Sunday, June 20, 2010

تنها نداست که می ماند

عکسها و ویدیوهای به جامونده از ندا رو که می بینم و به حرفای خانواده اش که گوش می کنم، به نظرم میاد که ندا کلاً دختر خیلی شاد و سرخوشی بوده، آدم پر از انرژی و فعالی بوده، به خودش میرسیده و برای آینده اش هم کلی برنامه داشته.



بعد یه مقایسه می کنم با خودم که تو ایرانش که کلاً آدم فعال و پرجنب و جوشی نبودم و الانم که چندین و چند ساله که دیگه ایران زندگی نمی کنم، باز هنوز گاهی اون دپرشن ساخت ایرانم میزنه بالا و کلاً خیلی روزا هست که همینجوری ساعتها اینجا پای کامپیوترم بدون اینکه کار خاص و جالبی بکنم و از جوونیم و جام و انتخابها و امکاناتی که دارم، استفاده ای کرده باشم.
کون گشادی، کُس خُلی، بی حالی، موقعیت نشناسی... نمی دونم، لابد زیر یکی از اینا میشه دسته بندیش کرد دیگه. الان اصلاً حرفم به این نیست که حالا چرا اون مُرد و من الان اینجام و اینا، نه، اینکه شعره –شعر از نوع حماسی حال به هم زنش هم هست– فقط کلاً پریروزا که داشتم اون فیلم ارو نگاه می کردم، یهو به این فکر افتادم که خب این آدم با اینهمه انرژی و هیجان فرصت نکرد کارایی رو که حال می کرد انجام بده، مثل خیلیهای دیگه امون بیشتر برنامه هاش رو گذاشته بود واسه وقتی که از ایران بره یا این رژیم تخمی عوض بشه. حالا من که از اون مرحلۀ خیال پروری گذشتم و زد و یه جور عجیب و یهویی از ایران اومدم بیرون، پس من دیگه چه مرگمه؟ چرا حال نمی کنم؟ حال کن دیگه، یالّا! حال کن.



پ.ن. تیتر این پست مال من نیست. نمیدونم هم مال کیه.


یکشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۹

No comments: