Wednesday, January 27, 2010

فرهنگ برخاسته از جمهوری اسلامی

چند وقته دارم به این موضوع فکر می کنم که اگر هم فرضاً روزی روزگاری به زودی رژیم جمهوری اسلامی به باد فنا بره و مردم ایران حق و حقوقشون رو پس بگیرن آیا واقعاً همۀ مشکلاتی که الان در رابطه با آزادی عقیده و مذهب و بیان تو کشور وجود داره، از بین میره؟ یعنی همۀ افراد می تونن به طور مساوی از آزادی فردی، آزادی عقیده و بیان، و آزادی بودن و زندگی کردن به مدل خودشون لذت ببرن؟

راجع به این مسأله بدبینم... فرض کنیم که این اتفاق هم بیفته و مردم آزاد باشن که خودشون فرق بین خوب و بد رو تشخیص بدن و اونجوری که دلشون می خواد زندگی کنن. ولی پس تکلیف این فرهنگ تخمی ای که به لطف جمهوری اسلامی و احکام زورچپون شده به نام دین پربرکت اسلام به وجود اومده، چی میشه؟ این فرهنگی که هر کسی به خودش اجازه میده درمورد دیگران از روی مدل زندگی و ظاهرشون قضاوت کنه؟ تکلیف اینهمه برخوردهای ناشی از ظاهربینی چی میشه که سالهاست به خصوص به قشر مذهبی یا به ظاهر مذهبی این حق رو داده که به واسطۀ ریش و چادرشون هرکس دیگه ای رو که مثل اونا نمی پوشه یا نمی اندیشه یا زندگی نمی کنه، مورد انتقاد و بی احترامی قرار بدن؟ و قشر غیرمذهبی هم که درمقابل این گروه اظهار اشمئزاز می کنه و اونها رو عقب مونده و امّل میدونه؟

“It doesn’t matter who comes, because fixing the culture created by the system is now the problem. I used to take such pride, Azi, in my Iranian identity. I don’t see that culture I was proud of anymore, that respect for elders, for children. These are the effects of lawlessness. If you do business and don’t take bribes, you’re considered strange, behaving outside the norms. Being corrupt is normal. The country’s ethical code has gone mad. It’s going to take so much more than politicians to fix that, this culture of lying, deception, and corruption.” (Lipstick Jihad, by Azadeh Moaveni, page 130.)

یادمه اولها که از ایران اومده بودم بیرون، برام خیلی خیلی جالب بود دیدن بچه های پانک با لباسهای خیلی متفاوت و کفشهای لجدار و آرایشهای غلیظ و موهای تیغ زده از وسط سر تو دانشگاه و این مسأله که نه سایر دانشجوها و نه حتی استادها هیچ برخورد متفاوتی با اونا نداشتن و اونا می تونستن به راحتی در بحثها شرکت کنن و از عقایدشون دفاع کنن، بدون اینکه کسی به خاطر لباسها یا موهاشون درموردشون قضاوت کنه و آدم حسابشون نکنه.

حالا فرض کنیم جامعۀ کنونی ایران رو. نه، اصلاً کل جامعه هم نه، جایی مثل تهران که مردمش نسبتاً فکر بازتری دارن:
- اگه مرد جوانی موهاش رو بلند کنه، بهش میگن "بچه قرتی" یا "بچه مضلف" یا حتی بدتر از اون "کونی" که متعفن ترین کلمه است.
- اگه زنی زیاد آرایش کنه یا لباسهای تنگ و کوتاه بپوشه، بهش میگن "جنده".
- اگه کسی به موزیک متال گوش بده، میگن حتماً "شیطان پرسته".

حالا تازه اینا چندتا نمونۀ نسبتاً ملایمه. دیگه قضیه درمورد افراد همجنس خواه به چنان شدتی میرسه که این افراد حتی نمی تونن به راحتی و آزادانه تو جامعه رفت و آدم و فعالیت کنن. مشکل اینجاست که در جامعۀ کنونی ما ظرفیت پذیرش یا tolerance اصلاً وجود نداره و همزیستی چیزیه که تعداد خیلی کمی از مردم عادی بهش اعتقاد دارن و تعداد خیلی کمتری در عمل به اجرا درمیارنش. همین فردا اگر رژیم جمهوری اسلامی بساطش رو جمع بکنه، چند نفر از مردم به حضور مثبت روحانیون دینی و آخوندها به عنوان یکی از اقلیتها در کنار سایر احزاب رأی موافق خواهند داد؟ چند نفر مسلمان و مسیحی و بهایی و جهود و لامذهب در کنار هم در صلح و صفا زندگی خواهند کرد بدون اینکه در ظاهر از سر دوستی به همدیگه لبخند بزنن و درخفا به فضولی کردن و غیبت کردن و بدگویی از همدیگه ادامه بدن؟

میدونم، خیلی بدبینم. زمان لازمه، زمانی درااااااااااااااااااااااااااااااااااااااز برای عوض کردن تدریجی وضع و پذیرفتن شرایط جدید و خوگرفتن به اونها. میدونم که اجبار هم آدمها رو وادار به پذیرش و همزیستی می کنه، ولی نگرانم... نگران از هرج و مرج و کشمکش بر سر قدرت. چون که اکثریت ما ایرانیها، متأسفانه این خصلت رو داریم که فکر می کنیم از بقیه بیشتر می دونیم و بهتر می فهمیم و برای همین هم، سکان کشتی باید تو دست ما باشه.


۰۷ بهمن ۱٣۸۸

Friday, January 22, 2010

Trying to get a job like an adult…

So far I’ve sent more than 130 resumes to different jobs and companies.


Out of all that, I got just 1 interview which took place on December, 2nd.
But I have to admit, it went really well… they liked me!! They even showed me the view from their offices on the 28Th floor and took the time to explain what there is to do in their city in case I move there to work for them. It all sounded amazing… it’s a big, classy company, the job is challenging and interesting and they seemed to be like a great team. The only downside is the weather, as the city is considered one of the coldest in the country. They even wanted to know whether it is going to be an issue for me or I would be ok with it!!


So here is the thing: The longer I went without hearing from them, the more I was convinced that they are not giving me the job. And so we started thinking about other options and making plans. And then I contacted them 2 days ago asking about their decision and they said that indeed I am still one of the candidates and that they are going to process a second round of interviews soon.
 
So now all the plans we have of moving to the West Coast and settling down there for a couple of years are in jeopardy. On one hand I really want this job and on the other, I really want to embark on the adventure of moving to a different area of the country with beautiful weather and a totally different culture and have an exciting, unpredictable time.
 
Now I have a theory here. In life, delicious, fun and exciting things tend to be bad for you and tasteless, boring and serious stuff are good. Allow me to illustrate a nutritional example; the things that taste the best are always the worst things that you could put into your body: French fries, chocolate, fried chicken, creamy ice cream, etc. whereas things like spinach, beets, vegetable soup, oatmeal and whole grain pasta are the healthiest. The same thing holds true with the decisions. Always the most serious and the least fun decisions are the ones that are good for you and that you, as a responsible adult with a realistic attitude should opt for them. Now the same is going on here with me. I know that if they offer me the job, I will most definitely accept it and move to the cold city and we will either put on hold or forget about the “more fun” plans and that’s fine, but I have to admit, this game of Nature gets to me a little... 

 

Wednesday, January 20, 2010

انار

بغض اناری فاش شد
تا سقفِ اتاق من
ستاره باران شود

«بانو و آخرین کولی سایه فروش» کیکاووس یاکیده، صفحۀ ۲۷.

چهارشنبه ٣۰ دی ۱٣۸۸



Saturday, January 16, 2010

پس برف!

هوا نسبت به قبل گرمتر شده.

برفها آب شدن و خاک تیره دوباره داره خودنمایی می کنه.

جای پاها روی برف سفید جای خودشون رو به ردّ گِل آلود کفشها دادن.

هرچقدر که سفیدی برف آرامش بخش و شادی آوره، این گِل و شُل و تیرگی خاک تو ذوق میزنه و یه جورایی حال آدمو می گیره، مثل وقتی که مست باشی و بخوای با یه موزیک حسابی از حالت لذت ببری و بعد مامانت یهو بیاد تو، بشینه و بخواد راجع به برنامه های آینده ات باهات جدی صحبت بکنه...

«بوک عقیده داشت که اگر برف تمام نشده بود، کوکی خودکشی نمی کرد. ولی رسیدن بهار و ظاهر شدن برهنگی خاک که از همه طرف بالا می آمد، روحیۀ او را خراب کرده بود.» خداحافظ گاری کوپر» نوشته رومن گاری، ترجمه سروش حبیبی، صفحۀ ۱۵)

شنبه ۲۶ دی ۱٣۸۸

Wednesday, January 13, 2010

Earthquakes and God

Earthquakes…d

I don’t understand them. They confuse me. They make me question the existence of god –or a higher power– who is worshiped especially for his justice, love and passion. And where is the justice in the death of millions of people in an earthquake?d

If you can stand it, search the Web and take a look at the pictures of the Haiti earthquake. Take a look at all of the bodies lying around… bodies of babies and children… heavily injured or deceased, bodies stuck in the debris of the buildings… Take a look at the pain and the fear in their eyes… take a look at the mourning, devastated people who have lost EVERYTHING and then tell me there is a god… who is passionate and loving and fair… and then I would want to know why these little children have to go through such an excruciating pain? Why do these poor, unfortunate people have to suffer like this by losing their loved ones and becoming homeless just like that?d

Sure, there is a science behind the earthquake. It happens as a result of a sudden release of energy in the Earth's crust that creates seismic waves which cause the ground to shake. If that’s not enough, I’m sure this animated piece will explain it better, but my point is… if there is a higher power, then he does not match the qualities attributed to him… He lets beings like Hitler get off easy, without taking responsibility for their words and actions, without facing the justice, and then innocent people suffer like this. Honestly, in times like this I prefer to believe in nothing than to believe in a god who is cruel to his created beings.d



Tuesday, January 12, 2010

Daydreaming

حسّ غریبیه.

قبلاًها اصلاً حتی به این مسأله فکر هم نمی کردم که یه روزی روزگاری بتونم دست اِستیل رو بگیرم و ببرمش ایران، جایی که توش به دنیا اومدم... بالغ شدم... بزرگ شدم. محال بود... این فکرا که اگه ببرمش ایران و یه وقت یه چیزی بشه، مثلاً به خاطر ملّتیش بهش برچسب جاسوس بزنن و بندازنش زندان، بعد اونوقت من چیکار کنم؟ چطوری تو روی پدر و مادرش نگاه کنم؟ این فکرا حتی اجازۀ تصور یه همچین سناریویی رو هم بهم نمیدادن.

ولی حالا... حالا یه اتفاقایی داره میفته. دوباره ما همه با هم داریم یکی میشیم. این همه بی عدالتی و دروغ و دغل خواسته هامون رو یکی کرده، حالا هرچقدر هم که باهم فرق داشته باشیم. خونمون به جوش اومده. اینهمه جنبش و عکس العمل نشانۀ اینه که بچه های انقلاب تو اینهمه سال نامرئی بودن، پشت این دیوارهای بلند از لحاظ فکری رشد کردن و بالغ شدن، با نداشتن آزادی فردی و اجتماعی، از راه سخت به ارزش آزادی پی بردن و یادگرفتن که حق گرفتنیه.
و حالا... سواری دادن و خفه خون گرفتن به سراومده، ما حقمون رو میخوایم. می خوایم آزاد باشیم، آزاد زندگی کنیم. مدل زندگیمون رو خودمون انتخاب کنیم، خودمون خوب و بد رو تشخیص بدیم. می خوایم از افکارمون، از عقاید و باورهامون حرف بزنیم. دیگه نمی خوایم یه زندگی دوگانه داشته باشیم... زندگی تو خونه و زندگی بیرون. نه، دورویی و تظاهر بسه. وقت گرفتن حقه، وقت از ریشه کندن دیوارهاییه که سی سال پیش خشت اولشون کج گذاشته شده بوده. وقت مرئی شدنه، مرئی شدن عقاید و افکار و باورهای مختلف، اقلیتهای مختلف، زبانهای مختلف...

حالا دیگه یه کورسوی امیدی هست که شاید روزی به زودی، تو همین زندگی، یه اتفاق خوبی بیفته. شاید آدما تو ایران بتونن آزاد زندگی کنن، آزادی فردی و اجتماعی داشته باشن... مجبور نباشن همه چیزو از مغز خارج نشده – از سر ناچاری یا ترس – سانسور کنن و پس بزنن به ذهن ناخودآگاه. شاید روزی به زودی بتونیم این دیوارها رو از جا بکَنیم، بتونیم آزادانه خودمون رو بیان کنیم، جشن بگیریم و پایکوبی کنیم. موهامون رو بسپُریم به آفتاب گرم و با لباسهای رنگ به رنگ و شکل به شکل تو خیابونهایی که اینهمه ازشون خاطرات خوب و بد داریم بگردیم و خاطرات بد رو با خاطراتی جدید و متفاوت جایگزین کنیم.

شاید یه روزی به زودی، ایران اونقدر آزاد بشه که بتونیم مرزهای کشور رو دوباره باز کنیم و بذاریم مردم کشورهای دیگه بیان و ایران و ایرانی رو به دل خودشون بشناسن. شاید اون موقع کسی با ملیت اِستیل هم بتونه با آرامش و بدون دغدغه به ایران سفر کنه، مردم و کشور رو دست اول بشناسه و ببینه چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقدر همه چیز با اون چیزایی که از تلویزیون می بینه، متفاوته.

شاید اون موقع من بتونم اِستیل رو ببرم قدم زنی تو کوچه پس کوچه هایی که روزها و روزها ازشون گذر می کردم تا برم مدرسه.

ببرمش توی پارکی که سالها، هر تابستون صبح زود بیدار میشدم و با یه سری دوست و رفیق میرفتم ورزش و شیطنت توش.

ببرمش تجریش و تو اون بازار تنگ و شلوغ و از دیدن قیافۀ متعجب و کنجکاوش لذت ببرم.

ببرمش خوردنیهایی رو که اینهمه راجع بهشون شنیده، امتحان کنه... گوجه سبز، نون سنگک داغ و تازه، آبگوشت، آش رشته، فالوده شیرازی. دلم می خواد بدونم نظرش راجع به پیتزای ما تو ایران چیه؟ خوشش میاد؟

ببرمش پرسپولیس رو ببینه، و دریای خزر رو و شیراز و کاشان و اصفهان رو...

ببرمش ایران تا دوستام رو بشناسه... آدمایی که باهاشون بزرگ شدم و رشد کردم... آدمایی که باهاشون گریه کردم، خندیدم، مست کردم و رقصیدم... آدمایی که اینهمه یکرنگ و بامعرفتن که هنوزکه هنوزه نتونستم یه دوست پیدا کنم که بتونه جای حداقل یکیشون رو واسم پُرکنه.

شاید... شاید...
روزها کار من این است که ایران را،
در رویاهایم بکِشَم.


