Sunday, May 9, 2010

فرزاد کمانگر هم اعدام شد

شکنجه، آزار و اذیت، گرفتن حقوق اولیۀ آدمها، دادگاههای فرمایشی، احکام شِکَمی، اعدام بر اساس همون احکام شکمی... آخه کثافتکاری هم حدی داره.

این حیوون صفتها چطوری شبها سرشون رو میذارن رو بالش و می خوابن؟ من حقیقتاً از طبیعت آدمی حیرانم. مطمئنم چیزی در ذات آدمیزاد این ظرفیت رو داره که مثل هارد دیسکی که فُرمت میشه، کلاً وجدان، اخلاق، انسانیت، حس همدردی و نوعدوستی رو از روح انسان پاک کنه و طرف رو به یه حیوون تبدیل کنه. بیچاره حیوانات که مدام با این موجودات متعفن و سنگدل مقایسه میشن!

این سِیر کوفتی همیشه یه جوره: اول یه سری اخبار از وضعیت دستگیری و زندان و شکنجه و شرایط باورنکردنی زندانی و وضعیت خانواده و والدین پیرش تو اینترنت می چرخه؛ در این مورد یه سری مثل من فقط خواننده ان و یه سری دیگه یه قدم فراتر میذارن و درموردشون می نویسن و سعی می کنن با قلمشون حداقل یه حرکتی بکنن.

بعد مصاحبه ای با وکیل طرف میشه که من اصلاً نمی فهمم وقتی تلاشهای مذبوحانۀ وکیل و دفاعیات طرف کلاً به پشم اون قاضی فاسد و حروم لقمه هم نیست، دیگه اصلاً چه نیازی به وجود وکیل نمایشی و لولو سر خرمن هست؟

و بعد یهو یه روز صبح پا میشی و همینطور که خواب آلود داری تو اینترنت می چرخی و اخبار رو چک می کنی، به خبر اعدام اون زندانی مظلومی برمی خوری که برای محکوم کردنش حتی دلیل و مدرک کافی و مستند وجود نداشت و یهو، سحرگاه یه روز تخمی و نحس، بی صدا و هول هولکی، حتی بدون خبر کردن وکیلش به زندگیش پایان داده شد. حال تهوع بهت دست میده، حال گند اول صبحی که کوفت شده و میدونی که روز نحس و گندی خواهد بود اون روز.

بعد شروع می کنی به خوندن کوهی از انواع مقاله ها که تو سایتهای مختلف نوشته میشه و پستهای وبلاگ و ناله و زاری و فغان که با یه عکس قدیمی از قربانی همراهن... عکس مرد یا زن جوونی که جدی، خشک و بدون لبخند یه روزی، یه جایی به دوربینی خیره شده تا برای پرونده ای یا مدرکی یا ثبت نام در جایی عکس داشته باشه و حالا اون عکس به سمبل مبارزه و شجاعت و استقامت تبدیل شده و داره تو اینترنت می چرخه.

اون عکس رو که می بینم، از خودم می پرسم یعنی مال چند سال پیشه؟ یعنی اون شخص واقعی چقدر از اون عکس فاصله داشته؟ یعنی خودش چقدر از اون عکس مصنوعی و بی حس بدش می آمده و چقدر خودش رو اصلاً شبیه اون عکس نمیدونسته؟ در ورای اون عکس چه جور آدمی بوده؟ چه اخلاق و عادتهایی داشته؟ تو جمع با رفقاش چه کارایی می کرده؟ چه آرزوها و برنامه هایی واسه زندگیش داشته؟ چـــه...؟



«راستی که چه روزگار غریبی شده نازنین!»




یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹


پ.ن.: نگفتم روز تخمی و گندی خواهد بود؟

No comments: