Sunday, February 28, 2010

Is there anybody out there?

سلام.

آیا کسی اینجا هست؟؟

آیا کسی به اینجا سر میزنه؟

آیا اصلاً کسی از وجود من با خبره؟

سـلام؟... سلام؟... سلام؟... ـَلام؟... ـَلام؟... ـام؟...ـام؟...1





1. به صورت اِکو خوانده شود!




Friday, February 26, 2010

کِرم کتاب

کتاب که باشه، منم هستم؛ اوضاعم رو به راهه.

در اوج افسردگی و نگرانی و بدبینی، یه کتاب خوب می تونه منو از مرگ روح نجات بده و سرپا نگه داره و کلاً حال و روحیه ام رو عوض کنه.

کتاب منو در دوران تینِیجری و دوران حشریت و بعد دوران بزرگسالی از شرّ انواع و اقسام دردسرها در امان نگه داشته. به علاوه تو خونه ای که کار زیادی برای انجام دادن توش نبوده، با خانواده ای که سالی دوازده ماه رو خونه ان و جایی نمیرن و رفقایی که معمولاً تعطیلات هرکدوم واسه خودشون یه وری می رفتن و کلاً از دسترس خارج بودن، یکی از راههای وقت کُشی و فرار از روزمرّگی و حوصله سررفتگی کتابه.

این کتاب جون منو خیلی وقتها نجات داده. یکیش پارسال تو اون سفر برگشت تخمی از ایران بود که به خاطر نداشتن مهر خروج، مجبور شدم از فرودگاه برگردم خونه و سرانجام عقب مونده از کلی برنامه و درس و قول و قرار، با حس اشمئزاز از کلیۀ پرسنل ادارات دولتی در ایران و سیستم تخماتیک کاغذبازیمون، با یک هفته تأخیر سوار هواپیما شدم و تنها چیزی که تو اون سفر طولانی با توقف چند ساعته تو پاریس منو نجات داد کتاب «چراغها را من خاموش می کنم» زویا پیرزاد بود که قبلاً هم خونده بودم و حسّ و حال و آب و هوای شرجی آبادانش خیلی به دادم رسید.

مدل کتاب خوندنم هم اینطوریه که معمولاً لم میدم رو پهلو رو تخت و کتاب رو یه وری می گیرم تو دستم و دِبخون! اگه زمستون باشه، خب یه پتوی گرم و نرم هم برای حفظ دمای بدن و به هم نخوردن تمرکز خیلی به کار میاد. اگه چندتا سیب هم داشته باشم که در حین خوندن هرچندوقت یکبار گازی بهشون بزنم، دیگه لذت کتابه کلاً دوبرابر میشه.

فکر میکنم این اعتیاد به کتاب از بابا به من رسیده که عوض هرچیز دیگه ای فقط کتاب تو بساطش پیدا میشه. از همون اول هم بابا بود که برامون کتابهای زیادی می خرید: ۵ جلد قصه های خوب برای بچه های خوب، داستانهای شرلوک هلمز و هرکول پوآروی آگاتا کریستی، تن تن که همیشه سرش دعوا بود، کُنراد پسرک ساخت کارخانه، شازده کوچولو و بعد بابا لنگ دراز و سهراب سپهری و فروغ که مامان با کلی ذوق و شوق تو دوران نوجوانی برام خریدشون.

کتابهای بابا خونه رو پر کرده از قفسه های لبریز از کتاب؛ تازه خدا میدونه چــــــــــندتا کارتن پر از کتابش از سر کمبود جا همینطوری تو انباری دارن خاک می خورن. بین اون کتابها همه جور چیزی میشد پیدا کرد: رمان، داستان کوتاه، کتابهای مذهبی، فلسفی، ماوراءالطبیعه، علمی تخیلی، مدیتیشن و یوگا، دایرة المعارف، لغتنامه، شعر... به همین دلیل هم من همیشه ذوق می کردم که برم سروقت اون کتابها، وایستم رو به روی قفسه های چوبی کتاب و زل بزنم به عنوان کتابها و بعد هر چند وقت یکبار یکی رو بکشم بیرون، ورقی بزنم و دوباره بذارمش سرجاش و غرق در عالم خودم اینکارو انقدر تکرار بکنم تا یه کتاب به نظر جالبی به تورم بخوره. به لطف همون کتابها با شکسپیر، جلال آل احمد، صادق هدایت، ارنست همینگوی، رومن گاری، کافکا، چخوف، گراهام گرین، آیزاک آسیموف و جان گریشام آشنا شدم.

بعدها که بزرگتر شدم و به اجبار مامان همچنان در دید و بازدید از خاله و مادربزرگ باید خانواده رو همراهی می کردم، شروع کردم به سرک کشیدن به کتابخونه های اونا و معمولاً هم کتابهای خوبی به تورم می خورد: دایی جان ناپلئون، نامه به کودکی که هرگز زاده نشد، جین ایر، سووشون، قلعۀ حیوانات، دارا و ندار، زنان کوچک،....

بعد تو دوران دانشگاه، اون کتابخونۀ پر و پیمون و فوق العادۀ دانشگاه شد پاتوق من و چندتا رفیق دیگه که بین اونهمه کتاب قدیمی و زرد که بوی کاغذکاهیشون آدمو مست میکرد، می چریدیم و کتاب به همدیگه توصیه می کردیم. تو اون دوران گارسیا مارکز، پائولو کوئیلو، بورخِس، اونامونو، ویرجینیا وولف،  لُرکا، ساراماگو و شل سیلوراستاین رو شناختم.

و خلاصه که این کتاب همچنان بازه...


جمعه ۷ اسفند ۱٣۸۸

Wednesday, February 24, 2010

My Voodoo Doll

Photo by SnowNotes

Monday, February 22, 2010

زنگ خواب حروم کن تلفن

متنفرم از اینکه با زنگ تلفن از خواب بیدار بشم.

و از وقتی سعی می کنم صدای آزاردهندۀ زنگ رو نشنیده بگیرم و هرجور شده با بندکردن خودم به چیزی تو عالم خواب اون تو بمونم تا وقتی که صدای زنگ قطع میشه، به راههای ممکن برای تنبیه تلفن زننده هم فکر می کنم.

لطفاً بذار بخوابم!!

در مورد ما این گروه مزاحمی که زنگ می زنن و با تلفن بی موقعشون آدم رو از خواب بیدار می کنن، فقط از یک نوعن و اسم این نوع هم هست والدین. حالا این والدین یا با ما نسبت مستقیم دارن که این گروه شامل مامان من و مامان بابای استیل میشه، یا نسب یه کم غیرمستقیم که دراینصورت میشه مامان بزرگ من. همۀ اعضاء این گروه به طرز حرص آوری سحرخیزن و به نظرشون ۱۰:۰۰ صبح دیگه لنگ ظهره و امکان نداره که عهدی اون ساعت خواب باشه. آخه مگه ممکنه؟؟ مامانه و مامان بزرگه که خیلی بامزّه ان، وقتی زنگ میزنن و آدم رو بیدار می کنن و جوابی نمی گیرن، پیغامشون اینه که: «سلام، خــــــــــوابین؟!؟!» یعنی حتی نمی کنن بگن که خب حالا چیکار داشتن که خواب رو بر ما حروم کردن! و البته علّت اصلی اونم اینه که اصولاً کاری نداشتن، بیکارن و از سر بیکاری هر یه روز در میون زنگ میزنن تا با هم یه حال و احوالی بزنیم:

- خب، چه خبرا؟
- هیچی. خبری نیست. امن و امان. شما چه خبرا؟
- هیچی...
...
[سکوت]


دوشنبه ٣ اسفند ۱٣۸۸


Friday, February 19, 2010

هلو

عاشق هلواَم وعاشق آدمی که این وقت شب تو سرما میره بیرون تا واسه من هلو بخره...



Thursday, February 18, 2010

Iran Post Election 2009

تو کامپیوترم، تو بخش عکسها، یه فولدری دارم به اسم «Iran» که توش یه چندتایی عکس از مناظر بکر و آدمهای جالب هست برای وقتهایی که اون غم غربته یه کم میزنه بالا.

بعد بغل اون یه فولدر دیگه هست به اسم «Iran Post Election 2009» که بعداً درست شده و توش صد و خرده ای عکس هست از مردم و حوادث بعد از انتخابات. خوب یادمه که چرا اون موقع – تو اوج درگیریها و وقتی ندا هنوز زنده بود – این فولدر کذایی رو درست کردم: تا اون روزای عجیب و باورنکردنی یادم بمونن؛ روزایی که ما ایرانیها همه انقدر با افتخار با هم متحد شدیم و همگی یک چیز واحد رو می خواستیم: تغییر دادن وضع اسفناک با استفاده از حقّمون برای انتخاب.

تو عکسهای اولیۀ این فولدر میشه مرد و زن و پیر و جوون، آراسته به رنگ سبز رو دید که دوشادوش هم، خندان یا خیلی مصمم و جدّی، انتخاب نامزدشون رو به تصویر می کشن؛ تو این عکسها کلی دختر خوشگل و آرایش کرده میشه دید با روسری یا دستبند یا دهن بند سبز که عکس یا پوستری از موسوی رو رو دست بلند کردن. بعد از اونا یه سری عکسهای عجیب هست و آدم باورش نمیشه که اینا عکسهایی از تهرانه و نه نوار غزه: آتشی برخاسته از موتورسیکلت و اتوبوس شعله ور وسط خیابون و دختر و پسر و مرد و زنهایی که سنگ به دست درحال مبارزه با نیروهای ضدشورش هستن و اکثراً برای حفاظت از گاز اشک آور صورتشون رو با روسری یا دستمال یا تی شرتشون پوشونده ان... این عکسها بوی دود و لاستیک سوخته و شورش و هیجان میدن، این عکسها به آدم یه انرژی و امیدی میدن.

تو سری بعدی عکسها میشه جمعیتی معترض از آدمهایی عصبانی رو دید که بهشون توهین شده و حقشون دزدیده شده؛ آدمهایی که از بی احترامی و زورگویی جونشون به لبشون رسیده و دیگه نمی خوان خفه خون بگیرن و مطیع باشن. آدمهایی که پوستر «من خس و خاشاک نیستم.» و «رأی من کجاست؟» رو بالا بردن و در سکوت درحال حرکتن.

عکسهای سری آخری خیلی خیلی متأثرکننده و غم انگیزن: عکسهایی سرخ از خون که از خونخواهی برادر میگن... از پرپرشدن ندا... از مرگ سهراب. عکسهایی که حیواناتی در لباس انسان رو نشون میدن که با نگاهی سرد و توخالی میزنن و می کُشن و براشون زن و مرد و خردسال و کهنسال هیچ فرقی نداره.

برای من، این فولدر و این عکسها فصلی مهم از تاریخ ایران رو به تصور میکشن. فصلی که بخشی از زندگی من هم هست و در زمانی داره اتفاق می افته که من انقدر بزرگ هستم که بفهمم چه خبره. این عکسها گواه طوفانی حاصل از ابرهای تیره و متراکم گذشته ان و شاهدی بر رسیدن فصلی تازه و هوایی خوش بعد از این طوفان.

می دونم که به عکسهای این مجموعه بازهم خواهم افزود. و می دونم که تو اون سری جدید، عکسهای شوکه کننده و غم انگیز و ناامیدکننده هم خواهد بود. ولی اینم می دونم که آخرین عکسهای مجموعه، عکسهایی پر از زندگی، پیروزی و امید خواهند بود، عکسهایی زنده و سبز...



پنجشنبه ۲۹ بهمن ۱٣۸۸

Saturday, February 13, 2010

غم غربت که میگن همینه، نه؟

همیشه وقتی میرم ایران، چند روز اول سفر که می رسم و بعد چند روز اول بعد از برگشتنم گوزپیچ می شم و چت میزنم روی این قضیه که آیا کار درستی کردم که جایی خارج از ایران رو برای زندگی انتخاب کردم؟ آیا روزی روزگاری شاد و خوشحال جایی جا خواهم افتاد؟ راستی چرا وقتی درسم تموم شد، برنگشتم ایران؟ جواب این سؤال رو البته یه جورایی میدونم و اونم اینه که هربار که برمی گشتم ایران پیش خانواده و رفقا، چیزای بیشتری به نظرم با قبل فرق داشت و غریب و نامأنوس می اومد... یا شایدم این من بودم که فرق کرده بودم و دیگه چیزا به نظرم مثل قبل نبودن؛ انگاری دیدم عوض شده باشه؛ دیگه این حس رو نداشتم که برگشتم خونه

وقتی برای اولین بار از محیط یکدستی که توش بزرگ شدم و زندگی کردم اومدم بیرون، یهو با یه عالمه آدم متفاوت با فرهنگها و عادتها و مدلهای زندگی متفاوت رو به رو شدم و هیچ چیز دیگه اونجوری یکرنگ و یکجور نبود. فکر می کنم که اولش، این مسأله خورد تو ذوقم و ناخودآگاه شروع کردم به مقایسه و عیبجویی و حتی مسخره کردن... ولی با گذشت زمان کم کم همه چیز شروع کرد به عادی شدن و من یاد گرفتم که روشهای دیگه ای هم غیر از مال ما هست و مدلهای دیگه ای هم میشه زندگی کرد و درست و شاد و موفق بود. و حالا هربار که میرم ایران، این تک مدلی و همه چی یک جور بودن و یکنواختی یک کم گیجم می کنه. می بینم برگشتم دقیقاً همون جایی که چهارسال پیش بودم، و همه چیز – شاید متأسفانه – دقیقاً همونطوریه که بود، ولی من دیگه مثل قبل احساس تو خونه بودن و به خونه برگشتن نمی کنم. شایدم این فقط حس منی باشه که خانواده ام سالهای ساله که یکجا و یک مدل زندگی می کنن و هیچ تغییر و تنوعی تو زندگیشون ندادن. اونا خب البته اینطور که به نظر میاد راضین و راحت، ولی برای من این مسأله همیشه یه معضل بوده... یه مشکل قُلُنبه، یه جور عقده. همیشه دلم می خواست که وضعمون رو عوض کنیم، بالا و پایین بریم و به جای درجازدن سرد و گرم روزگار رو بچشیم، محیطمون رو تغییر بدیم، ریسک کنیم و از تنوع لذت ببریم. شایدم به خاطر همین سرانجام وادادم، دست از سر کچل همه برداشتم و با تک و تنها برای درس خوندن از ایران بیرون اومدن، یه جورایی راهم رو جدا کردم... زندگی به مدل و به دل خودم رو شروع کردم، زندگی خودم رو. سخت بود، خیلی خیلی سخت. و تنها. بعد یاد گرفتم که هیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــچ عهدالناسی جای رفقای قدیمیم رو نخواهد گرفت و اونوقت این دوربودن ازشون – هم از لحاظ فیزیکی و هم از لحاظ فکری و فازی – و دورشدن بیشتر با گذر زمان خیلی دردم آورد. گمانم کلّ این حس همون زخمیه که ملت ازش به اسم «غم غربت» یاد می کنن و یهو، یه روزایی، ناگهانی و از هیچ کجا سر باز می کنه و از تو می مَکَتت و حس می کنی چقدر دلت واسه کوچه ای که اینهمه سال در گذر از سربالایی و سرازیریش غر زدی و ناله کردی تنگ شده یا چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقدر دلت هوای اون دورهمی های چندنفره اتون رو کرده یا چقدر دلت می خواد بری تو شریعتی زیر پل صدر وایستی تو شلوغی شهر و رفت و آمد مردم و بچه مدرسه ایها و زنهای خرید به دست و دختردانشجوهای قرتی و تاکسیهای خطی با قیافه های آشنای راننده هاشون رو مثل یه نفس عمیق بکشی تو.

دلم می خواد. دلم برای تک تک دوستام و کارایی که با هرکدومشون می کردم تنگ میشه: ماشین بازی و بعد رفتن به «Hot Chocolate» و میلک شیک کارامل سفارش دادن، سیگار کشیدن تو ماشین ته یه کوچۀ خلوت تو هدایت، رفتن و تا خرخره پیتزا پپرونی خوردن و بعد سنگین از غذا نشستن تو ماشین تو تاریکی بالای پارک قیطریه و گوش دادن به موزیک، دورهمی و پارتی رفتن و عرق سگی خوردن و رقصیدن با موزیک بندتنبونی و شب کورمال کورمال به خونه برگشتن به این امید که همه خواب باشن و نفهمن تو چه دیر و چه مست برگشتی، ولو شدن رو تخت و گوش دادن به موزیک هوی متال، فیلم تماشا کردن پای کامپیوتر تو تاریکی، استخر رفتن و به جای شنا کردن ساعتها ولو شدن تو آفتاب و غیبت کردن... گپهای جدّی و عمیقمون، سفرهامون، تجربه هایی که با همدیگه کسب کردیم و اتفاقهایی که تو زندگی هرکدوممون افتاده و برای بقیه هم به همون اندازه مهم و بااهمیت بوده، عروسیهامون...

ولی باز هربار که میرم ایران و هرچقدر هم که سعی می کنم، هیچکدوم از این خاطرات جدید اون قدیمیها نمیشن و اونطوری بهم نمی چسبن و وقتی بعداًها تو ذهنم نوشخوارشون میکنم، اونطوری بهم حال نمیدن.
نکنه دیگه هیچوقت دوران به اون خوشی نداشته باشم؟؟ نکنه قدرت دوست پیدا کردنم رو از دست داده باشم؟؟؟ نکنه حس شاد و راضی بودنم فلج شده باشه؟؟؟؟ ها؟؟؟؟؟ نکنه؟؟؟؟؟



رفقا! خرا! آخه دلم براتون خـــــــــــــــــــــــیلی تنگ شده...




شنبه ۲۴ بهمن ۱٣۸۸

Thursday, February 11, 2010

سان فرانسیسکو

در سفر بودم.

در کل سفر هوا همه اش بارونی بود و می تونم بگم که روی هم رفته خیلی هوای مزخرفی بود.

استیل از قبل بهم توضیح داده بود که مردم هر نقطه از آمریکا فرهنگ و غذا و رفتار و برخوردهای مخصوص به خودشون رو دارن و تفاوت بین شرق و غرب آمریکا خیلی زیاده. و این تفاوت رو اگه آدم مثلاً یه سر به نیویورک و به سان فرانسیسکو بزنه، خیلی خوب می بینه. نیویورک شهری شلوغ، زنده و جدیّه. نیویورکیها آدمهای جدی و پوست کلفتی هستن که همیشه در حال عجله ان و زیاد هم اهل شوخی و خوش و بش با غریبه ها نیستن و چون وقت برای تلف کردن ندارن، موقع رانندگی یه دستشون رو بوقه. در طول روز، آدمهای زیادی رو می بینی که خیلی رسمی و شیک برای کار لباس پوشیدن. برعکس تو سان فرانسیسکو به نظر نمیاد که کسی عجله ای برای رفتن به جایی داشته باشه. مردم خوش رو و خوش برخوردن و اگه ازشون سؤالی بپرسی، از سر حوصله و وقت بهت جواب میدن. فکر نمی کنم هیچ جای دیگه ای من اینهمه آدم خوش برخورد و خوش رو با رفتاری کاملاً دوستانه با یه غریبه دیده باشم. تو خیابون کسی بوق نمیزنه و اگه برق قطارهای برقی عهدبوق که هنوز یکی از وسایل حمل و نقل مورد استفادۀ شهرن قطع بشه، همه ریلکس و بدون دلخوری با آرامش می شینن تا راننده دوباره برق ماشین رو وصل کنه و به حرکتش ادامه بده.

در کل چندین چیز خیلی توجهم رو جلب کرد:

- رفتار دوستانۀ آدمها با همدیگه و با یک غریبه. همه، از مسئول پذیرش هتل تا گارسون رستوران و رانندۀ اتوبوس و گدا خوشرو هستند و دوستانه سعی می کنن راهنماییت کنن. وقتی منتظر اتوبوس بودیم، من شروع کردم به عکس گرفتن از گلهایی که گل فروشی بیرون مغازه اش چیده بود. مرد گل فروش وقتی منو دید بهم لبخند زد و گپ زنان ازم دعوت کرد که برم تو و از بقیۀ گلها هم عکس بگیرم. داشتم تصور می کردم که اگه بعد از اینجا من استیل رو با خودم ببرم ایران، دیدن برخورد غیردوستانۀ راننده تاکسیها و بدعنقی و عصبانیت و افسردگی مردم درکل چقدر شوکه اش خواهد کرد. جالب تر از برخورد دوستانۀ آدمها با غریبه ها، برخورد محترمانه اشون با گداها و بی خانمانها است که اونا بدون اینکه مزاحمت ایجاد کنن از عابرها تقاضای پول خرد می کنن و عابرها هم در مقابل بدون هیچگونه نفرت یا برخورد خشن یا عکس العمل خاصی یا بهشون کمک می کنن و یا به راهشون ادامه میدن.

- مدل لباس پوشیدن مردم که خیلی جالب و متنوعه و نشون دهندۀ سلیقه خاص هر فرده و من از اینهمه تنوع و هویت فردی کلی لذت می برم. در مقابل آدمهایی که سعی می کنن مثل همدیگه یا مثل یه الگوی خاص لباس بپوشن و خودشون رو درست کنن، دیدن اینهمه شخصیت های جورواجور لذت بخشه. مثلاً صبح روز دوم سفر تو خیابون به پسر جوانی برخوردیم که خیابون رو جارو می کرد؛ او کفشهای سفید چرمی پوشیده بود و دستمال گردن جالبی هم لباسهای شیک ولی غیررسمیش رو تکمیل می کرد.

- خونه های قدیمی و قشنگ که رنگ بناهاشون خیلی فانتزی و جالبه. تو محلۀ «Haight» به کلی خونه های خیلی جالب به رنگهای صورتی، آبی آسمانی، طلایی و سبز برخوردیم که باعث میشن خیابون یه منظرۀ شاد و دوستانه ای پیدا کنه. این خونه ها منو یه جورایی یاد بارسلونا میندازن که هنوز که هنوزه شهر مورد علاقۀ منه.

- مردم چینی یا مردم آمریکایی چینی الاصل که انقدر تعدادشون زیاده که آدم گاهی یادش میره کجاست، تو چین یا تو آمریکا؟!؟! توی اتوبوس اعلانها به سه زبان انگلیسی، اسپانیایی و چینی نوشته شدن و علاوه بر محلۀ چینی ها، هرجای دیگه ای از شهر هم به رستورانهای چینی برمی خوری که البته غذاشون هم واقعاً خوشمزه است.


روز دوم سفر رفتیم محلۀ «کاسترو» که بخش همجنسگرای شهر به حساب می آد و تو خیابونهاش آدم به کلی پرچم رنگین کمان بر می خوره که با افتخار به احتزاز دراومدن. در کل جای بسیار جالبی بود. به چند تا سکس شاپ هم برخوردیم که تو ویترینشون عکسهای سکسی از مردها میشد دید و کلی اسباب بازی برای سکس. البته چیز زیادی برای زنها نداشتن و این مسأله منو به این فکر واداشت که وجود مردهای همجنسگرا خیلی بیشتر از لزبین هاست و این گروه دوم وجودشون خیلی کمرنگ تر و یه جورایی نامرئیه.

یک روز از سفر رو هم گذاشتیم برای بازیدی از زندان «آلکاتراز» که بدنامیش کنجکاوی آدم رو حسابی قلقلک میده که بره ببینه این مکان مخوف چه جور جایی بوده. زندان تو جزیرۀ آلکاترازه که در حدود ۵, ۲ کیلومتری از سان فرنسیسکو قرار گرفته و برای رفتن به اونجا باید سوار کشتی شد. جالبه که بازدید از این جزیره و زندان مجانیه، ولی خب باید برای رفت و برگشت بلیط کشتی رو بخری که نفری ۲۶ دلاره. کل تاریخ این جزیره فقط به زندان ختم نمیشه. در ابتدا اونجا یه فانوس دریایی ساخته شد که برای راهنمایی کشتیها به سان فرانسیسکو به کار میرفت. بعد جزیره تبدیل شد به استحکامات نظامی و بعد از اونم به زندان که البته کل مدت زمان کارکرد این زندان فقط ۲۹ سال بود و بعد از اون به خاطر هزینه های بالای نگهداری از زندانیها نسبت به سایر زندانها و خرابی تدریجی ساختمان زندان و همچنین فاضلاب زندان که موجب آلودگی خلیج سانفرانسیسکو شده بود، در سال ۱۹۶٣ زندان رو تعطیل کردند و زندانیهای باقیمانده رو به جاهای دیگه فرستادند. بعد از اونم جزیره برای مدتی به اشغال سرخپوستها دراومد و درنهایت به موزه تبدیل شد.
درکل بازدید ناراحت کننده ای بود... دیدن ساختمانی که با همۀ کوچکیش انقدر بدنامه و زندگی اینهمه آدم رو تحت تأثیر قرار داده و افرادی توش کشته شدن، آدم رو تحت تأثیر قرار میده. دست خودم نبود، ولی تمام مدتی که اون تو بودیم و تو سلولهای زندان و اتاقهای انفرادی سَرَک می کشیدیم، من آکاتراز رو با زندان اوین مقایسه می کردم و به نظرم می اومد که از اون چیزایی که شنیدم و خوندم، اوین باید خیلی خیلی مخوف تر و تاریک تر از اینجا باشه و فکر می کردم آیا میشه که یه روزی در اون زندان هم برای همیشه باز بشه و دیوارهاش فرو بریزه و بعد شاید بتونیم همۀ اون مجموعه رو به مکانی آرام مثل یه پارک پر از گل و درخت تبدیل کنیم، بلکه اونهمه انرژی منفی از اون محیط تخلیه بشه و اونهمه آدم بی گناهی که اونجا شکنجه یا کشته شدن، یک کمی آرامش بگیرن.
علاوه بر ساختمان زندان یه چندتایی دیگه ساختمان اونجا هست، ولی علاوه بر اونا پوشش گیاهی و حیوانات موجود در جزیره هستن که جلب توجه می کنن و آدم رو وامی دارن که مقایسه کنه زندانی تاریک و مخوف رو تو یه جزیرۀ زیبا با منظرۀ فوق العاده ای از سان فرانسیسکو و اینطوری که راهنما یه جایی توضیح میداد همین زیبایی و نزدیکی به سان فرانسیسکو هم یکی از چیزایی بوده که زندانیهای دربند رو خیلی خیلی آزار میداده که انقدر به همه چیز نزدیک و از همه چیز دورن.

در کل از سان فرانسیسکو خیلی خوشم اومد. فکر می کنم جای ایده آلی برای زندگیه اگه شغل خوبی داشته باشی که بتونی از پس هزینه های زندگی توی شهری به این گرونی بربیای. و اگرنه می تونی مثل خیلیهای دیگه به خلیج سان فرانسیسکو رو بیاری که هزینۀ زندگی توش نسبتاً ارزون تره و سفر هر روزه به سان فرانسیسکو برای کار هم وقت زیادی نخواهد گرفت (در مقایسه با ترافیک تهران که اصلاً هیچه).

شب آخر سفر قرار شد بریم یه رستوران ایرانی به اسم «میکده». من با دیدن منو حسابی هوس خورش فسنجون کردم که از وقتی از ایران اومدم نخورده بودم و در کل چسبید، ولی بعد چهار صبح با دل درد فجیعی بیدار شدم که به اسهال و استفراغ ختم شد و این مسمومیت آخر سفر خوب ترتیبم رو داد... ممنون از سرویس عالی آقایون.