Wednesday, March 10, 2010

روزمرّگیهای فعلی ما

بعد از دو تا پرواز و یه توقف طولانی و خسته از یه سفر ۹ ساعته، الان اینجا، جایی در خلیج سان فرانسیسکو و نزدیک اقیانوس ایم.


این جا به جایی و به هم ریختن ساعت بدنمون یه حُسن داشته و اونم اینه که ما دو تا خرس کون گشاد خوابالو حالا دیگه صبحها نسبتاً زود بیدار میشیم. الان روزها کارمون مرور کردن آگهیهای اجاره خونه و بعد قرار گذاشتن و دیدن اون آپارتمانهاست و این وسطها اگه وقتی باشه، من دنبال کار هم می گردم.


بعد از اونهمه برف و سرما و قندیل و ابر تیره، دیدن درختهای نخل و آسمون آبی و صاف و کلی آفتاب هم عجیبه و هم کلی می چسبه، ولی من هنوز یه کمی از این جا به جایی گیج و ویج ام. یک کمی حسّم مشابه اولین روزائیه که از ایران اومده بودم بیرون و همه چیز – مردم و مدل لباس پوشیدن و همهمۀ صحبتشون به زبونی غیر از فارسی، خیابونها، سوپرمارکتها و کلاً محیط – برام تاحدی جدید و غریبه بود. بعد از اونهمه طوفان و برف در شرق آمریکا، حالا اینجا دیدن گویندۀ اخبار هواشناسی که نگران از بارش چند اینچ بارونه، جنبۀ تفریح و سرگرمی داره!


فعلاً تا جایی رو برای زندگی پیدا کنیم، تو یه هتل ٣ ستاره اتاقی گرفتیم که شامل آشپزخونه و نشیمن میشه. علاوه بر اون، هتل یه رختشورخونه1،
 یک اتاق ورزش – به نظر من روی اتاق کوچولویی که سه تا دستگاه توش داره نمیشه اسم "باشگاه" گذاشت – و یک لابی/نشیمن جادار و راحت داره و در کل جای تر و تمیزی برای یه اقامت نسبتاً طولانیه.


وقتی آدم جوونه و مجرد و دانشجو، زندگی تو خونه های مبلۀ دانشجویی و با آدمهای غریبه مزایای خودش رو داره و می چسبه. ولی وقتی یه مدتی از آزادیت حسابی لذت میبری و شیطنتهاتو می کنی، دیگه داشتن استقلال و قدرت تصمیم گیری یه جورایی عادی میشه و موندن تو اون فاز، لذتش رو از دست میده؛ به خصوص وقتی می بینی ۲۸-۲۷ سالته و دور و برت پر از جوجه دانشجوهائیه که تازه از خونۀ مامان و بابا بیرون اومدن و هیجان زده ان و براشون پارتی تا دیروقت و اختیار خونه زندگی رو داشتن، دیگه اوج استقلال و حال و زندگیه. اون موقع است که آدم دلش می خواد یه سطح بره بالا و جایی از خودش داشته باشه که توش بتونه بدون هیاهو و آمد و شد، خلوت کنه و به میل خودش باشه. الان حسّ من همینه، یعنی از زندگی تو خونه های دانشجویی و جاهایی که هیچکدوم از لوازمشون مال من و سلیقۀ من نیستن، خسته شدم و این موقعیت تازه برای انتخاب اسباب و اثاث و دکوراسیون و مدل زندگی به سلیقه و دل خودم و استیل برام هیجان انگیزه.


حالا که جامون رو روی کُرۀ زمین انتخاب کردیم، باید کم کم قطعه های پازل رو کنار هم بچینیم، خونه بگیریم، کار پیدا کنیم، جا بیفتیم و یه چندتا رفیق پیدا کنیم که هردو از بی دوستی مدتیه که کپک زدیم و شبیه پنیرهای فرانسوی شدیم!





1. هاهاها!! این لغت یه جور بدیه، بهم حسّ خونه های قدیمی رو میده که یه زن رنجوری چادر به کمر داره تو آب سرد حوض وسط حیاط رختها رو با دست می شوره و دستهاش از سرما حسابی سرخ شدن!!

No comments: