک که در آن مرزهای جغرافیایی کم اهمیتند و اختلافات زمانی دامنۀ ارتباطات را تعیین می کنند.

دنیایی است که ساکنانش همیشه در رفت و آمدند و هرکس می تواند برای زمانی از این دنیا بریده و از همه چیز دور شود، ولی هرچقدر تعلقاتش بیشتر باشد، زمان کمتری خارج از آن طاقت خواهد آورد.

دنیایی که در آن نمی توان همچو این دنیای خاکی آزادی را به آسانی دربندکرد؛ اخراج و تبعید اشدّ مجازاتند و کسی به دار آویخته نمی شود.

غریبانه است ولی حتی در این دنیا انسانها خودکشی می کنند... خودکشی با بستن یک حساب و پایان بخشیدن به تاریخچۀ زندگی، نوشته ها و دوستیهایشان. خودکشی در این دنیا کم اهمیت است اما، چرا که این یکی مرگی است بازگشت پذیر...

Sunday, May 23, 2010

جُنبش

با عنایت به پست قبل و به قصد خروج از پیژامه و انجام حرکتی مفید، این شنبه بالاخره تصمیم گرفتیم که بزنیم بیرون. در جهت ارتقاء سطح فرهنگمون اول از همه رفتیم موزۀ هنرهای مدرن سان فرانسیسکو. من به موزه های زیادی تو اروپا و آمریکا سر زده ام و اعتراف می کنم که این یکی منو اصلاً تحت تأثیر قرار نداد، یعنی با وجودی که دو تا کار از پیکاسو، یه کار از فریدا کالو و دو تا نقاشی از دیه گو ریورا هم تو مجموعه بود، ولی در آخر بازدید دو ساعته امون هر دو به این نتیجه رسیدیم که این موزه ارزش دوباره سرزدن رو نداره، مگه اینکه برنامۀ خاصی داشته باشه و یا یه موقعی یه کلکسیون خاصی رو به نمایش بذارن. من در کل از همون کارهایی که بالا اسم بردم خوشم اومد و مجموعه ای کوچولو از عکسهای بسیار جالب از هنرمندهای مختلف از گوشه کنار آمریکا. درضمن یه مسأله ای هست که من متوجه نمیشم و اونم اینه که چطور چیزایی مثل یه تابلوی خاکستری یکدست یا یه بسته روزنامه به عنوان اثر هنری تو موزه گذاشته میشه و خیلیها از این "اثر هنری" انتقاد یا اون رو تفسیر می کنن و خالق (!) اون اثر هم خودش رو هنرمند میدونه!؟!؟ منظورم کارهایی مثل این دوتائیه که محض نمونه از وبسایت موزه این زیر گذاشتم. اگه ممکنه یکی برای من این مسأله رو توضیح بده، چون من واقعاً درک نمی کنم.



بعد از موزه هم تو یه رستوران کوچولو و دبش سالاد گنده ای زدیم و بعد رفتیم کاسترو که یکی از محله های مورد علاقۀ منه. در کل رفتار مردم تو سان فرانسیسکو خیلی دوستانه است، ولی کاسترو واقعاً یکی از محله هائیه که آدمهاش همه خیلی خونگرم و خوش برخوردن و این مسأله تا حد زیادی بر می گرده به جمعیت بالای گِی ها تو این قسمت از شهر. من همۀ این لبخندهای دوستانه، گپ زدنها، تنوع پوشش و سرووضع آدمها، رنگها و کافه های کوچولو و شلوغ رو دوست دارم. اینکه آدمها اونجوری که حال می کنن می پوشن و خودشون هستن و مجبور به پنهان کاری یا وانمود کردن چیزی نیستن. اینکه آدمها نسبت به غریبه ها حالت تدافعی ندارن و مادامی که سرچهارراه منتظر سبز شدن چراغی، باهات گپ میزنن و خوش و بش می کنن. خلاصه که در کل بعدازظهر دلچسبی بود –به خصوص که تصادفاً روز بزرگداشت هاروی میلک هم بود– و اگه چنان باد پر سوزی نمی اومد یا من مثل یه آدم دوراندیش کتم رو همراهم آورده بودم، حتماً بیشتر اونجا پرسه می زدیم.

