Wednesday, November 24, 2010

!!ای تو روح کابل برگردون

دعوای چرندی با مامان داشتم... از اون نوعش که هرکاری بکنی یکی از دو طرف دهنش صافه... زنگ زده به من میگه اگه تابستون دیگه همگی خواستیم جایی مثل ترکیه دور هم جمع شیم، ممکنه فلان چیز فلان جور بشه و من اصلاً دلم نمی‌خواد که این اتفاق بیفته و دارم فکر می‌کنم که فلان کارو بکنیم و.......... آخه عزیز من، اصلاً نه به باره، نه به دار، حالا کو تا تابستون دیگه؟ اونوقت تو الان به من زنگ میزنی این حرفای نگران‌کننده و منفی رو میزنی که چی بشه؟ مثلاً الان کاری از دست من برمی‌آد؟ یا می‌خوای چه کنم؟ برنامه‌ای رو که اصلاً چیده نشده به هم بزنم؟؟؟
کلاً این از خصوصیات برجستۀ مامان جان منه که بشینه راجع به چیزایی که ممکنه هرگز اتفاق نیفتن، فکر و خیال بکنه، خودش رو الکی نگران بکنه و بعد همۀ این نگرانی و انرژی منفی رو منتقل کنه به یکی از ماها. خب معلومه منم صدام درمی‌آد دیگه... اصلاً این حرکت یعنی چی که نگرانیهای الکی و بی‌پایه‌اش رو به من این سر دنیا منتقل می‌کنه؟ من که اینجا کسی رو ندارم که بتونم برم بشینم باهاش یه دو کلمه درد دل بکنم و خودم رو خالی کنم (به جز استیل البته، ولی اینجا منظور شاعر سنگ صبور از نوع ایرانیش بود).
تازه من مشکلات خودم رو دارم که اصلاً راجع بهشون با مامان یا بابام حرف نمی‌زنم، چون تجربه نشون داده که کاری که نمی‌کنن هیچ، فقط با عکس‌العمل و برخوردهاشون یه مشکل دیگه هم اضافه می‌کنن: یعنی تمام روز رو میشینن و فکر و خیال می‌کنن و بعد زنگ میزنن افکار تخمی و نگرانیهاشون رو با من در میون میذارن... یا تو هر مکالمۀ تلفنی فقط روی اون مشکل من انگشت میذارن و انقدر سؤال‌پیچم می‌کنن که بگم «گُه خوردم... وا بدین! اصلاً اون مشکل کلاً حل شد. راجع به یه چیز دیگه حرف بزنیم.............. راستی تهران هوا چطوره؟» و بعدش پشت دستم رو داغ می‌کنم که دیگه هیــــــــــــــــــچوقت باهاشون از مشکلاتم نگم.
حالا اگه نگرانیش سر یه مشکل واقعی باشه که وجود داره، باز یه چیزی، اونوقت من کاملاً بهش حق میدم که به من زنگ بزنه و بهم خبر بده یا باهام درد دل کنه... کاملاً منطقیه و من بچه‌اَشم و وظیفه‌اَمه که کنارش باشم و کمکش کنم، ولو اینکه این کمک فقط گوش شنوا بودن باشه و فرصتی که طرف خودش رو خالی بکنه و یه کم حرص و جوشش بخوابه.
خلاصه که یه دعوای مزخرف کردیم... از نوع خیلی شدید و پر سر و صدا هم نبود... بیشتر از نوع حرصی بود که سر هیچی یهو همه‌چیز الکی به گند کشیده میشه و آدم با خودش میگه کاش اصلاً گوشی رو برنمی‌داشتم آخر شبی، کاش دهنم رو می‌بستم و بی‌صدا اینور گوشی حرص می‌خوردم‌. بعد تازه آخرش که من داشتم با این منطق که ای بابا، پیر شده دیگه، اخلاقش همینه، عوض نمیشه که، حالا تو هم یه کم تحمل داشته باش و مهربون باش، آروم میشدم و مثل یه دختر خوب به حرفاش گوش میدادم و خودم رو برای یه معذرت‌خواهی واقعی آماده می‌‌کردم، گفت که دیرش شده و باید بره فلان جا و سریع قطع کرد و اون معذرت‌خواهی واقعی و گه خوردم از ته دل من تو گلوم گیر کرد و تو خماریش موندم و آخر شبی دیگه حســـــــــــــــــابی ریده شد به اعصاب من، و طبعاً اعصاب استیل بدبخت که باید خانوادۀ عجیب غریب منو تحمل کنه و با اخلاقهای گُهمون کنار بیاد.
القصه من همون شبانه یه ای‌میل جانگداز نوشتم و فرستادم به برادرم که اول وقت بده دست مامان... ولی اونم که ماشاالله نوبر پستچیهای عالمه اصلاً صدایی ازش درنیومد و من نفهمیدم این نامه رسید یا نه.... دوسه روز گذشت و من هرچی به خونه و موبایل زنگ زدم، کسی جواب نمیداد و من هی نگران‌تر می‌شدم و با خودم فکر کردم که حتماً مامانم بعد از مکالمه‌امون خودکشی کرده و بابا و آریا هم تلفنها رو کلاً جواب نمیدن که مجبور نباشن این خبرو به من بدن و همین روزاست که یکی تو فیس‌بوک به من تسلیت بگه و من اینطوری خبردار بشم....................

خلاصه که امروز بعد از پنج روز آقا یه ای‌میل دو خطی زده که چطوری تو؟ خوش می‌گذره؟ ما همگی خوبیم..... آقا راستی اینجا کابل برگردونه و تمام تلفنهای کوچه سه روزه که قطع‌ئه!


چهارشنبه ۳ آذر ۱۳۸۹ 

1 comment:

medea said...

ey to rooh kabl bargardoon salavat ya ......?
tasmim khodeto begir.