سه شنبه ۲۲ دی ۱٣۸۸

Sunday, January 10, 2010

حالم بهم می خوره

حالم بهم می خوره:

- از آدمهای تخمی ای که وقتی می بیننت چشماشون گشاد میشه، ابروهاشون میره بالا و با ذوق بغلت می کنن و می بوسنت انگاری که صمیمی ترین و نزدیکترین و بهترین رفیقت هستن، ولی اگه تو یه پیغامی نذاری یا یه زنگ بهشون نزنی یا برنامه ای نچینی، هیچوقت سراغی از تو نمیگیرن و صدسال یکبار هم نمی بینیشون. آدمایی که وقتی باهاشونی، به آدم و به سایرین این حس رو القا می کنن که اتفاقاً خیلی هم معاشرتی و باحالن و باید باهاشون صمیمی تر شد و بیشتر رفت و آمد کرد. وقتی این آدما رو می بینم، از اون لبخند کیری تصنعی و اون "عزیزم، قربونت برم"ـاشون حال تهوع بهم دست میده، جوری که شدیداً دلم می خواد برای یه کم هوای تازه پاشم برم بیرون تو سرما و یه نفس عمیقی بکشم تا این جو و این هوای عفن، مثل ابری از چُس های بدبو، از اطرافم کنار بره و هوا دوباره پاک بشه.

- از آدمای تخمی ای که خیلی اعتماد به نفس الکی دارن و فکر می کنن گُهی هستن و فکر می کنن که سرسبد مجلس و تصمیم گیرندۀ جمع و برنامه ریز اونان. معمولاً این آدما رو یه جور حس کارگردان بودن می گیره و بدون نظرخواهی از بقیه شروع می کنن به برنامه ریختن – که معمولاً یه جاش هم ایراد داره – و برای بقیه هم تعیین تکلیف می کنن که حالا کی چیکار کنه.

- از آدمایی که راجع به یه موضوعی هیچ سررشته ای ندارن، ولی خودشون رو صاحب نظر میدونن که نظر بدن و طرف مقابل رو در اون زمینه نصیحت کنن و بهش راه کار رو نشون بدن و زرتی شروع می کنن از تجربیات خودشون – که هیچ ربطی هم به قضیه نداره – آسمون ریسمون بافتن و ور زدن. اینجور افراد معمولاً سن و سالشون بالاست و فکر می کنن حالا چون یه ۴۰-٣۰ سالی از طرف مقابل مسن ترن و چند تا پیرهن بیشتر پاره کردن، حتماً حالیشونه. حالا خدا نکنه که این آدما یه سفر خارجی هم رفته باشن و یه چندوقتی تو یه کشور پیشرفته ای زندگی هم کرده باشن... دیگه دهن طرف مقابل کاملاً صافه.

- از دخترایی که فکر می کنن خوشگل ترین، خوش هیکل ترین، خوش پوش ترین و سکسی ترینن و خودشون رو مُحِق میدونن که راجع به ظاهر بقیه نظر بدن و بقیه رو دست بندازن. این گروه به خصوص که دارم ازشون حرف میزنم معمولاً از اضافه وزن رنج میبرن، ولی اعتماد به نفس بالا و شعور پایینشون نمیذاره که متوجه این مسأله بشن. اینا وقت خوردن جلوی شکمشون رو نمی تونن بگیرن، ولی بعد وقتی یه جایی – مثلاً تو یه مهمونی – موقع عکس گرفتن میشه، لباشون رو غنچه می کنن، دستشون رو میزنن به کمرشو، یه وری وا می ایستن و ژستهای سوپرمدلی میگیرن.

- از دخترایی که ابروهاشون رو تیغ میزنن و بعد جاشو تاتو می کنن.
دلم می خواد باشم و ببینم ۶۰-۵۰ سالگی با این ابروهای عجیب غریب چیکار می خوان بکنن.



یکشنبه ۲۰ دی ۱٣۸۸

Saturday, January 9, 2010

“Say yes more.”

“Sometimes inspiration comes from the strangest places. Even the ordinary can be magical. Be open to it.” 1





1. From the book Yes Man (2005) by Danny Wallace, page 312.

Friday, January 8, 2010

آدم بیکاری که داره دنبال کار میگرده، خیلی وضعیت گندی داره...

و من الان یه آدم بیکارم که دارم دنبال کار می گردم.

ساعت خواب خیلی مزخرفی دارم که عبارته از رفتن تو رختخواب ساعت دو و سه صبح و بیرون اومدن ازش ساعت ده و یازده صبح.

بعد تمام روز رو با پیژامه و ربدُشامبر و موهای شونه نکرده و ریش نزده (!) میشینم پای کامپیوتر و دنبال کار می گردم... از این آگهی به اون آگهی، از این سایت به اون سایت، از این شرکت به اون شرکت... کارم همیــــــــــــــــــــــــــن هست تا آخر وقت اداری که خلق الله تعطیل می کنن و میرن خونه هاشون و منم چون دیگه کسی نیست ای-مِیل های شرکتها رو چک کنه، "کار" رو تعطیل میکنم.


درکل این خونه نشینی بدکوفتیه، به خصوص برای آدمی مثل من که هرچی بیشتر کار داشته باشه و وظایفش بیشتر باشه، بهتر کار می کنه. مثلاً درس می خونم، کار می کنم، به خونه میرسم، کتاب می خونم، معاشرتم به راهه و حتی هفته ای دو سه روز یه باشگاهی هم میرم. ولی حالا اگه بیکار باشم، دیگه نه حال تمیز کردن خونه رو دارم، نه رفت و آمد و دیدن کسی، نه ورزش و نه حتی دست گرفتن یه کتاب. بعضی وقتا حتی میشه که سه روز به سه روز هم از خونه پامو نمیذارم بیرون... باز خدا پدر این اینترنت رو بیامرزه که هست و وقتهایی که اینطوری میرم تو غار، باز حداقل می تونم سرخودم رو باهاش گرم کنم و اخبارو دنبال کنم و ببینم تو دنیای بیرون چی داره میگذره؛ حالا نه اینکه تِپ و تِپ در اقصی نقاط دنیا اتفاقای شادی آور و امیدوارکننده و الهام بخش میفته!!

خلاصه که کار من از بام تا شام اینه و امیدوارم قبل از اینکه افسردگی، رکود، ژولیدگی، موی دراز و از-آدم-به-دوری منو به یه غارنشین واقعی تبدیل بکنه، یکی از این شرکتها یه کاری بده دستم و اینجوری به برنامۀ زندگی من و این خونه یه سر و سامونی بده.


جمعه ۱۸ دی ۱٣۸۸

Wednesday, January 6, 2010

من مخالفم!

من مُحاربم، یعنی محارب که نه! جنگجو، مبارز، حق طلب، آزادی خواه.

اصلاً این لغت «محارب» رو که می بینم، فشار خونم میره بالا و می خوام یکی رو بگیرم خفه کنم. دلیلشم اینه که یه عده حوضَوی ضدّ زبان فارسی با این لغت – مثل هزاران هزار لغت عربی تخمی دیگه – به زبانمون تجاوز کردن. حالام با همین کلمه های قُلُنبه سُلُنبۀ عربی آقایون پفیوزا دارن واسمون حکم صادر می کنن، رو فعالیتهامون اسم میذارن و به جرم «محارم» به اعدام تهدیدمون میکنن.

اصلاً «من مخالفم»1:

– مخالف این لغتهای چرند دور از فرهنگ و زبان رسمی ایران،

– مخالف دادگاههای بدون حضور مترجم عربی– فارسی و مترجم زبانهای دیگه مثل کُردی و ترکی وقتی که متهم به زبان عربی یا فارسی مسلط نیست،

– مخالف تن کردن لباس فُرم زندان به کسی که هنوز معلوم نیست بی گناهه یا گناهکار، به خصوص اونم تو دادگاه ،

– مخالف «دادگاه» بدون «داد» و یک طرفه،

– مخالف حکم اعدام، حالا جرم متهم هرچی که می خواد باشه،
یعنی حتی اگه پس فردا هم ورق برگرده و قدرت بیفته دست سبزها، بازم با اعدام همۀ این آقایون پفیوزا مخالفم... باید به خصوص بهشون حبس طولانی مدت داده بشه، تا باشن و آیندۀ روشن ما رو ببینن.

– مخالف زندان بدون امکانات حداقلی که هر بنی بشری حق طبیعیشه ازشون برخوردار باشه، مثل رفتن به دستشویی وقتی که لازمه، حمام کردن، خوردن حداقل یک وعده غذای درست و حسابی در روز، حق داشتن دکتر و دارو و بهداری، کتاب و قلم و کاغذ، حق داشتن ملاقات و حق دیدن آسمون.

 
1. بر وزن «من مُحارِبم!»

Sunday, January 3, 2010

ایران، آزادی و ما

دوشنبه ۱۴ دی ۱٣۸۸

...باور کردن اتفاقات تخمی ای که تو ایران داره رخ میده، آسون نیست

هیچوقت تصورش رو هم نمی کردم که این حرومزاده ها مردم عادی رو تو روز روشن و فقط به جرم تجمع و حق خواهی ببندن به گلوله. آخه چطور یه نفر می تونه یه آدم دیگه رو که سلاحی جز فریاد و مشتش نداره و به دنبال حق و حقوقشه، اینطور رَندام و تصادفی هدف قرار بده و بکشه و تخمش هم نباشه؟؟ پس اون وجدان کذایی که اینهمه روش حساب میکردیم، کجا رفت؟؟ ویدئوی جان دادن ندا رو تصادفاً دیدم و ما هردو چه شوکه شدیم... تو بغل همدیگه لرزیدیم و گریه کردیم و من فهمیدم که دیگه راه برگشتی نیست و این شروع یه فصل تازه از تاریخ ماست؛ چه شب طولانی و گندی بود اون شب... بعدش عده ای رو دستگیر کردن و به دنبالش آزار و شکنجه اومد (که خب قابل پیش بینی بود)، ولی وقتی خبر تجاوز به دخترا و پسرای زندانی بیرون اومد و همۀ اون کثافتکاریهای کهریزک... من کلاً دین و ایمان و اعتقادم رو به خدا و حق و عدالت و بشریت و این کُس شعرا از دست دارم. آخه من نمی دونم این چه جور خداپرستی و ایمان و اسلامیه که راه حفظش «لواطه»، یعنی دقیقاً همون چیزی که تو قوانین خود این وحشیها حکمش اعدامه. دیگه اون تب مطلب و خبر به اشتراک گذاشتنم پایین اومده... تو ایران که یه دسته افسردگی مزمن دارن و بی خبر از این خبرا همینجوریش داغونن و یه دستۀ دیگه که هنوز امید و اعتقادی براشون باقی مونده و اهل مبارزه ان، خودشون زودتر از خبرا مطلع میشن و نیازی به لینکهای فیس بوکی من ندارن. ی

 افسوس... آزادی فردی اولین حق هر انسانه و تو ایران سالهاست که وجود نداره. یعنی اینکه ما حق نداریم اونجوری که دوست داریم زندگی کنیم، اونجوری که دلمون می خواد باشیم و هرچی دوست داریم بپوشیم. ما حق نداریم اعتقاداتمون رو انتخاب کنیم(چه برسه به مذهب) یا از اعتقادات و باورها و علایقمون حرف بزنیم. حق نداریم هرجور کتاب و مقاله ای بخونیم، به هرجور موزیکی گوش بدیم، حق نداریم شاد باشیم، برقصیم یا عاشق بشیم. از سایر آزادیها که دیگه بهتر اصلاً صحبت نکنیم. همۀ اینا تو شکل گیری شخصیت ماها و رفتار و حتی طرز فکرمون تأثیر گذاشته... مارو دچار خودسانسوری کرده، سر به زیرمون کرده و باعث شده که با دوگانگی زندگی کنیم... جالبه که مثل جاسوسهای حرفه ای از همون بچگی و تو مدرسه، تا تو دانشگاه و محیط کار هم این قابلیت رو پیدا کرده ایم که تشخیص بدیم کیا از جنس و عقیدۀ مان و از کیا باید خود واقعیمون رو مخفی نگه داریم. البته متأسفانه همۀ اینا صرفاً به مذهبی بودن برنمیگرده و پیر و جوون هم نداره... من تو دوستای به اصطلاح روشنفکر خودم هم دیدم که مثلاً وقتی فهمیدن فلانی همجنس گرا است، از سر تعجب و تمسخر یه عکس العملی نشون دادن که «وا! یعنی چی؟ یارو حالا رفته همجنس باز شده؟!»ی

این پست مجموعه ای از دوتا پاراگراف ظاهراً بی ربطه، ولی نویسنده هیچ اهمیتی به این مسأله نمیده.ی

The Blue Flower


Photo by SnowNotes

Saturday, January 2, 2010

Our Plans for 2010

We had a serious family meeting this afternoon.

We sat at the table (the very same table that I wrote about in my first post), each of us with a notebook and a pen in hand, and talked about our exciting life in 2010.

We talked about the big step of moving all the way to the West Coast and discussed the following:

- The possible cities that we would afford to live in;

- A two-bedroom apartment that we would have to find as soon as possible and while staying in a hotel (that sounds a bit crazy even to my ears);

- A job worthy of my education and our expectations;

- The possibility of Steel working some shit job to maintain us while I’m devoting myself to finding a “good” job;

- The management of our money meanwhile;

- The possibility of me working some shit job if I don’t find any good jobs within 6 months while I continue looking for a “good” job;

And of course


- Our various plan-Bs in each case.

I think we have a plan and it’s definitely on the crazy side. But that’s how we are… our nature is to go where the action is instead of sitting around and waiting for some change to take place. Of course none of this stops me from imagining the worst and worrying, because that, too, is part of my nature.

So there you go, now I have it all written and perhaps at the other end of the year – which is far far away from now – I’ll look back and see how we did it and how it turned out to be.

Friday, January 1, 2010

پست شمارۀ ۱ – برف


جمعه ۱۱ دی ۱٣۸۸

امروز اولین روز از سال ۲۰۱۰ میلادیه...

دلم می خواست بنویسم که پشت میزم رو به پنجره نشستم و بارش نم نم برف رو تماشا می کنم و هرچند دقیقه یکبار هم ماگ گنده و داغم رو می گیرم بین دو دستم و یه قُلُپ از کاپوچینوی داغ و خوشمزه می خورم... ولی واقعیتش اینه که نشستم پشت یه میز خیلی شلوغ، رو به دیوار و دور از پنجره و دارم سعی می کنم یه "اولین پست" درست و حسابی بنویسم.

این میز شلوغ در اصل یه میز غذاخوریه، ولی درحال حاضر، علاوه بر کاربرد اولیه اش، به عنوان میز تحریر هم ازش استفاده می کنم. روی میز پُره از کتاب و دفتر و مجله و سی دی و مداد و خودکار و البته یه جفت نمکدون-فلفلدون یه گوشه، که وقت غذا و وقتی بقیۀ چیزمیزا شوت میشن پایین، میان وسط و خودنمایی می کنن.

نَم نَمَک داره برف میاد و من خوشحالم... برعکس بارون برف رو خیلی دوست دارم، چون بی سروصدا میاد و اگه بی خبر یهو پرده رو کنار بزنی، می بینی همه جا سفیدپوش شده و این سفیدی، این سپیدی، آسفالت سیاه کف خیابون، ماشینهای رنگ به رنگ و کثیف، درختهای لخت و خاک تیره رو می پوشونه و همه چیزو به یه سطح سفید و تمیز یکدست تبدیل میکنه. بهتر از همه وقتیه که میری بخوابی و بیرون هیچ خبری نیست، ولی صبح که پا میشی همه چیز به طرز خوشحال کننده ای سفید و بکره و تو هیجان داری که هرچی زودتر خودتو بپیچی لای کت و کلاه و شال گردن و دستکش و بدوی بیرون تو برفا و درختها رو تکون بدی و قبل از هر جنبندۀ دیگه ای جای پای خودتو، مثل اولین فضانوردی که روی ماه قدم گذاشت، روی برفا ثبت کنی.


شایدم همۀ اینا هذیانات برف باشه...