Monday, June 28, 2010

مُصاحِبات الشُغلیة في الوِلايات المُتَحِدَة

من همچنان در حال کار پیدا کردنم و این انقدر وضعیت یکنواخت و خسته کننده ایه که به نظرم بی معنیه اگه بخوام هر روز اینجا راجع بهش بنویسم. حالا ولی الان می خوام راجع بهش بنویسم، چون هفتۀ پیش یهو دو تا از این صد و خرده ای پُستی که براشون تقاضا داده ام، جواب داد و داستان به مصاحبه و تست و اینا کشید.

از اونجایی که اینجا وقت همچنان طلاست و ملت وقت اضافه ندارن، خیلی از مصاحبه ها به صورت تلفنی انجام میشه که هم خوبه و هم بد. خوبه، چون نشستی تو خونۀ خودت، مجبور نیستی آرایش پیرایش کنی و موهات رو درست کنی و کت-دامن/شلوار بپوشی و یکی دو ساعت از وقتت رو تو ترافیک و استرس تلف کنی و بعد اونجام همه اش حواست بهbody language اِت و نگاه کردن تو چشمهای طرف و محکم و مصمم دست دادن و اینا باشه. بده، چون آمریکا –و علی الخصوص اینجا– معجونی است مخلوط از انواع و اقسام آدمها از اقصی نقاط دنیا با لهجه های مختلف و طبیعتاً بعضی وقتها آدم دهنش سرویس میشه تا بفهمه طرف چی داره میگه و چطور میشه مؤدبانه یه جوابی بهش داد و بحث رو کوتاه کرد. خب حالا برای مصاحبه های تلفنی اون لهجۀ غلیظ رو میذاریم پای تلفن، بعد اون تلفن رو هم میذاریم رو speaker و این میشه اون مصاحبۀ خیلی مهم تو با شرکت فلان که در دنیا شناخته شده هستش و میشه شانست برای دراومدن از بیکاری و بی پولی و یه حالی دادن به رزومه ات!


الان امروز هم داستان من همینه. از یک سری چهارگانه مصاحبۀ تلفنی، دوتا مصاحبه امروز دارم و یک دونه هم فردا. کلاً بعضی از این مصاحبه ها مثل آمپول پنی سیلین می مونن. وقتی داری مصاحبه میشی، میدونی که الان این سؤال کذایی اینجا که واسه گیر انداختنته، خیلی درد خواهد داشت و تازه وقتی مصاحبه هه تموم هم میشه، همچنان رو صندلیت خشکت میزنه و میدونی که دردش یه چند وقتی ماتحتت رو آزار خواهد داد. الان من یه دونه از همون ۳:۳ .۶ ها زدم و هنوز درد دارم... از رو پروفایل مصاحبه کننده تو LinkedIn فهمیدم که طرف مال لیتوانیه و از رو فامیلیش حدس زدم که باید لهجۀ غلیظ روسی-مانندی داشته باشه و تازه خودم رو با این اوصاف آماده کرده بودم که اینطوری به گِل زدم.

خلاصه که این از این. یه دونه دیگه ساعت ۰۰ :۳ دارم و نمیدونم وقت گرانبهام رو تا اون موقع با چی پر کنم. اینجور موقعها همیشه به نظافتچی هتلها و دربون ها و اینا حسودیم میشه که کارشون احتیاج به فعالیت مغزی شدید نداره و مسئولیت سنگینی رو شونه هاشون نیست و وقتی هم که ساعت کارشون تموم میشه، دیگه مجبور نیستن به چیزی فکر کنن و غصۀ چیزی رو بخورن و نگران باشن. من کلاس چهارم دبستان به مامانم همۀ اینا رو گفتم ها، با استدلال قوی و محکمه پسند، بعد مامانم به جای اینکه به تصمیم گیری من در مورد زندگی خودم احترام بذاره چیکار کرد؟ منو فرستاد پیش روانپزشک! بفرما، خب اینم نتیجه اش! گُه زده شده تو زندگی ما. الان من موندم و یه رزومۀ over qualified که فقط به درد شغلهای استرسی و پرمسئولیت می خوره، از اونا که برای گرفتنشون باید از هفت خوان رستم بگذری و با آدمهای بدلهجه بارها مصاحبه بکنی.



دوشنبه ۷ تیر ۱۳۸۹

3 comments:

Anonymous said...

راسدی ایمیله من اینه:
Angel_fn71@yahoo.com

خوشال میشم بات بیشدر آشنا بشم

Anonymous said...

سلام خوشم اومد از نوشتنت

SnowNotes said...

مرسی
(-: