Sunday, March 14, 2010

عید نوروزم آرزوست

دِپرس ام.

حدود یه هفته مونده به عید و من هیــــــــــــــــــــــــچ بوی عید به مشامم نمی رسه.

اینجا هیچ اثری از اون رفت و آمد و شلوغی و همهمۀ شب عید نیست...

از فروشنده های سبزه و تخم مرغ رنگی و گل و ماهی قرمز کنار خیابون.


از ماهیهای قرمز کوچولو که تنگ هم تو یه تشت قرمز گیر کردن و با دیدنشون آدم دلش می خواد یکی دوتا از سرحالها و خوشگلهاشون رو از اون شلوغی نجات بده، ببره خونه و تو یه تنگ جادار بندازه.

از فروشنده های سمنو که تو تجریش نبش بازار قائم دکه ای دارن و داد میزنن و از جنسشون تعریف می کنن و واه که چقدر هم سرشون شلوغه.

از اون همهمۀ سرسام آور تجریش و جمعیت آدمهایی که تنه زنان از کنارت رد میشن و شلوغی ای که وادارت می کنه کارت رو زودتر انجام بدی و بپری تو یه تاکسی و از اون مهلکه خارج بشی.

از گل فروشی تو قیطریه که کلی گلدونهای خوشگل داره و گلهای رنگ به رنگ که جون میدن برای سر سفرۀ هفت سین.

از اومدن نظافتچی و خونه تکونی طولانی و خسته کننده که وادارت می کنه خودت رو تو اتاقت حبس کنی و وانمود کنی سرت گرم کاریه و با بی حوصلگی انتظار بکشی تا تموم بشه.

از شیرینیها و آجیلهای گرونی که هرسال همین موقع تو خونه پیداشون میشه.

از تلفنهای عجولانه و بدوبدوها و شوق و ذوق چهارشنبه سوری و عید و تعطیلات طولانی و برنامه هایی که واسه تعطیلات ریخته میشه و قرار مدارها با رفقا که اکثرشون هم میرن سفر.

از درختهای هنوز لخت تو پارک که کم کم دارن برای بهار و سال نو آماده میشن و اگه خوب دقت کنی، سرشاخه هاشون جوونه های خیلی جوون و سبز رو می بینی.

از ۶ تا ظرف کریستال مامان که به شکل سیب ان و از وقتی یادم می آد، هرسال، فقط و فقط برای سفرۀ هفت سین از تو بوفه بیرون آورده میشن و مامان به جز سبزه بقیۀ سین هاش رو توشون میچینه.

به تهران شب عید فکر می کنم و به اینکه تو تعطیلات نوروز چقدر خلوت و آروم و خوشایند میشه و اینکه برای ۲ هفته میشه توش به راحتی نفس کشید و از رفت و آمد توش لذت برد.

و چـــــــــــــــــــــــــــــــــــقدر الان من از همۀ این چیزا دورم. حتی هوا هم اینجا هوای شب عید و آستانۀ بهار نیست؛ یه جورایی هوای پائیزی/تابستونیه... یا زیادی گرمه یا سرد. نمی دونم... اصلاً بوی بهار نمی آد! لعنتی!

اینجا ایرانی زیاده و از دوست بابا و زنش شنیدم که برنامه هایی هم هست، ولی عید برای من لباس شب پوشیدن و رفتن به یه کلوپ و شام خوردن با یه سری آدم غریبه و رقصیدن با موزیک پاپ تخمی لُس آنجلسی نیست... عید برای من یعنی سفرۀ هفت سین چیدن تو خونه و دور هم سبزی پلو با ماهی و کوکو سبزی خوردن و موقع سال تحویل کنار مامان بابا و مادربزرگ سر سفره بودن. عید یعنی غرزدن و شاکی شدن از اینکه باید مامان و بابا و مادربزرگ و سایر آدمهای مسن و یه کم حرص درآر فامیل رو تحمل کنی، به امید اینکه بعدش بتونی بزنی بیرون، بری سروقت اون چند تا رفیقی که هنوز سفر نرفتن و دور هم مشروبی بخورین و موزیکی گوش بدین و سال جدید رو به مدل خودتون شروع کنین. عید یعنی اینکه همۀ رفقا سفر باشن و تو تو خونه الّاف باشی و فقط فیلم ببینی و game بازی کنی و موزیک گوش بدی و کتاب بخونی و بلُمبونی! عید یعنی بازدید زورچپون سالی یکبار از عمه ها و عموها و دوستای خانوادگی ای که هیچوقت نمی بینیشون و تحمل کردن اونا و خسته شدن از دست سؤالهای بازپرسانه اشون راجع به دَرسِت و کارت و تُخمیجاتی از این دست.

مجموعۀ همۀ اینا واسه من عیده و امسال از هیچ کدوم از اینا خبری نیست و با اینکه من از قبل این موضوع رو می دونستم و برام هم مهم نبود، ولی الان یه جورایی افسرده و چت و داغون ام.

حالا با اینکه بعضی از عیدهای گذشته رو هم ایران نبودم، ولی باز حداقل سفرۀ هفت سین و سبزی پلو ماهیم به راه بود، اما امسال نه، چون ما الان بی خونه ایم و سفره هفت سین چیدن تو یه اتاق هتل به نظرم کار لوسی اومد.


یکشنبه ۲٣ اسفند ۱٣۸۸

No comments: