Thursday, March 11, 2010

الان حس می کنم سیب زمینی ام

گمانم یه موقعي، یه جایی، یه مقداری از حسم رو از دست دادم و حتی متوجهش هم نشدم. منظورم اینه که در بعضی موارد اون حس حساس بودن و زنده بودن و متوجه هر چیزی – ولو کم اهميت و ساده – شدن ام نیست و به بعضی چیزا اونطوری که باید فکر نمی کنم یا اصلاً نگرانشون نیستم. یعنی انگار اونجا نیستم و برام فرقي نمی کنه... یعنی کدوم این جاها برای زندگی خوبن؟ این تصمیم مهمیه خره، رو زندگیت تأثير میذاره. رو ساعت خواب و بیدارباشت، رو زمانی که تو رفت و آمد هر روزه ات تلف میشه، رو زمان خوشگذرونی بیرون و خونه نشینيت... پس چرا انقدر آروم و ریلکس و بی خیالی؟ روش درست حسابی فکر کن و نظر بده دیگه. مثل سیب زمینی پخته شدی... نه! حتی بدتر از اون، چون از سیب زمينی پخته حداقل يه بخاری بلند ميشه، ولی از تو نه!

جريان چیه؟ شاید چون جدیداً یه کس دیگه ای هست که غصه می خوره و نگرانه و بار مسئولیت ها رو داوطلبانه به دوش مي کشه و اتفاقاً کارش هم خوبه، من زدم به رگ بی خیالی و یه کم دارم به خودم استراحت میدم! آره، حتماً همینه. تازه طرف اصلاً هم جوری نیست که يه کاری رو بسپری بهش و بعد نگران باشی که گند بزنه به کل کار و تو مجبور باشی مثل یه supervisor دورادور قضیه رو بپایی و حرص بخوری.

ولی حالا سؤال من اینه که من الان کلاً یه سیب زمینی تمام عیارم یا فقط تو این مورد مثل یه سیب زمینی تُپُل و سنگین و تنبل یه گوشه افتاده ام و در سایر موارد هستم و حی و حاضرم؟ ها؟ یعنی کدومه ایناس؟




پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱٣۸۸

No comments: