Saturday, May 22, 2010

من، پیژامه و تی شرت سفیدم

صبح تا شب نشسته ام اینجا پای کامپیوتر تو یه پیژامه و تی شرت سفید (و یه ژاکت بنفش رنگ وقتی یه کم سردم میشه). چیکار می کنم؟ همون کارهایی که همۀ ما الّافهای اینترنت انجام میدیم + یه سری کارهای دیگه در تلاشهایی مذبوحانه برای پیدا کردن یه شغل مادر به خطا! ۳-۲ بار در ماه هم پیژامه و تی شرتم رو با لباسهای فُرمال عوض می کنم و تو یه کارگاه یا کنفرانس یا جلسه شرکت می کنم و سعی می کنم ارتباطات کاریم رو افزایش بدم و با آدمهای بانفوذ و مهم تو رشته ام آشنا بشم.

فکر می کنم که اگه یه دوربین اینجا باشه و ۲۴ ساعت فیلمبرداری کنه و بعد اون فیلمه با سرعت پخش بشه، تنها چیزی که عوض خواهد شد، تبدیل روز به شبه!!! گهگاهی سرم رو بلند می کنم و به منظرۀ فوق العادۀ رو به روم نگاه می کنم و به این فکر می کنم که باید یه روزی بلند بشم برم بیرون قدم بزنم رو این جادۀ خیلی باحالی که برای قدم زدن و ورزش ملت تو هوای خوش ساختن و من حتی یه بار هم روش راه نرفتم. به اون کوههای تُپُلی و نسبتاً سرسبز نگاه می کنم و به آسمون آبی پشتشون و به این فکر می کنم که به! من واقعاً تو یکی از باحال ترین شهرهای دنیام و اونوقت تمام روز و تمام هفته رو نشسته ام اینجا تو خونه، پای کامپیوتر و از جام تکون نمی خورم. پس فرق من با برادرم تو ایران چیه؟؟ اون جایی رو نداره که بره و کارهایی که باهاشون حال می کنه –مثل گیتار زدن و موزیک متال گوش کردن و کنسرت درست حسابی رفتن– هیچکدوم بیرون قابل انجام نیستن (حداقل نه با دل خوش)، ولی من چی؟ من که چَپیدم تو یه خونه تو یکی از آزادترین و خوشگذرون ترین شهرهای دنیا و از سان فرانسیسکو فقط همین خیابون جلوی چشمم رو می شناسم و ۴-۳ تا سوپرمارکت و مرکز خرید.

باید پاشم لباسهامو عوض کنم. آخه این چیه؟ یونیفورم کاریمه؟ استیل بدبخت چه گناهی کرده که صبح تا شب باید منو تو این لباسها ببینه؟

باید پاشم برم بیرون، بذارم کله ام هوایی بخوره، بلکه یه کم نور امید در این افکار همیشه منفی من تغییر ایجاد کنه.

باید ورزش کنم، ورزش. صبح تا شب نشسته ام اینجا روی کون گنده ام و بعد وقتی شب میشه، من دیگه زورم میاد که برم ورزش کنم و بعدش قبل از خواب دو ساعت موهای درازم رو خشک کنم!

باید دوست پیدا کنم. باید برم بیرون، مردم رو بشناسم، آدمهای واقعی رو، بیرون از محیط کاری و علمی... یعنی آدمها بعد از ساعت کاریشون.

باید چیزای جدید یاد بگیرم، مثل زبون ایتالیایی، یا رقص سالسا.

همۀ اینا + کلی برنامه ها و اتفاقات هیجان انگیز دیگه تو ذهنم شناورن، ولی من تمام روز رو نشسته ام اینجا... تو پیژامه و تی شرت سفیدم...


شنبه ۱ خرداد ۱۳۸۹

2 comments:

كيوان said...

آره واقعن! ياد طفلك برادرت و ماها بيفت بعد ولو شو پاي كامپيوتر. بخدا ظلمه. پاشو برو يك كمي خوش گذروني كن!

در مورد تغييرات. جالبه كه برات بگم من هم كلاس ايتاليايي رفتم هم كلاس سالسا و جفتشونم ول كردم!! دليلم هم اين بود كه خب چيكار كنم باهاشون اينجا. اما خب اونجا گمونم خيلي كارا بشه باهاشون كرد. والله!

SnowNotes said...

نمیدونم والله چیکار میشه باهاشون کرد. من فکر کردم کلاس ایتالیایی، چون کلاً زبان دوست دارم و اینجوری بلکه هم یه دو تا دوست پیدا کنم. بعدشم اگه آدم یه کم راه بیفته، میتونه تو رزومه اش پز بده که آره، من ایتالیایی هم بلغور می کنم
;)