Friday, April 30, 2010

درختان



  
Photos by SnowNotes
  

Thursday, April 29, 2010

زنان مردسالار


خانم ایکس همۀ تقصیرها رو متوجه مردا می دونه و معتقده که همۀ مشکلات ما از گور مردها و جامعۀ مردسالارمون بلند میشه.

آقای ایگرگ از گفته های خانم ایکس انتقاد می کنه و معتقده که خانم ایکس یک جنسیت گرا (sexist) است که رفتار و کردار آدمها رو عموماً بر اساس جنسیتشون طبقه بندی می کنه.

و من نمی فهمم که چرا همه چیز باید یا سیاه باشه یا سفید.

مگه زنهای مردسالار وجود ندارن؟ مگه خود زنها بیشتر از هرکس دیگه ای همدیگرو جنده و لاشی خطاب نمی کنن؟ برای دخترها اگه پسری کلی اینور اونور خوابیده باشه، با تجربه و جذاب و دخترکُشه، ولی اگه یه دختری همین مدل زندگی رو داشته باشه، خرابه و باید ازش دوری کرد.

چرا هیچ زن ایرانی ای رو دور و برم نمی شناسم که با شوهرش بحثی کرده باشه سر این موضوع که دخترش به اندازۀ پسرش حق داره که آزاد باشه و درمورد لباس پوشیدن و رفت و آمد و روابطش خودش تصمیم بگیره؟ چرا خیلی از همون زنها حتی در مورد نوع لباس و آرایش خودشون هم قدرت تصمیم گیری ندارن و مطیع و تابع شوهرهاشونن؟ پس چرا این خانمهای روشنفکر و استقلال طلب و شاکی، احقاق حق رو از تو خونه های خودشون شروع نمی کنن؟ چرا این فعالیتها همه بیرون از خونه و تو اجتماعه و وقتی نوبت به حریم خصوصی و شخصی خودشون میرسه، برادر و شوهر و پسر و دختر خودشون میشن موارد خاص و استثناء و متفاوت؟

من کاملاً موافقم که خیلی از افکار کوتاه فکرانۀ جنسیت گرای جامعه، توسط خود زنها به وجود اومده؛ زنهایی مثل مامانهای خود ماها که زمان جوونیشون از اینکه باکره بودن و بعد مردی بعد از کلی خوش گذرونی و حال و هول و شیطنت با اونا عروسی کرده، غر زدن و از این نابرابری دلخور بودن و شکایت کردن، ولی وقتی خودشون مادر شدن، همون افکار پوسیده و بی اساس رو تو کلۀ پسر و دختر خودشون فرو کردن و در مورد بچه هاشون همونطور با تبعیض و غیر عادلانه رفتار کردن. و این تازه فقط به قشر مذهبی یا کم سواد یا زنهای خونه دار برنمی گرده، نخیر! اتفاقاً خیلی از این موارد رو میشه تو خانواده هایی دید که از تحصیلات بالایی برخوردارن و روشنفکر به حساب میان!

همۀ این عقاید پوسیده و بی پایه تو جامعه ای شکل گرفته که نیمی از اعضاش مرد و نیم دیگه زن هستن. و این قضاوت کردنها و این برخوردها سالهای ساله که توسط آدمهای بی فکر و احمق درحال تکراره... و این آدمها از هر سن و سال و طبقه و جنسیتی هستند.




پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۹

Tuesday, April 27, 2010

من حــــــــســـــــــابی افسرده ام

از نوشتن نامه های مؤدبانه و تحسین برانگیز انگلیسی برای ایجاد connections و روابط کاری موفق با آدمایی که نمی شناسم، خسته شده ام.

از اینکه مدام باید مسیرهای مختلف و نوع خیابونها رو یاد بگیرم و تمام مدت حواسم به رانندگی تخمی آدمهای اینجا باشه، خسته شده ام.

از اینکه موقع معرفی کردنم وقتی آدمها اسمم رو میشنون، لبخند معذبانه ای می زنن و سعی می کنن از تکرار کردن اسمی که نفهمیدن چی بود خودداری کنن، خسته شده ام.

خسته ام از اینکه هر هفته باید کلی مکالمۀ تلفنی مؤدبانه داشته باشم با دوستها و فامیلهای دور مامان بابا که اینجا زندگی می کنن و تو دهۀ پنجاه یا شصت زندگیشونن و هیچ وجه مشترکی با من و استیل ندارن. آخه بابا! من این آدما رو تو کل زندگیم ۲-۱ بار بیشتر ندیدم و حالا صرفاً چون ما اومدیم نزدیک اونا زندگی می کنیم، باید با هم دوست باشیم و رفت و آمد کنیم. از این قوانین تخمی نانوشتۀ فرهنگ اصیل ایرانیمون شاشم می گیره!!!

بدتر از گروهی که همین الان راجع بهشون نوشتم، عمه ها و خاله ها و دائیها و مادربزرگان که دیگه دوقورت و نیمشون هم باقیه و اگه از سر بیکاری یه دوبار زنگ بزنن و تو در دسترس نباشی، شاکی میشن و بعد زنگ میزنن شکایت من – یه زن ۲۹ ساله رو – به مامان بابام اون سر دنیا می کنن. این روابط تخمی اجباری ایرانی حال منو به هم میزنه. مرده شور ما ایرانیهای اهل خانه و خانواده رو ببره. تازه بعدشم فکر می کنیم که این فقط مائیم که انقدر خونگرم و با محبتیم و اینهمه عشق و علاقه فقط از ذات ایرانی ما برمی آد و لاغیر!

خسته ام از اینکه تو ساعتهای عوضی روز و شب باید با مامان گپ بزنم و مجبورم خستگی یا بی حوصلگی یا افسردگی یا مریضی یا وسط کاری بودنم رو ازش مخفی کنم که مبادا اونور دنیا دچار ناراحتی، نگرانی یا غصه بشه. آخه بابا تو فکر نمی کنی که تو این ۵-۴ سال من حتماً اوقات گندی هم داشته ام؟ پس چرا از من نمی خوای که از نگرانیها و ناراحتیهام با تو حرف بزنم و خودم رو خالی کنم؟ همین که من با هر لحنی و به زور بگم «من خوبم.» برات کفایت می کنه؟؟

از اینکه نمی تونم یه کار پیدا کنم و اوضاع مالیم حسابی خیطه و به خاطر همین هیچ غلطی نمی تونم بکنم هم خسته ام. از اینکه همه اش همه چیزو استیل حساب می کنه... بعله خب، ما زن و شوهریم، پولمون و حسابمون یکیه، ولی آخه بابا! پس چرا این وسط من هیچ نقش دیگه ای به جز مصرف کننده ندارم؟؟ اونهمه استقلال و جون کندن و روی پای خودم بودنم پس کجا رفت؟!؟!

از غر زدن و گیردادن و پتیارگی کردن با استیل بیچاره هم خسته ام که وقتی عصبانیم و داغون و خسته، تنها کَسیه که دور و بَرَمه و اینجوری میشه که من عصبانیتم رو سر اون خالی می کنم و اون در جواب معمولاً عصبانیت و بددهنی منو ندیده میگیره و فقط به من محبت می کنه و هرکاری از دستش برمی آد انجام میده تا من آروم و دوباره شاد بشم. گاهی وقتها واقعاً نمی فهمم که چرا اون با پتیاره ای چون منه آخه؟!؟!؟!

....................
بی حوصلگی و عصبانیت، مقادیری فحش و داد و هوار و کوبیدن در به تخته، عصبانیت بُخاراَفشان، تمیز کردن و جابه جا کردن چیزهایی که هزار ساله قراره جا به جا بشن و نشدن، مقادیر خیلی زیادی گریه و نخوابیدن، خستگی، غذای درست و حسابی نخوردن، احساس گناه و پشیمانی از کرده ها و گفته ها، کمی گریۀ بیشتر، کمی خواب، عصبانیت و افسردگی و یأس، چیزی خوردن، نوشتن یک پست به قصد بیرون ریختن زهر درون و خالی شدن، آرامش، پشیمانی، خستگی، کمی عشق... این، سیکل رفتاری من در این ۱۴ ساعت گذشته است.


آها! درضمن یادم رفت بگم، من پریودم!

Monday, April 26, 2010

Just wonderin'...

یه چند روزی بدون کامپیوتر و در نتیجه بدون تایپ فارسی بودم، ولي بالاخره کامپیوترم رو فرمت کردم و ویندوزشم عوض کردم. حالا کامپیوترم حسابي خلوت شده، سرعتم حسابي بالاست و با ذوق و شوق رو هرچي دلم بخواد کليک مي کنم و بدون ترس از هَنگ و خشک شدن، هر فایلی رو، با هر هیبت و سایزی باز می کنم!!! هــــــــــــورا!!!

این آخر هفته بهترین دوست استیل اومده بود سان فرانسيسکو و تقریباً هر روز رو با اون بوديم و حسابی بهمون خوش گذشت... یادم رفته بود چقدر دم دست داشتن یه رفیق باحال می چسبه. دلیل اصلي سفر اين رفیق، دیدن خواهرش نیکی ئه که يه دوماهيه با یه دختری دوسته!!!!!!! و اين براي همه خبر خیلی داغ و تازه ایه، چون نیکی تمام عمرش فقط دوست پسر داشته و هیچوقت هیچ اشاره یا حرکتی نکرده به اینکه از دخترا خوشش می آد و حالا یهو برای اولین بار دوست دختر داره!

و اما دوست دختر نیکی يه دختر با محبت و خجالتی چهل ساله است (نیکی ۳۲ سالشه) که موهای کوتاه داره و لباسهای مردونه می پوشه و در کل میشه گفت که یه butch lesbian ئه، يعني لزبینی با ظاهر و رفتار مردونه. خلاصه اینکه ما تمام آخر هفته امون رو با دوست استیل، نیکی و دوست دختر نيکی گذروندیم و خیلی هم بهمون خوش گذشت، ولی حالا من و استیل داريم سر این موضوع بحث می کنیم که آیا نیکی bisexual ئه یا نه، صرفاً خیلي سردرگمه و نمي دونه چی می خواد و همین که دوست دختري با ظاهر و رفتار مردونه انتخاب کرده، نشون دهندۀ اینه که همچنان به مردها کشش و علاقه داره و یه روزی به زودی این رابطه اش تموم خواهد شد و دوباره بر خواهد گشت سر بيرون رفتن با مردها. البته هدف هیچکدوم از ما از اين بحث نقد کردن نیکی یا رفتارش یا انتخابش نیست، نه! ابداً! اصلاً به ما مربوط نمیشه که نیکي با زندگیش چه می کنه، نخیر! اين صرفاً یه جور بحث اجتماعی-روان شناسی راجع به طبیعت آدمیزاده.

البته اینجا لازمه که من یه سری اطلاعات به داده هام راجع به نیکی اضافه کنم که نوشتنشون یه کم برام سخته.

Um... Here we go:
 از قرار حدوداً ۱۲ سال پیش نیکی یه شب با یه مردی میره بيرون و اون آقای پفیوز نیکی رو چیزخور مي کنه و بعد بهش تجاوز می کنه !!!!!!!!!!!!!!!! و این مسأله نيکی رو حسابی داغون می کنه، به طوري که مدتها ميرفته روان درمانی و حتی يه مدتی هم به مصرف مواد رو می آره و بعد اون رو میذاره کنار، ولی اینطور که من فهميدم هیچوقت این مسأله براش به طور کامل حل نمیشه و هیچوقت هم بعد از اون، روابط موفقی با مردها نداشته، هرچند که مثل هر دختر ديگه ای با مردهای زيادی بيرون رفته. کل قضيه خیلی خيلی fucked up ئه، البته نیکی الان اینطور که پیداست خیلی هم خوب و خوشه، ولي خب... اون مسأله ضربۀ بزرگی به روابطش با مردها وارد می کنه. واقعاً خیلي وضعیت چِت و ناراحت کننده ایه، من هم اگه بودم، فکر نمی کنم هیچوقت می تونستم از لحاظ روانی بهبود پیدا کنم و دیدی عادی نسبت به مردها داشته باشم.

حالا این وسط بحث من اینه که آدم اگر در طبیعتش هیچگونه میل و کششی به همجنس نداشته باشه، هرچقدر هم که از جنس مخالف ضربه خورده باشه، باز امکان  نداره که یهو رو بیاره به همجنسش و یهو بشه بای. مثلاً من امکان نداره که تحت هیچ شرایطی شروع کنم به بيرون رفتن با دخترا و هیچ عاملی نمی تونه منو وادار کنه که با یه دختر سکس داشته باشم (به اینجای بحث که میرسم، یه جور یأس و ناامیدی تو نگاه استیل مي بينم! کوفت! شما مردا چطونه؟!؟!) ولی استیل عقیده داره که نیکی بای نیست و heterosexual ئه و همین که داره با دختري با ظاهر مردونه بیرون میره، نشون دهندۀ اینه که همچنان به مردها کشش داره و الان فقط سردرگمه و نمی دونه چی می خواد. ولي من میگم بابا! آخه آدم هرچقدر هم که سردرگم باشه، باز ممکن نيست که اگه میل و کششی به همجنسش نداشته باشه، در طول یه مدت زمانی باهاش تو یه رابطۀ کامل باشه. حالا اگه یک یا دوبار تحت شرایط خاصی مثلاً با طرف بخوابه، بله، شاید! مردم وقتی مست يا high هستن هم، هزار جور کار نشدنی و غیرقابل باور انجام میدن، ولی اینکه با کسی دو ماه تو یه رابطه باشي و باهاش سکس داشته باشی، نه، ممکن نيست، مگه اینکه طرف بای باشه.

و خلاصه که این بحث همچنان داغه...

و از طرفی بحث دیگه ای هم هست و اونم بحث افرادیه که اساساً گِی هستند، ولی به خاطر محیط بستۀ اجتماع و ترس از عکس العمل اطرافیان یا به هر دلیل دیگه ای این مسأله رو پیش خودشون نگه می دارن و برای پنهان کردنش در بعضی موارد حتی تن به ازدواج میدن و به این شکل چند سالی تو یک رابطۀ دگرجنس خواه هستند تا یه روز به اصطلاح  از تو کمد میان بیرون، به واقعیت اعتراف می کنن، اون رابطه رو تموم می کنن و با افراد همجنس خودشون رابطه برقرار می کنند.
اینجور آدمها رو چی؟ آیا میشه اونا رو هم bisexual دونست؟؟

کلاً شما چی فکر می کنین؟


دوشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۹

Sunday, April 18, 2010

چیزهایی که دربارۀ آمریکا نمی دانیم

آمریکا فقط فیلمهای هالیوودی و سریالهای خنده داره با پایان خوش نیست.
آمریکا فقط کون گندۀ کیم کارداشیان، زندگی پریس هیلتون و پاپاراتزی نیست.
آمریکا واقعاً از خیلی لحاظ اون چیزی نیست که جرج بوش یا هیلاری کلینتن و یا حتی باراک اوباما به دنیا نشون میدن.
آمریکا کشوریه که خیلی از ویژگیهای فرهنگیش برای ماها که از راه دور و از طریق فیلم و سریال و موزیک می شناسیمش، ناشناخته است. یکی از اون ویژگیهای فرهنگی، گشاده دستی این ملته و اعتقادشون به دادن کمک بلا عوض، به خصوص کمک فکری، راهنمایی و پشتیبانی روحی از کسایی که به هر طریقی به این همفکری و راهنمایی نیاز دارن...

تجربۀ من تو این مورد در واقع از اینجا شروع شد که استیل یه روز تصادفی تو سایت Craigslist یه آگهی دید از یک مؤسسۀ خیریه که کارشون اینه که به مهاجران کشورهای درحال توسعه که با تحصیلات بالا میان آمریکا کمک می کنند که تو رشته و شغل خودشون کاری برازندۀ تواناییها و دانششون پیدا کنن و صرفاً چون مهاجر هستن، زندگیشون رو با کار کردن تو سوپر مارکت و فروشگاههای زنجیره ای و کلاً کارهایی با درآمد حداقل نگذرونن. Upwardly Global اسم این مؤسسه است و تو شهرهای نیویورک، شیکاگو و سان فرانسیسکو شعبه دارن. هر فردی حدوداً ۶ ماه با این مؤسسه در ارتباطه تا حسابی به امور مسلط بشه و دوره اش رو بگذرونه و به اصطلاح فارغ التحصیل بشه. من تو سایتشون فُرم پرکردم و اونا با من تماس گرفتن و اینطوری شد که من به عنوان جویندۀ کار تو کارگاههاشون شرکت کردم.

یکی از کمکهای این مؤسسه برگزاری کارگاههای آموزشیه که تو این کارگاهها در مورد مدل و نوع رزومه تو آمریکا و فرهنگ آمریکا در برخورد با سوابق شغلی، نحوه و پروسۀ مصاحبه های شغلی در آمریکا و راههای نوشتن یه رزومۀ خیلی حرفه ای و انجام یه مصاحبۀ موفق آموزش داده میشه. یک دورۀ این کارگاهها جمعه و شنبۀ گذشته به صورت فشرده از ۸:۰۰ صبح تا ۴:٣۰ بعدازظهر برگزار شد و برای من واقعاً خیلی بیشتر از اون چیزی که انتظارش رو داشتم، مفید بود.

خوبی این کارگاهها اولاً اینه که آدم به کلی دکتر، مهندس، آرشیتکت و افراد تحصیل کرده از کشورهای مختلف بر میخوره که همشون خیلی جدی دنبال کارن و اینطوری روحیه می گیره و می فهمه که تو دنبال کار گشتن و گاهی وقتها هم خیلی سرخورده و مأیوس شدن تنها نیست. به علاوه پرسنل این مؤسسه افرادی روشنفکر و با روحیه هستند که در تمام مدت دوره، همه جور کمک فکری و تکنیکی به کارجوها ارائه میدن.

ولی فقط این نیست، یکی از بهترین کارهایی که انجام میدن، به وجود آوردن ارتباطات برای توئه که خب از خارج از کشور اومدی و هیچ کسی رو تو رشته و شغل خودت اینجا نمی شناسی و اینجام برای کار پیدا کردن ارتباطات و شناختن آدما حرف اول رو میزنه. روش کارشون هم به این صورته که با کمک data baseای که در طی سالها از آدمهای موفق تو انواع شغلها و پُستها به وجود آوردن، سعی می کنن تو رو وصل کنن به آدمهایی تو شغل خودت تا اینجوری و از طریق ارتباطات بتونی کار پیدا کنی... و ارتباطات یعنی عاملی که کمک می کنه رزومۀ تو از میان یه کوه رزومۀ درهم دیده بشه و به دست کسی برسه که ممکنه کاری برای تو توی شرکتش کاری وجود داشته باشه.

یکی از جالب ترین کارهایی که تو بخش پایانی این کارگاهها انجام میشه اینه که افرادی از انواع و اقسام مشاغل و شرکتها که داوطلبانه با این مؤسسه همکاری می کنند، به عنوان مصاحبه کننده میان و با تک تک افراد کاریاب ۲-۱ تا مصاحبۀ حرفه ای و خیلی جدی انجام میدن و از پاسخها و عکس العملها و مدل نشستن و حرف زدن و دست دادن مصاحبه شونده یادداشت برمی دارن و بعد نظرها و راهنماییهاشون رو به مصاحبه شونده منتقل می کنن تا طرف بفهمه که نکات قوت و ضعف رزومه و مصاحبه اش کدومهاست و چطوری می تونه بهترشون کنه.

و تمامی این آموزشها و سرویسها و خدمات به علاوۀ تمامی کتابچه ها و راهنماها و متونی که بهت داده میشه، به علاوۀ صبحانه و ناهار و نوشیدنی و اسنک برای این همه آدم، همه و همه مجانیه. و تنها صحبتی که درمورد مسائل مالی می کنن اینه که اگر زمانی مایل بودی، می تونی رقمی بهشون اهدا کنی.

حالا این مؤسسۀ خیریه به جای خود، کلاً اینکه ۵۰ تا آدم خیلی موفق از روز تعطیلشون بزنن و بدون اینکه اینکار براشون منفعت خاصی داشته باشه پاشن از اول صبح بیان روی رزومۀ تو و نقاط ضعف و قوت تو کار کنن و سعی کنن تو رو بشناسن و بهت کمک کنن تا ارتباطات رو بیشتر کنی، برام خیلی عجیبه. یعنی ما چند نفر آدم موفق رو تو ایران دیدیم که به صورت مجانی و بدون چشمداشت وقت بذارن و برای یه آدم کاملاً غریبه کاری انجام بدن، یا از روش موفقیتشون تو کار بگن و به طرف کمک کنن کاری درست حسابی پیدا کنه؟؟

و این تجربۀ من مورد خاصی هم نیست و گروهها و سازمانهای اینچنینی تو آمریکا خیلی زیادن و برای آدمی مثل من که از ایران اومده و فقط یک چهرۀ آمریکا رو دیده و شناخته، این واقعاً تأثیرگذار و حتی تعجب آوره...

 اینجور وقتهاست که می فهمم چرا آمریکاییها و مهاجرایی که ملیت آمریکایی رو می پذیرن، انقدر نسبت یه این کشور تعصب دارن و بهش افتخار می کنن.


شنبه ۲۹ فروردین ۱٣۸۹

Friday, April 16, 2010

Privacy for some tears please!

آدمی گاهی وقتا دلش می خواد گریه کنه و این هیچ اشکالی نداره، اتفاقاً خیلی هم خوبه. چون که اگه از ته دل گریه کنه و با این کار خودش رو خالی کنه، کلی آروم و شارژ میشه و دوباره اون حس خوش بینیش به قوت به کار می افته و آدم با انرژی و امیدوار بر می گرده سر کار و زندگیش. ولی اگه یه آدمی که خیلی براش عزیزه اون دور و بر باشه و نشه هیچ جوری از شرّش خلاص شد، اون وقت اون گریۀ کذایی و بغض قُلُنبه گیر می کنه تو گلوی آدم و راه نفس رو می بنده و بعد آدم مجبور میشه به زور گریه اش رو بخوره و تو خودش بریزه تا یه وقت و یک جای دیگه. آخه اگه جلوی اون آدم عزیزه گریه کنه، اون آدم عزیزه نگران میشه و فکر می کنه هرکاری که لازم بوده برای شاد کردن آدم انجام نداده و کلی غصه می خوره، و درنهایت اون عذاب وجدان و غصه هه وضع رو از اولش هم خراب تر می کنن! ولی گاهی وقتام اون آدم عزیزه خودش وضعیت رو حس می کنه، میاد جلو، آدم رو بغل می کنه و میذاره آدم با یه گریۀ درست و حسابی خـــــــــــــــــــــوب خودش رو خالی بکنه و بعد از اون، آدم دیگه بــــــــهترین حال رو داره... حال آفتاب و رنگین کمون بعد از یه بارون بهاری دوش مانند!!


جمعه ۲۷ فروردین ۱٣۸۹

Monday, April 12, 2010

این ای-میل شش خطی اول صبح عجب چیزی بود آخه

با خوندن ای میلش اول ماتم برد و بعد دلم لرزید... فکر نمی کردم که در زیر اون ظاهر "به تخمم"ـش واقعاً این مسأله که از هم اینهمه دوریم به تخمش نباشه و دلش برای من تنگ بشه... برای من و اون روزا، برای تمام اون روزها و ساعتهایی که با هم گذروندیم، جاهایی که با پراید سفیدش رفتیم، سیگارایی که با هم کشیدیم و تِرَکهای دیوانه کننده ای که با هم گوش کردیم... پس یادش هست هنوز ساعتهای طولانی ای که با هم می گذروندیم، تلفن زدنهای دائمی من، بحثهامون، سفرهامون، اسمهای مسخره امون واسه همدیگه و یادداشتهای کوچیک و دیوانه کننده اش اول کتابهایی که بهم میداد... اون یادداشتها، اون یادداشتها بدتر از همه گیر می کنن به چیزی در عمق وجودم!

تمام اون اوقاتی که با هم گذروندیم، برای من شخصاً دوران بســـــیار خوشی بود، چون تو تمام اون دوران دیگه خودم بودم و از خودم بودن اَم هم حسابی لذت بردم و حال کردم. بعد از دوران نوجوانی و اول جوونی بود و منِ کُند هم بالاخره به بلوغ فکری و آرامش رسیده بودم. دیگه برام مهم نبود که این دافیها از من لاغرتر یا خوشگلتر و سکسی ترن، که وضع مالی باباهاشون خیلی خیلی خوبه و دغدغه ها و بالا پایین پریدنها و حرص خوردنها و نگرانیهای من رو بابت آینده ندارن و مجبور نیستن فقط و فقط روی خودشون حساب کنن. دیگه برام مهم نبود که وقت بیرون رفتن عینک ته استکانیم رو –که قیافه ام رو به یه بچه مثبت تمام عیار تبدیل می کرد– با لنز عوض کنم و برام هم مهم نبود که وقتی با اون قیافۀ بچه مثبتم سیگار می کشم، چه مسخره میشم. برام مهم نبود که همۀ دوستهام سالهاست که دوست پسر دارن و همیشه وقتی که باهاشون بیرون میرم، جمعمون سه نفره است. با سیگار کشیدنم، موزیک متال گوش کردنم، نرقصیدنهام تو مهمونیها یا رقصیدنهای تنهاییم خیلی هم خوش بودم و ماشین نداشتنم، دپرس بودنم، تنهاییم، حشری بودنم و کاری نکردن بابتش، هرکدوم از اینا رو به عنوان بخشی از وجود خودم و طبیعتم پذیرفته بودم (و می دونستم که برای تک تک این رفتارها و انتخابهام دلیلی هست و هرکدومشون یک عکس العمل منطقی به وضع و حال و حقایق زندگیم هستند) و هیچکدومشون دیگه ناراحتم نمی کردن.

شاید اگه تو یکی از اون روزایی که اینهمه ساعت با هم و خوش بودیم یا تو یکی از اون شبهایی که تو یه مهمونی تاریک و الکلی با هم می رقصیدیم یا یه گوشه نگاهی رد و بدل می کردیم، یه کدوم از ما یه قدمی فراتر گذاشته بود و ولو درحد یه بوسه عملی انجام داده بود، الان یه جای دیگه و تو یه رابطه با یه آدم دیگه ای می بودیم... یا شایدم با همون یه بوسۀ مستانه و رد و بدل کردن یه حس داغ و حشری می فهمیدیم که نه! ما مال همدیگه نیستیم و با هم تو یه فاز و یه حس نیستیم و به درد همدیگه نمی خوریم و دیگه اونوقت این شک و دودلی و چی میشد اگه ها هم وجود نمی داشتن و ما همونجوری واسه هم دوستای خیلی خیلی خوب می موندیم و گه گداری با نگاههایی سؤال گونه از توی روابطمون به خاطراتمون سرک نمی کشیدیم.

نه! اشتباه نکن، من خیلی هم تو رابطۀ فعلیم خوشبخت و شادم. طرفم رو خودم انتخاب کردم و هر روز هم که میگذره، بیشتر از درستی انتخابم مطمئن میشم. ولی خب... یه وقتای کوچولویی به گذشته ام فکر می کنم و به اینکه اگر پدرومادرم یه سری کارها رو متفاوت انجام داده بودن و یا من خودم یه سری کارهایی رو که هیچوقت نکردم، انجام میدادم و یه سری اتفاقات خاصی هم می افتاد، اونوقت چی میشد و من الان کجا بودم؟ و خلاصه اینطوری سعی می کنم یه ورژن دیگه از زندگیم رو تصور کنم.

کلاً امروز صبح نشسته بودم اینجا و داشتم کارهای اینترنتی هر روزه ام رو می کردم و این ای میل عجب تلنگری بود یهو از ناکجا! به خصوص که آدم از ای میل هایی که تو subject اِشونRe:Fw:d هست، اصلاً انتظار یادداشتهای ریزه میزۀ شخصی و اعترافات نیمه عاشقانۀ بازگو نشده و دلتنگی نداره خب...


دوشنبه ۲٣ فروردین ۱٣۸۹

Sunday, April 11, 2010

You Show Me Yours, I’ll Show You Mine

من وبلاگ تو رو می خونم، تو هم بیا مال منو بخون.
اگرم نیای، من با زورچپونی و گذاشتن کامنتهای بی ربط به پستهات، تو و خواننده هات رو می کشونم تو وبلاگم!
آخه من تازه واردم و هنوز کشف نشدم!