 





 

دوشنبه ۳ خرداد ۱۳۸۹

Saturday, May 22, 2010

من، پیژامه و تی شرت سفیدم

صبح تا شب نشسته ام اینجا پای کامپیوتر تو یه پیژامه و تی شرت سفید (و یه ژاکت بنفش رنگ وقتی یه کم سردم میشه). چیکار می کنم؟ همون کارهایی که همۀ ما الّافهای اینترنت انجام میدیم + یه سری کارهای دیگه در تلاشهایی مذبوحانه برای پیدا کردن یه شغل مادر به خطا! ۳-۲ بار در ماه هم پیژامه و تی شرتم رو با لباسهای فُرمال عوض می کنم و تو یه کارگاه یا کنفرانس یا جلسه شرکت می کنم و سعی می کنم ارتباطات کاریم رو افزایش بدم و با آدمهای بانفوذ و مهم تو رشته ام آشنا بشم.

فکر می کنم که اگه یه دوربین اینجا باشه و ۲۴ ساعت فیلمبرداری کنه و بعد اون فیلمه با سرعت پخش بشه، تنها چیزی که عوض خواهد شد، تبدیل روز به شبه!!! گهگاهی سرم رو بلند می کنم و به منظرۀ فوق العادۀ رو به روم نگاه می کنم و به این فکر می کنم که باید یه روزی بلند بشم برم بیرون قدم بزنم رو این جادۀ خیلی باحالی که برای قدم زدن و ورزش ملت تو هوای خوش ساختن و من حتی یه بار هم روش راه نرفتم. به اون کوههای تُپُلی و نسبتاً سرسبز نگاه می کنم و به آسمون آبی پشتشون و به این فکر می کنم که به! من واقعاً تو یکی از باحال ترین شهرهای دنیام و اونوقت تمام روز و تمام هفته رو نشسته ام اینجا تو خونه، پای کامپیوتر و از جام تکون نمی خورم. پس فرق من با برادرم تو ایران چیه؟؟ اون جایی رو نداره که بره و کارهایی که باهاشون حال می کنه –مثل گیتار زدن و موزیک متال گوش کردن و کنسرت درست حسابی رفتن– هیچکدوم بیرون قابل انجام نیستن (حداقل نه با دل خوش)، ولی من چی؟ من که چَپیدم تو یه خونه تو یکی از آزادترین و خوشگذرون ترین شهرهای دنیا و از سان فرانسیسکو فقط همین خیابون جلوی چشمم رو می شناسم و ۴-۳ تا سوپرمارکت و مرکز خرید.

باید پاشم لباسهامو عوض کنم. آخه این چیه؟ یونیفورم کاریمه؟ استیل بدبخت چه گناهی کرده که صبح تا شب باید منو تو این لباسها ببینه؟

باید پاشم برم بیرون، بذارم کله ام هوایی بخوره، بلکه یه کم نور امید در این افکار همیشه منفی من تغییر ایجاد کنه.

باید ورزش کنم، ورزش. صبح تا شب نشسته ام اینجا روی کون گنده ام و بعد وقتی شب میشه، من دیگه زورم میاد که برم ورزش کنم و بعدش قبل از خواب دو ساعت موهای درازم رو خشک کنم!

باید دوست پیدا کنم. باید برم بیرون، مردم رو بشناسم، آدمهای واقعی رو، بیرون از محیط کاری و علمی... یعنی آدمها بعد از ساعت کاریشون.

باید چیزای جدید یاد بگیرم، مثل زبون ایتالیایی، یا رقص سالسا.

همۀ اینا + کلی برنامه ها و اتفاقات هیجان انگیز دیگه تو ذهنم شناورن، ولی من تمام روز رو نشسته ام اینجا... تو پیژامه و تی شرت سفیدم...


شنبه ۱ خرداد ۱۳۸۹

Wednesday, May 19, 2010

خوش آمدی، همگی ما را سرفراز نمودی

به به! از جانب خودم بازگشت پیروزمندانۀ این جانی و آدمکش با ایمان و متعهد به نظام را به خاک پاک میهن همیشه اسلامیمان تبریک می گویم. در ادامه امیدوارم که بتوانیم از صلاحیتهای این عزیز در پستی شایستۀ تجربیات گرانقدر ایشان –همچون تجاوز به افراد بازداشتی و دربند، شکنجه و آدمکشی– نهایت بهره را برده و به این عزیز فرصتی چند دهیم تا زمان از دست رفته در بلاد خارجه را با پرکاری خویش جبران نماید.


پانوشت: این پست کنایه ای است بر کون سوختۀ نویسنده که از حرومزادگی دولت فرانسه و آزاد کردن علی وکیلی‌راد همچنان در بهت و حیرت است... چه خیالی بابا جان؟؟ چه انتظاری داشتی؟  آخه من نمی فهمم تو چرا انقدر خام و خوش خیالی؟!؟


چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۹

Sunday, May 16, 2010

شراب سرخ

یه کم مست بودن، شنگول بودن، بهترین حاله.

حس خوشیه... یه کم داغ بودن، هیجان زده بودن، لذت بردن از همه چیز...

دیگه برات مهم نیست که آیا کونت برای این لباس گنده است یا نه، برات مهم نیست که ساعتهاست تو این کفشهای پاشنه بلندی. برات مهم نیست که اون آقاهه اینطور وقیحانه تو رو دید میزنه. برات مهم نیست که این روزها چه مشکلاتی داری، که چقدر کار و مسئولیت و بدو بدو انتظارت رو می کشن. نه! به هیچکدوم از اینا فکر نمی کنی. به رمز و راز شراب فکر میکنی، به رنگ قرمز تیره اش، به طعم یه کم گسِش و به جادویی که به تو این حال خوش رو میده. از شادی لبخند میزنی، یه لبخند واقعی، با موزیک همراه میشی، میرقصی و خودت رو رها می کنی، خودت رو میسپاری به نور و ریتم موزیک و دست زدنهای بقیه. به همراه بقیه میرقصی و از جوون، خوشگل و مست بودنت تو این لحظه و این جا لذت می بری.



یکشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۹

Tuesday, May 11, 2010

مرد ایرونی رو از اونجا میشه شناخت که ...

من تو۶-۵ تا گروه موسیقی، زبان، تخصصی و ... عضوم که از این گروهها ۲ تاشون هم مربوط به ایران و ایرانی و موسیقی ایرانی هستند. فقط از این دوتا گروهه که به طور مرتب پیامهای خصوصی میگیرم از آقایونی که از عکسم تعریف می کنن و صمیمانه پیشنهادات دوستی و معاشرت میدن و در همون پیام اول یا دنبال آدرس ای-میل و اسم کاربری یاهوم هستند، یا یه قدم هم فراتر میذارن و خواسته ها و شروطشون رو برای دوستی معین می کنن. بعد اونوقت همینکه من در جواب پیامشون و در لابه لای حرفام میگم که متعهلم، به سرعت برق و باد از صحنۀ روزگار محو میشن. جالبه کلاً!


سه شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

Sunday, May 9, 2010

فرزاد کمانگر هم اعدام شد

شکنجه، آزار و اذیت، گرفتن حقوق اولیۀ آدمها، دادگاههای فرمایشی، احکام شِکَمی، اعدام بر اساس همون احکام شکمی... آخه کثافتکاری هم حدی داره.

این حیوون صفتها چطوری شبها سرشون رو میذارن رو بالش و می خوابن؟ من حقیقتاً از طبیعت آدمی حیرانم. مطمئنم چیزی در ذات آدمیزاد این ظرفیت رو داره که مثل هارد دیسکی که فُرمت میشه، کلاً وجدان، اخلاق، انسانیت، حس همدردی و نوعدوستی رو از روح انسان پاک کنه و طرف رو به یه حیوون تبدیل کنه. بیچاره حیوانات که مدام با این موجودات متعفن و سنگدل مقایسه میشن!

این سِیر کوفتی همیشه یه جوره: اول یه سری اخبار از وضعیت دستگیری و زندان و شکنجه و شرایط باورنکردنی زندانی و وضعیت خانواده و والدین پیرش تو اینترنت می چرخه؛ در این مورد یه سری مثل من فقط خواننده ان و یه سری دیگه یه قدم فراتر میذارن و درموردشون می نویسن و سعی می کنن با قلمشون حداقل یه حرکتی بکنن.

بعد مصاحبه ای با وکیل طرف میشه که من اصلاً نمی فهمم وقتی تلاشهای مذبوحانۀ وکیل و دفاعیات طرف کلاً به پشم اون قاضی فاسد و حروم لقمه هم نیست، دیگه اصلاً چه نیازی به وجود وکیل نمایشی و لولو سر خرمن هست؟

و بعد یهو یه روز صبح پا میشی و همینطور که خواب آلود داری تو اینترنت می چرخی و اخبار رو چک می کنی، به خبر اعدام اون زندانی مظلومی برمی خوری که برای محکوم کردنش حتی دلیل و مدرک کافی و مستند وجود نداشت و یهو، سحرگاه یه روز تخمی و نحس، بی صدا و هول هولکی، حتی بدون خبر کردن وکیلش به زندگیش پایان داده شد. حال تهوع بهت دست میده، حال گند اول صبحی که کوفت شده و میدونی که روز نحس و گندی خواهد بود اون روز.

بعد شروع می کنی به خوندن کوهی از انواع مقاله ها که تو سایتهای مختلف نوشته میشه و پستهای وبلاگ و ناله و زاری و فغان که با یه عکس قدیمی از قربانی همراهن... عکس مرد یا زن جوونی که جدی، خشک و بدون لبخند یه روزی، یه جایی به دوربینی خیره شده تا برای پرونده ای یا مدرکی یا ثبت نام در جایی عکس داشته باشه و حالا اون عکس به سمبل مبارزه و شجاعت و استقامت تبدیل شده و داره تو اینترنت می چرخه.

اون عکس رو که می بینم، از خودم می پرسم یعنی مال چند سال پیشه؟ یعنی اون شخص واقعی چقدر از اون عکس فاصله داشته؟ یعنی خودش چقدر از اون عکس مصنوعی و بی حس بدش می آمده و چقدر خودش رو اصلاً شبیه اون عکس نمیدونسته؟ در ورای اون عکس چه جور آدمی بوده؟ چه اخلاق و عادتهایی داشته؟ تو جمع با رفقاش چه کارایی می کرده؟ چه آرزوها و برنامه هایی واسه زندگیش داشته؟ چـــه...؟



«راستی که چه روزگار غریبی شده نازنین!»




یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹


پ.ن.: نگفتم روز تخمی و گندی خواهد بود؟

Saturday, May 8, 2010

Butterfly Effect as analyzed by a pessimist!!

برام جالب و یه کم زننده است این مسأله که چقدر روابط پیچیدۀ یک آدم با سایر آدمها –به خصوص آدمهای یک کم غریبه– می تونه در زندگی اون آدم تأثیر بذاره. مثلاً به طور معمول کسی با رئیسش صمیمی و نزدیک نیست، ولی اون رئیس می تونه با رفتار و برخورد و خواسته هاش تو اخلاق و زندگی و روحیۀ اون آدم و حتی روابط اون آدم با زن و بچه و رفقاش تأثیر بذاره. مثلاً اگه رئیس سختگیر و بی انصافی باشه، با کار زیاد بار طرف کردن و اون آدم رو تهدید به اخراج کردن و بی احساس بودن، می تونه از اون آدم یه موجود نگران، دستپاچه و حساس بسازه که زود از کوره درمیره و به خاطر فشار کاری، با زن و بچه اش بدخلقی می کنه و طبیعتاً چون کارش زیاده و خُلقش تنگ، دیگه وقتی نداره که با رفقاش برنامه ای بذاره و کم کم روابطش با اونا قطع میشه.

برای من البته این مسأله یه جنبۀ کاملاً متفاوت داره. حدوداً سه چهار هفته پیش واسه یه پُستی تو یه شرکت کامپیوتری خیلی ردیف رزومه ام رو فرستادم. کار انترنی بود و تو آگهی نوشته بود که هدفشون دانشجوها یا افرادی هستند که جدیداً فارغ التحصیل شدن.۱ فکر می کنم برای اون کار من over qualified بودم، یعنی سابقۀ کاری و تحصیلیم بیشتر از حدی بود که اونا می خواستن، ولی برای من اصلاً مهم نبود، حتی با اینکه کار انترنی بود و اصولاً %۹۰ کارای انترنی بدون مزد و حقوق هستند. چون اینجوری هم سابقۀ کار تو آمریکا رو پیدا می کردم و هم با یه سری آدمهای مهم تو اون کار آشنا میشدم که اینجور روابط برای آیندۀ کاری تو این کشور خیلی کارگشاست. کلاً از لحاظ منطقی وقتی من حاضرم برم کاری رو که در حد توانائیهای من نیست انجام بدم، کارفرما باید خیلی هم خوشحال باشه و از خُداش هم باشه، ولی در عمل اصلاً اینجوری نیست و خیلی وقتها طرف رو به خاطر همین موضوع رد می کنن.

خلاصه که من واسه اون کار با هزار سلام و صلوات و نامۀ پیش و پس و عرض احترامات فائقه تقاضانامه ام رو فرستادم، ولی هیچ خبری نشد و دیروز تصادفاً واسه یه کنفرانسی رفتم همون شرکت و بین آدمهای کله گنده ای که اونجا بودن، به رئیس بخشی که من می خواستم توش کار کنم هم برخوردم. زن جوونی آلمانی الاصل خیلی قدکوتاهی بود –فکر می کنم قدش حتی از من هم کـــــوتاهتر بود!– که در عین جدیت با همه رفتار خیلی دوستانه ای داشت، ولی تو همون چند دقیقه ای که باهاش گپ زدم، به نظرم اومد که از من خوشش نمی آد. البته شایدم این من بودم و حس منفی خیلی قلنبۀ تو دلم که اصرار داشت این خانمه سر خصومت شخصی منو استخدام نکرده. اتفاقاً انترن جوونی هم که واسه اون پُسته استخدام کرده بودن، همون دور و برا می پلکید؛ دختر کم سن و سال کم حرفی با ظاهر آسیایی۲ بود و می گفت که هفتۀ دیگه بالاخره فارغ التحصیل میشه. هـــــــــــــــــــــــــــــــورا!! آفرین بر تو جیگر! ما همه بر تو که با این سن و سال به اینجا رسیدی، افتخار می کنیم!

این جوجه هنوز از دانشگاه در نیومده و لیسانش رو نگرفته، تو این شرکت مهم کار و کلی روابط به دردبخور داره و اونوقت من در آخرین سال از دهۀ بیست زندگیم با یه مدرک تُپُلی و تأثیرگذار تمام روز تو پیژامه میشینم اینجا پشت کامپیوتر و در به در میگردم و میگردم و میگردم و می گردم و وقتی سرانجام به یه آگهی استخدام مناسب بر می خورم و با کلی کِش و واکِش براش نامۀ مناسب می نویسم و تقاضانامه می فرستم، آدمهایی مثل اون خانم قدکوتاه که من حتی نمی شناسمشون، به رزومه ام یه نگاه سرسری میندازن و بعد در کسری از ثانیه میندازنش تو سطل مخصوص کاغذهای باطلۀ زیر میزتحریرشون... شاید حتی تو دلشون کسی رو که این رزومه رو پرینت گرفته و با این کارش به محیط زیست و حیات درختان روی کرۀ خاکیمون لطمه زده، لعنتی هم نثار کنن.

و اینطوریه که آدمهایی که من نمی شناسم، تو زندگی و خُلق و خو و رفتار من تأثیر میذارن! جل الخالق!



۱. جدیداً نسبیه دیگه، کسی نمی دونه جدیداً یعنی دقیقاً کِی! با این حساب خب منم این اواخر و جدیداً فارغ التحصیل شدم!
۲. اینجا صرفاً اینکه کسی چشمهای بادومی و ظاهر آسیایی داشته باشه، اصلاً به این معنی نیست که طرف چینی یا ژاپنی یا کره ای یا...ئه، چون ممکنه ننه باباش یا ننه بابای اونا سالهای سال پیش به آمریکا مهاجرت کرده باشن و این بچه هه محصولی از اونا ولی Made in America و یه آمریکایی تمام عیار باشه.


شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۹

Wednesday, May 5, 2010

وقت تلف کردن یا یه جور مطالعۀ طبیعت بشری؟؟

این روزا عصرا کلی وقت آزاد و تنهای خوب دارم،

کلی کتاب خیلی خوب واسه خوندن،

یه کاناپۀ خیلی راحت، یه تلویزیون خیلی گنده و کلی فیلم خوب واسه دیدن،

و اونوقت تمام وقت من اینجا پای کامپیوتر صرف خوندن وبلاگهای رندام و اتفاقی میشه!




چهارشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۹

Tuesday, May 4, 2010

گریۀ مرد

تا حالا فقط چند دفعه دیدم که مردی گریه کنه... یعنی گریۀ اساسی و هق هق منظورمه. بار اولش بابا بود وقتی که عمه ام تلفن زد و خبر داد که مادربزرگم تصادف کرده و فوت شده. اون موقع فکر کنم ۱۳-۱۲ سالم بود. یادم نمیره، یهو بابا رو دیدم که نشسته پای تلفن و بلندبلند گریه می کنه... از صدای گریه اش و از لرزش شونه هاش ماتم برد. ولی فقط همون چند دقیقه بود... گریست و بعد بی حرف بلند شد، لباس پوشید و بیرون رفت. و من هیچوقت دیگه گریه اش رو ندیدم.

و دیشب نصفه های شب یه بار دیگه مردی رو دیدم که گریه می کرد. ولی این بار این گریه هه بود که یه اتفاق غیرمنتظره و شوکه کننده به حساب می اومد و نه دلیلش. گریۀ عجیب و طولانی ای بود که اولش کلی منو ترسوند، ولی بعد خودم رو کنار کشیدم و صبر کردم تا بباره و آرومش کنه... مثل بارونی که ابرهای تیره و سنگین رو خالی می کنه و بعدش آسمون باز و هوا تازه میشه.

تا حالا فقط چند دفعه دیدم که مردی گریه کنه و هیچکدوم از اون دفعه ها هم باعث نشدن که از مردی اون مردا برای من کم بشه و به نظرم کمتر مرد بیان.