Tuesday, April 27, 2010

من حــــــــســـــــــابی افسرده ام

از نوشتن نامه های مؤدبانه و تحسین برانگیز انگلیسی برای ایجاد connections و روابط کاری موفق با آدمایی که نمی شناسم، خسته شده ام.

از اینکه مدام باید مسیرهای مختلف و نوع خیابونها رو یاد بگیرم و تمام مدت حواسم به رانندگی تخمی آدمهای اینجا باشه، خسته شده ام.

از اینکه موقع معرفی کردنم وقتی آدمها اسمم رو میشنون، لبخند معذبانه ای می زنن و سعی می کنن از تکرار کردن اسمی که نفهمیدن چی بود خودداری کنن، خسته شده ام.

خسته ام از اینکه هر هفته باید کلی مکالمۀ تلفنی مؤدبانه داشته باشم با دوستها و فامیلهای دور مامان بابا که اینجا زندگی می کنن و تو دهۀ پنجاه یا شصت زندگیشونن و هیچ وجه مشترکی با من و استیل ندارن. آخه بابا! من این آدما رو تو کل زندگیم ۲-۱ بار بیشتر ندیدم و حالا صرفاً چون ما اومدیم نزدیک اونا زندگی می کنیم، باید با هم دوست باشیم و رفت و آمد کنیم. از این قوانین تخمی نانوشتۀ فرهنگ اصیل ایرانیمون شاشم می گیره!!!

بدتر از گروهی که همین الان راجع بهشون نوشتم، عمه ها و خاله ها و دائیها و مادربزرگان که دیگه دوقورت و نیمشون هم باقیه و اگه از سر بیکاری یه دوبار زنگ بزنن و تو در دسترس نباشی، شاکی میشن و بعد زنگ میزنن شکایت من – یه زن ۲۹ ساله رو – به مامان بابام اون سر دنیا می کنن. این روابط تخمی اجباری ایرانی حال منو به هم میزنه. مرده شور ما ایرانیهای اهل خانه و خانواده رو ببره. تازه بعدشم فکر می کنیم که این فقط مائیم که انقدر خونگرم و با محبتیم و اینهمه عشق و علاقه فقط از ذات ایرانی ما برمی آد و لاغیر!

خسته ام از اینکه تو ساعتهای عوضی روز و شب باید با مامان گپ بزنم و مجبورم خستگی یا بی حوصلگی یا افسردگی یا مریضی یا وسط کاری بودنم رو ازش مخفی کنم که مبادا اونور دنیا دچار ناراحتی، نگرانی یا غصه بشه. آخه بابا تو فکر نمی کنی که تو این ۵-۴ سال من حتماً اوقات گندی هم داشته ام؟ پس چرا از من نمی خوای که از نگرانیها و ناراحتیهام با تو حرف بزنم و خودم رو خالی کنم؟ همین که من با هر لحنی و به زور بگم «من خوبم.» برات کفایت می کنه؟؟

از اینکه نمی تونم یه کار پیدا کنم و اوضاع مالیم حسابی خیطه و به خاطر همین هیچ غلطی نمی تونم بکنم هم خسته ام. از اینکه همه اش همه چیزو استیل حساب می کنه... بعله خب، ما زن و شوهریم، پولمون و حسابمون یکیه، ولی آخه بابا! پس چرا این وسط من هیچ نقش دیگه ای به جز مصرف کننده ندارم؟؟ اونهمه استقلال و جون کندن و روی پای خودم بودنم پس کجا رفت؟!؟!

از غر زدن و گیردادن و پتیارگی کردن با استیل بیچاره هم خسته ام که وقتی عصبانیم و داغون و خسته، تنها کَسیه که دور و بَرَمه و اینجوری میشه که من عصبانیتم رو سر اون خالی می کنم و اون در جواب معمولاً عصبانیت و بددهنی منو ندیده میگیره و فقط به من محبت می کنه و هرکاری از دستش برمی آد انجام میده تا من آروم و دوباره شاد بشم. گاهی وقتها واقعاً نمی فهمم که چرا اون با پتیاره ای چون منه آخه؟!؟!؟!

....................
بی حوصلگی و عصبانیت، مقادیری فحش و داد و هوار و کوبیدن در به تخته، عصبانیت بُخاراَفشان، تمیز کردن و جابه جا کردن چیزهایی که هزار ساله قراره جا به جا بشن و نشدن، مقادیر خیلی زیادی گریه و نخوابیدن، خستگی، غذای درست و حسابی نخوردن، احساس گناه و پشیمانی از کرده ها و گفته ها، کمی گریۀ بیشتر، کمی خواب، عصبانیت و افسردگی و یأس، چیزی خوردن، نوشتن یک پست به قصد بیرون ریختن زهر درون و خالی شدن، آرامش، پشیمانی، خستگی، کمی عشق... این، سیکل رفتاری من در این ۱۴ ساعت گذشته است.


آها! درضمن یادم رفت بگم، من پریودم!

2 comments:

کیوان said...

آره خب. هنوز به خط آخر نرسیده معلوم بود!

SnowNotes said...

هاهاها!! ولی آخه این بار با همیشه فرق داشت
!!