Friday, April 9, 2010

کامپی، میز تحریر و پــول


ببینم، وقتی من یه کلیک می کنم و یه ۱۰ ثانیه ای طول می کشه تا نتیجه اش رو ببینم، به نظر شما یعنی وقتشه که ویندوزم رو عوض کنم و دستی به نرمیجات کامپیوترم بکشم؟

البته که تعویض ویندوز از واجباته، ولی یه جورایی کاملاً مطمئنم که اشکال از کمبود حافظه است (نه مال من، مال لَپی جان!)، ولی کو پول که بخوام بدم تا این ابوقراضه یه کم upgrade بشه؟ من هنوز کماکان لَنگ میز تحریرم... همینطور بساطم رو صبحها می چینم رو میز و میشه دفتر کارم و بعد قبل از شام می کشمشون پایین و مثل بساط دستفروشها می چینمشون کنار دیوار تا میز شام رو بچینم جاشون!

نه که به فکر نباشم ها، نه، مسألۀ کون گشادی استثناً در این یه مورد دخیل نیست. اتفاقاً پریروز رفتیم دنبال میز تحریر... اونم چه میزهایی، همگی خیلی شیک و و جادار و کلاً تیریپ executive، ولی قیمتها از ۱٣۰۰ دلار شروع میشه و میره همینطور به سمت بالا. حالا البته یه میز بدون کشو و تسحیلات دیگه به قیمت حدود ۱۲۰ دلار پیدا کردیم که چشمم رو گرفته و فکر می کنم حالا فعلاً تا کار پیدا کنم و حقوقی به جیبم سرازیر بشه، می تونه کارم رو راه بندازه و تو فکرم که بخرمش.

Tuesday, April 6, 2010

راستی... از کار چه خبر؟

آهای آدمهایی که در هر مکالمۀ تلفنی با لحن حرص آوری از من می پرسین:
«کار چی شد؟ کار پیدا کردی؟... هنوز کار پیدا نکردیـــــــــــی؟»

نخیر! من هنوز کار پیدا نکردم! از توجهتون ممنونم، لطفاً انقدر نپرسین! لطفاً منو نَگائین!


سه شنبه ۱۷ فروردین ۱٣۸۹

Monday, April 5, 2010

خراب اینترنت

مشغول اسباب کشی و گردگیری و بشور بساب و دکور آپارتمان جدیدیم. ولی دلیل اصلی اینجا نبودنم اینه که اینترنت خونه هنوز وصل نشده (و تلفن و تلویزیون نیز هم)! واقعاً جالبه که ماها انقدر وابسته به تلویزیون و به خصوص اینترنتیم که وقتی ۴-٣ روز قطعه، بیکاریم و نمی دونیم با وقتمون چه کنیم و واقعاً هیچ چیزی هم نمی تونه جای اون خلأ رو پرکنه!!!

به نظرم احمقانه و بی معنیه که زندگی من انقدر به اینترنت وابسته باشه.
شخصاً فکر می کنم یه دلیلش اینه که اینجا اینترنت ۲۴ ساعته وصله و آدم واقعاً به وجودش عادت می کنه، جوری که اینترنت میشه جزئی از کامپیوتر و برنامه هاش و عصای دست آدم! یعنی مثلاً داری یه چیزی می نویسی و نمی دونی از کدوم حرف اضافه باید استفاده کنی یا نحوۀ استفاده از یه اصطلاح رو نمی دونی ، سریع یه search می زنی و مشکل حل میشه. یا یکی بهت یه آدرسی میده و می خوای بدونی که تا اونجا چقدر راهه و چه جوری میشه رفت و اینا و میری سروقت Google Maps و جوابت رو درجا می گیری یا می خوای بدونی آیا فلان کتاب به فارسی ترجمه شده و ... از همه بهتر موقع خرید کردنه که می تونی نظر آدمایی رو که از مارکهای مختلف یه چیزی استفاده کردن بخونی و بهترین و پایین ترین قیمت جنس مورد نظرت رو تو اینترنت پیدا کنی و سفارش بدیش.

استیل معتقده که اینترنت بزرگترین اختراع در تاریخ بشره، ولی نظر من اینه که برق اختراع مهمتر و تأثیرگذارتری بوده.


دوشنبه ۱۶ فروردین ۱٣۸۹