Wednesday, June 9, 2010

ریشه های نامرئی من

دارم به این موضوع فکر می کنم که وقتی من ایران زندگی می کردم، چـــــــــــــــــــقدر از یه سری مسائل بی خبر بودم. نمی دونستم تو جامعه و دوروبرم چی داره میگذره: کی تو زندونه، کی ممنوع التحصیل شده، چطور اقتصاد کشور سال به سال داره بیشتر تو گند فرو میره و کلاً مملکت چطور داره به لطف یه سری آدم فاسد، بی سواد و بی وجدان به آرومی به سمت فاک فنا پیش میره.

نمی دونستم. یعنی دلم نمی خواست که بدونم. برام مهم نبود. اگه تخمی میداشتم، یقیناً همۀ اینا به تخم چپم هم نمی بود. می خواستم زندگی خودم رو بکنم. فلسفه ام این بود که من که درهرحال تو این مملکت تخمی گیر افتاده ام، بذار حداقل یه کاری کنم که دردش کمتر باشه. برام مهم نبود که مثل یه سیب زمینی بی خیالم، بی حسم. حرفای بعضی آدما (مثل رفقایی که از نظر سیاسی همیشه تو باغ بودن یا مادربزرگم که همیشه کلی حرص و جوش می خوره و به آخوندها و به این رژیم فحش میده)، ماهواره، روزنامه و چت همه کلاً برام بی اهمیت بود. «خب که چی؟ حالا می خوای من چیکار کنم؟» بعدشم آدم اعصابش با اونهمه بازیهای خبری به هم میریخت: اینکه کدوم خبرا واقعاً حقیقت داره و مؤثقه، کدوما رو یه سری بی همه چیز تو لس آنجلس سرهم کردن تا مردم رو تحریک کنن، کدوما.... برای من راحت بود تو دنیای خودم و فقط با آدمهای خودم باشم و اینجوری از زندگیم تو ایران تا جایی که میشد لذت ببرم... بیرون، سرمو بندازم پایین، برم و بیام و تو، زندگی و حالم رو بکنم: موزیک، رفقا، سیگار، کتاب، پارتی، فیلم، مشروب، دانشگاه و یه چندتایی چیز دیگه. هیچوقت فکر نمی کردم که یه روزی به زودی از ایران برم. اگه این فکرو می کردم، شاید یه سری تصمیمات دیگه ای می گرفتم، یه سری کارهایی رو می کردم و یه سری دیگه رو میذاشتم واسه بعداًها... شاید، شایدم نه، شایدم هیچ غلط خاصی نمی کردم.

کلاً حال تهوع بهم دست میده از آدمهایی که جاهای دیگه نشستن و بعد میگن لِنگش کن! تو پفیوز داری جای دیگه حالتو می کنی، خودت و بچه هات آزادانه تو آرامش و امنیت دارین زندگیتون رو می کنین، اونوقت از یکی دیگه می خوای زندگیشو واسه وطن به گا بده؟؟ آدمایی که دارن تو ایران زندگی می کنن، برای حفظ بقا و برای اینکه بتونن صبحها از جاشون پاشن و انگیزه ای برای زندگی داشته باشن، حق دارن یه کم بی خیال بعضی چیزا باشن، حق دارن بزنن به رگ بی خیالی. به خصوص جوونهایی که باید تو ادارات کوفتی دولتی به هربهانه ای برن و بیان، تو دانشگاهها با یه سری آدمای عوضی و دُگم سر و کله بزنن، تو این جامعۀ تخمی کار پیدا کنن و زندگیشون رو بسازن.

بعد که از ایران اومدم بیرون، یه کم شروع کردم اینور و اونور به سایتهای مختلف سرک کشیدن، خوندن و شنیدن. کم کم یه چیزایی حالیم شد. طبیعتاً هنوزم گهگاهی سر همه چیز افسرده و مأیوس میشم... انگاری این تحفۀ آخوندهای روضه خون و اَذون چَپون کُن به ماست که یه جزئی از وجودمون رو زیر سایۀ خودش گرفته و وانمیده، که همیشه صددرصد خوشحال نیستیم، که همه اَمون تو خونمون یه نمه افسردگی مزمن داریم. هم این افسردگیه و هم اون سانسور کردنه، دیگه شدیم سانسورچی سرخود: «فلان چیزو ننویس. فلان چیزو پای تلفن نگو. نه! اصلاً حرف از سیاست نزنیم، یه چیز دیگه بگو... خب چیکارا می کنی؟ ردیفی؟»


چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹


1 comment:

کیوان said...

اصلن بدبختی همین جاست که ما ایرانی بدبخت اصلن انگار بدنبا اومدیم که زجر بکشیم. حالا هر کجای دنیا هم که باشی