Monday, April 12, 2010

این ای-میل شش خطی اول صبح عجب چیزی بود آخه

با خوندن ای میلش اول ماتم برد و بعد دلم لرزید... فکر نمی کردم که در زیر اون ظاهر "به تخمم"ـش واقعاً این مسأله که از هم اینهمه دوریم به تخمش نباشه و دلش برای من تنگ بشه... برای من و اون روزا، برای تمام اون روزها و ساعتهایی که با هم گذروندیم، جاهایی که با پراید سفیدش رفتیم، سیگارایی که با هم کشیدیم و تِرَکهای دیوانه کننده ای که با هم گوش کردیم... پس یادش هست هنوز ساعتهای طولانی ای که با هم می گذروندیم، تلفن زدنهای دائمی من، بحثهامون، سفرهامون، اسمهای مسخره امون واسه همدیگه و یادداشتهای کوچیک و دیوانه کننده اش اول کتابهایی که بهم میداد... اون یادداشتها، اون یادداشتها بدتر از همه گیر می کنن به چیزی در عمق وجودم!

تمام اون اوقاتی که با هم گذروندیم، برای من شخصاً دوران بســـــیار خوشی بود، چون تو تمام اون دوران دیگه خودم بودم و از خودم بودن اَم هم حسابی لذت بردم و حال کردم. بعد از دوران نوجوانی و اول جوونی بود و منِ کُند هم بالاخره به بلوغ فکری و آرامش رسیده بودم. دیگه برام مهم نبود که این دافیها از من لاغرتر یا خوشگلتر و سکسی ترن، که وضع مالی باباهاشون خیلی خیلی خوبه و دغدغه ها و بالا پایین پریدنها و حرص خوردنها و نگرانیهای من رو بابت آینده ندارن و مجبور نیستن فقط و فقط روی خودشون حساب کنن. دیگه برام مهم نبود که وقت بیرون رفتن عینک ته استکانیم رو –که قیافه ام رو به یه بچه مثبت تمام عیار تبدیل می کرد– با لنز عوض کنم و برام هم مهم نبود که وقتی با اون قیافۀ بچه مثبتم سیگار می کشم، چه مسخره میشم. برام مهم نبود که همۀ دوستهام سالهاست که دوست پسر دارن و همیشه وقتی که باهاشون بیرون میرم، جمعمون سه نفره است. با سیگار کشیدنم، موزیک متال گوش کردنم، نرقصیدنهام تو مهمونیها یا رقصیدنهای تنهاییم خیلی هم خوش بودم و ماشین نداشتنم، دپرس بودنم، تنهاییم، حشری بودنم و کاری نکردن بابتش، هرکدوم از اینا رو به عنوان بخشی از وجود خودم و طبیعتم پذیرفته بودم (و می دونستم که برای تک تک این رفتارها و انتخابهام دلیلی هست و هرکدومشون یک عکس العمل منطقی به وضع و حال و حقایق زندگیم هستند) و هیچکدومشون دیگه ناراحتم نمی کردن.

شاید اگه تو یکی از اون روزایی که اینهمه ساعت با هم و خوش بودیم یا تو یکی از اون شبهایی که تو یه مهمونی تاریک و الکلی با هم می رقصیدیم یا یه گوشه نگاهی رد و بدل می کردیم، یه کدوم از ما یه قدمی فراتر گذاشته بود و ولو درحد یه بوسه عملی انجام داده بود، الان یه جای دیگه و تو یه رابطه با یه آدم دیگه ای می بودیم... یا شایدم با همون یه بوسۀ مستانه و رد و بدل کردن یه حس داغ و حشری می فهمیدیم که نه! ما مال همدیگه نیستیم و با هم تو یه فاز و یه حس نیستیم و به درد همدیگه نمی خوریم و دیگه اونوقت این شک و دودلی و چی میشد اگه ها هم وجود نمی داشتن و ما همونجوری واسه هم دوستای خیلی خیلی خوب می موندیم و گه گداری با نگاههایی سؤال گونه از توی روابطمون به خاطراتمون سرک نمی کشیدیم.

نه! اشتباه نکن، من خیلی هم تو رابطۀ فعلیم خوشبخت و شادم. طرفم رو خودم انتخاب کردم و هر روز هم که میگذره، بیشتر از درستی انتخابم مطمئن میشم. ولی خب... یه وقتای کوچولویی به گذشته ام فکر می کنم و به اینکه اگر پدرومادرم یه سری کارها رو متفاوت انجام داده بودن و یا من خودم یه سری کارهایی رو که هیچوقت نکردم، انجام میدادم و یه سری اتفاقات خاصی هم می افتاد، اونوقت چی میشد و من الان کجا بودم؟ و خلاصه اینطوری سعی می کنم یه ورژن دیگه از زندگیم رو تصور کنم.

کلاً امروز صبح نشسته بودم اینجا و داشتم کارهای اینترنتی هر روزه ام رو می کردم و این ای میل عجب تلنگری بود یهو از ناکجا! به خصوص که آدم از ای میل هایی که تو subject اِشونRe:Fw:d هست، اصلاً انتظار یادداشتهای ریزه میزۀ شخصی و اعترافات نیمه عاشقانۀ بازگو نشده و دلتنگی نداره خب...


دوشنبه ۲٣ فروردین ۱٣۸۹

No comments: