Saturday, May 8, 2010

Butterfly Effect as analyzed by a pessimist!!

برام جالب و یه کم زننده است این مسأله که چقدر روابط پیچیدۀ یک آدم با سایر آدمها –به خصوص آدمهای یک کم غریبه– می تونه در زندگی اون آدم تأثیر بذاره. مثلاً به طور معمول کسی با رئیسش صمیمی و نزدیک نیست، ولی اون رئیس می تونه با رفتار و برخورد و خواسته هاش تو اخلاق و زندگی و روحیۀ اون آدم و حتی روابط اون آدم با زن و بچه و رفقاش تأثیر بذاره. مثلاً اگه رئیس سختگیر و بی انصافی باشه، با کار زیاد بار طرف کردن و اون آدم رو تهدید به اخراج کردن و بی احساس بودن، می تونه از اون آدم یه موجود نگران، دستپاچه و حساس بسازه که زود از کوره درمیره و به خاطر فشار کاری، با زن و بچه اش بدخلقی می کنه و طبیعتاً چون کارش زیاده و خُلقش تنگ، دیگه وقتی نداره که با رفقاش برنامه ای بذاره و کم کم روابطش با اونا قطع میشه.

برای من البته این مسأله یه جنبۀ کاملاً متفاوت داره. حدوداً سه چهار هفته پیش واسه یه پُستی تو یه شرکت کامپیوتری خیلی ردیف رزومه ام رو فرستادم. کار انترنی بود و تو آگهی نوشته بود که هدفشون دانشجوها یا افرادی هستند که جدیداً فارغ التحصیل شدن.۱ فکر می کنم برای اون کار من over qualified بودم، یعنی سابقۀ کاری و تحصیلیم بیشتر از حدی بود که اونا می خواستن، ولی برای من اصلاً مهم نبود، حتی با اینکه کار انترنی بود و اصولاً %۹۰ کارای انترنی بدون مزد و حقوق هستند. چون اینجوری هم سابقۀ کار تو آمریکا رو پیدا می کردم و هم با یه سری آدمهای مهم تو اون کار آشنا میشدم که اینجور روابط برای آیندۀ کاری تو این کشور خیلی کارگشاست. کلاً از لحاظ منطقی وقتی من حاضرم برم کاری رو که در حد توانائیهای من نیست انجام بدم، کارفرما باید خیلی هم خوشحال باشه و از خُداش هم باشه، ولی در عمل اصلاً اینجوری نیست و خیلی وقتها طرف رو به خاطر همین موضوع رد می کنن.

خلاصه که من واسه اون کار با هزار سلام و صلوات و نامۀ پیش و پس و عرض احترامات فائقه تقاضانامه ام رو فرستادم، ولی هیچ خبری نشد و دیروز تصادفاً واسه یه کنفرانسی رفتم همون شرکت و بین آدمهای کله گنده ای که اونجا بودن، به رئیس بخشی که من می خواستم توش کار کنم هم برخوردم. زن جوونی آلمانی الاصل خیلی قدکوتاهی بود –فکر می کنم قدش حتی از من هم کـــــوتاهتر بود!– که در عین جدیت با همه رفتار خیلی دوستانه ای داشت، ولی تو همون چند دقیقه ای که باهاش گپ زدم، به نظرم اومد که از من خوشش نمی آد. البته شایدم این من بودم و حس منفی خیلی قلنبۀ تو دلم که اصرار داشت این خانمه سر خصومت شخصی منو استخدام نکرده. اتفاقاً انترن جوونی هم که واسه اون پُسته استخدام کرده بودن، همون دور و برا می پلکید؛ دختر کم سن و سال کم حرفی با ظاهر آسیایی۲ بود و می گفت که هفتۀ دیگه بالاخره فارغ التحصیل میشه. هـــــــــــــــــــــــــــــــورا!! آفرین بر تو جیگر! ما همه بر تو که با این سن و سال به اینجا رسیدی، افتخار می کنیم!

این جوجه هنوز از دانشگاه در نیومده و لیسانش رو نگرفته، تو این شرکت مهم کار و کلی روابط به دردبخور داره و اونوقت من در آخرین سال از دهۀ بیست زندگیم با یه مدرک تُپُلی و تأثیرگذار تمام روز تو پیژامه میشینم اینجا پشت کامپیوتر و در به در میگردم و میگردم و میگردم و می گردم و وقتی سرانجام به یه آگهی استخدام مناسب بر می خورم و با کلی کِش و واکِش براش نامۀ مناسب می نویسم و تقاضانامه می فرستم، آدمهایی مثل اون خانم قدکوتاه که من حتی نمی شناسمشون، به رزومه ام یه نگاه سرسری میندازن و بعد در کسری از ثانیه میندازنش تو سطل مخصوص کاغذهای باطلۀ زیر میزتحریرشون... شاید حتی تو دلشون کسی رو که این رزومه رو پرینت گرفته و با این کارش به محیط زیست و حیات درختان روی کرۀ خاکیمون لطمه زده، لعنتی هم نثار کنن.

و اینطوریه که آدمهایی که من نمی شناسم، تو زندگی و خُلق و خو و رفتار من تأثیر میذارن! جل الخالق!



۱. جدیداً نسبیه دیگه، کسی نمی دونه جدیداً یعنی دقیقاً کِی! با این حساب خب منم این اواخر و جدیداً فارغ التحصیل شدم!
۲. اینجا صرفاً اینکه کسی چشمهای بادومی و ظاهر آسیایی داشته باشه، اصلاً به این معنی نیست که طرف چینی یا ژاپنی یا کره ای یا...ئه، چون ممکنه ننه باباش یا ننه بابای اونا سالهای سال پیش به آمریکا مهاجرت کرده باشن و این بچه هه محصولی از اونا ولی Made in America و یه آمریکایی تمام عیار باشه.


شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۹

No comments: