Thursday, November 11, 2010

تا دیر نشده

حس می‌کنم که یه قسمت قلنبه‌ای از اواخر دوران تینیجری و اوائل دوران جوونیم رو با هیچ‌کاری‌نکردن الکی تلف کردم... از خودم می‌پرسم واقعاً چرا؟ چرا بیشتر ماجراجو نبودم؟ بیشتر سراغ کارای جدید و تجربه‌های تازه نرفتم؟ چرا زندگیم فقط دانشگاه و پای کامپیوترنشینی و یه سری چیزای معدود دیگه بود؟ چرا بیشتر سفر نرفتم؟ کلی شهر و استان تو ایران هست که من ندیده‌ام و نمی‌شناسم و می‌تونستم برم این جاها رو ببینم...
میدونم مشکل من کجاست. مشکل من اینه که من خیلی سختگیرم... یعنی کلاً زندگی رو سخت می‌گیرم و همیشه در انتظار فرصت مناسب و the perfect moment و سناریوی کامل و بی‌نقصم... نه، من الان آمادگی دوست‌پسر داشتن و یه رابطۀ جدی رو ندارم، صبر می‌کنم تا فلان بشه و بعد بهمان بشه و تکلیف فلان چیز روشن بشه و ترتیب اون یکی کار رو هم اول بدم، بعد... و اینطوری میشه که تا اواسط دهۀ ۲۰ زندگیم هیچوقت یه رابطۀ جدی و باثبات و درست حسابی نداشته‌ام، اونطور که باید تجربه کسب نکرده‌ام و افسوس می‌خورم از اینکه بیشتر شور و شیطنت و حال نکرده‌‌ام تو همۀ اون سالهای جادویی ۱۸ تا ۲۳-۲۲ سالگی که همه‌چیز تازه و هیجان‌انگیزه و بعد کل دوران شیرین مجردی که حس می‌کنی دنیا و زندگی مال توئه و اختیار همه‌چیز فقط و فقط دست خودته و تصمیم‌گیرندۀ مطلق توئی... حس خیلی خوب و قوی‌ایه، ولی متأسفانه آدم خیلی مسئول و نگرانی مث من که زیادی نگران استفادۀ بهینه از وقت و زندگی و این سالها و مابقی کُس‌شعرجاته، می‌تونه با زیادی فکر کردن و زیادی سخت گرفتن گند بزنه به همۀ موقعیتها و یا در انتظار زمان مناسب اصلاً از جاش تکون نخوره و موقعیتی ایجاد نکنه.
نمی‌گم که زندگی تلف‌شده و تمام‌شده‌ای دارم، اولاً که هنوز جوونم و شاد و کلی زمان پیش رو دارم، بعدشم که تو همین سالهایی که دارم در موردشون غر میزنم، کلی چیزمیز به‌ دردبخور کسب کردم، مثل تحصیلات درست و حسابی و دهن‌ پرکن، تجربۀ زندگی خارج از ایران، تجربۀ زندگی مجردی، مقدار مطلوبی سفر.................. ولی باز با همۀ این اوصاف و شناختی که از خودم دارم، می‌دونم که صاحب این کون گشاد می‌تونست بیشتر تکون بخوره و به‌جای نشستن پای کامپیوتر یا تو خونه ‌بره دنبال ماجراجویی و خوش‌گذرونی و دوستای جدید پیدا کردن و به طور کامل لذت بردن از قابلیتها و امکانات موجود... دِ نکردی دیگه، همینطوری نشستی خیره شدی به این مانیتور کوفتی خاک گرفته... حتی همین الانش هم... هی می‌نالی و تو فکرت اینور اونور میری، ولی باز این باسن کبیر مثل سنگ همینجا افتاده و تکون نمی‌خوره...........


پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۹

4 comments:

javad said...

جالب بود.منم دقيقا همين حسو دارم اما دلم نميخواد به گذشته بر گردم.يه چيز ديگه هم هست و اون اينه كه اگه صد بار ديگه هم بريم به گذشته بازم به رضايت ايده آل نخواهيم رسيد چون سخت گير هستيم و به بهتر و بهتر از قبلي مي خواهيم برسيم.

SnowNotes said...

،حرف خوبی زدی جواد
مشکل هم همینجاست دیگه... اگه آدم یه کم از تلاش زیادی دست برداره و آروم بگیره و بذاره زندگی روندش رو طی کنه، بیشتر بهش خوش می‌گذره و بیشتر تجربه کسب می‌کنه... البته گفتن همۀ اینا خیلی آسون‌تر از عمل کردن بهشونه
;)

حمید said...

اتفاقی اومدم اینجا و این پست شما رو خوندم. خب شما خیلی وضعتون خوبه ناشکری میفرمایید. من سی و یک سالمه. خارج نرفتم. خیلی از شهرهای ایرانم نرفتم. تا حالا دوست دخترم نداشتم. تا حالا اسکیم نرفتم. تا حالا ماهیگری نکردم. تا حالا باشگاه برای ورزش نرفتم. تا حالا مجردی با دوستام سفر نرفتم. و ... میبینید چقده وضعتون خوبه. فقط وجه اشتراکمون اینه که من هم اکثرن پشت این کامپیوتر کوفتی ام یا فوقش دارم کتاب میخونم. !

SnowNotes said...

،سلام حمید
خوش اومدی و مرسی از اینکه کامنت گذاشتی

خود منم تا ۲۴ سالگی تو خیلی موارد مثل تو بودم، ولی سعی کردم وضعم رو عوض کنم (به خصوص که میدونستم همۀ امیدم باید به خودم باشه و روی کس دیگه‌ای نمی‌تونم حساب کنم، مثلاً پدرومادرم هم آدمای پولداری نبودن و نیستن که بتونن من و بلندپروازیهام رو از لحاظ مادی حمایت کنن). من شرایط تو رو نمی‌دونم، ولی راستش رو بخوای یه سری از این چیزایی که گفتی (مثل باشگاه ورزش یا با رفقا سفر رفتن) خیلی هم پیچیده نیستن و نیاز به برنامه‌ریزی خاص و پول زیاد ندارن و آدم اگه یه کم سعی کنه میتونه عملیشون کنه.....راستی منم به عمرم اسکی نرفتم و ماهیگیری نکردم