Thursday, February 11, 2010

سان فرانسیسکو

در سفر بودم.

در کل سفر هوا همه اش بارونی بود و می تونم بگم که روی هم رفته خیلی هوای مزخرفی بود.

استیل از قبل بهم توضیح داده بود که مردم هر نقطه از آمریکا فرهنگ و غذا و رفتار و برخوردهای مخصوص به خودشون رو دارن و تفاوت بین شرق و غرب آمریکا خیلی زیاده. و این تفاوت رو اگه آدم مثلاً یه سر به نیویورک و به سان فرانسیسکو بزنه، خیلی خوب می بینه. نیویورک شهری شلوغ، زنده و جدیّه. نیویورکیها آدمهای جدی و پوست کلفتی هستن که همیشه در حال عجله ان و زیاد هم اهل شوخی و خوش و بش با غریبه ها نیستن و چون وقت برای تلف کردن ندارن، موقع رانندگی یه دستشون رو بوقه. در طول روز، آدمهای زیادی رو می بینی که خیلی رسمی و شیک برای کار لباس پوشیدن. برعکس تو سان فرانسیسکو به نظر نمیاد که کسی عجله ای برای رفتن به جایی داشته باشه. مردم خوش رو و خوش برخوردن و اگه ازشون سؤالی بپرسی، از سر حوصله و وقت بهت جواب میدن. فکر نمی کنم هیچ جای دیگه ای من اینهمه آدم خوش برخورد و خوش رو با رفتاری کاملاً دوستانه با یه غریبه دیده باشم. تو خیابون کسی بوق نمیزنه و اگه برق قطارهای برقی عهدبوق که هنوز یکی از وسایل حمل و نقل مورد استفادۀ شهرن قطع بشه، همه ریلکس و بدون دلخوری با آرامش می شینن تا راننده دوباره برق ماشین رو وصل کنه و به حرکتش ادامه بده.

در کل چندین چیز خیلی توجهم رو جلب کرد:

- رفتار دوستانۀ آدمها با همدیگه و با یک غریبه. همه، از مسئول پذیرش هتل تا گارسون رستوران و رانندۀ اتوبوس و گدا خوشرو هستند و دوستانه سعی می کنن راهنماییت کنن. وقتی منتظر اتوبوس بودیم، من شروع کردم به عکس گرفتن از گلهایی که گل فروشی بیرون مغازه اش چیده بود. مرد گل فروش وقتی منو دید بهم لبخند زد و گپ زنان ازم دعوت کرد که برم تو و از بقیۀ گلها هم عکس بگیرم. داشتم تصور می کردم که اگه بعد از اینجا من استیل رو با خودم ببرم ایران، دیدن برخورد غیردوستانۀ راننده تاکسیها و بدعنقی و عصبانیت و افسردگی مردم درکل چقدر شوکه اش خواهد کرد. جالب تر از برخورد دوستانۀ آدمها با غریبه ها، برخورد محترمانه اشون با گداها و بی خانمانها است که اونا بدون اینکه مزاحمت ایجاد کنن از عابرها تقاضای پول خرد می کنن و عابرها هم در مقابل بدون هیچگونه نفرت یا برخورد خشن یا عکس العمل خاصی یا بهشون کمک می کنن و یا به راهشون ادامه میدن.

- مدل لباس پوشیدن مردم که خیلی جالب و متنوعه و نشون دهندۀ سلیقه خاص هر فرده و من از اینهمه تنوع و هویت فردی کلی لذت می برم. در مقابل آدمهایی که سعی می کنن مثل همدیگه یا مثل یه الگوی خاص لباس بپوشن و خودشون رو درست کنن، دیدن اینهمه شخصیت های جورواجور لذت بخشه. مثلاً صبح روز دوم سفر تو خیابون به پسر جوانی برخوردیم که خیابون رو جارو می کرد؛ او کفشهای سفید چرمی پوشیده بود و دستمال گردن جالبی هم لباسهای شیک ولی غیررسمیش رو تکمیل می کرد.

- خونه های قدیمی و قشنگ که رنگ بناهاشون خیلی فانتزی و جالبه. تو محلۀ «Haight» به کلی خونه های خیلی جالب به رنگهای صورتی، آبی آسمانی، طلایی و سبز برخوردیم که باعث میشن خیابون یه منظرۀ شاد و دوستانه ای پیدا کنه. این خونه ها منو یه جورایی یاد بارسلونا میندازن که هنوز که هنوزه شهر مورد علاقۀ منه.

- مردم چینی یا مردم آمریکایی چینی الاصل که انقدر تعدادشون زیاده که آدم گاهی یادش میره کجاست، تو چین یا تو آمریکا؟!؟! توی اتوبوس اعلانها به سه زبان انگلیسی، اسپانیایی و چینی نوشته شدن و علاوه بر محلۀ چینی ها، هرجای دیگه ای از شهر هم به رستورانهای چینی برمی خوری که البته غذاشون هم واقعاً خوشمزه است.


روز دوم سفر رفتیم محلۀ «کاسترو» که بخش همجنسگرای شهر به حساب می آد و تو خیابونهاش آدم به کلی پرچم رنگین کمان بر می خوره که با افتخار به احتزاز دراومدن. در کل جای بسیار جالبی بود. به چند تا سکس شاپ هم برخوردیم که تو ویترینشون عکسهای سکسی از مردها میشد دید و کلی اسباب بازی برای سکس. البته چیز زیادی برای زنها نداشتن و این مسأله منو به این فکر واداشت که وجود مردهای همجنسگرا خیلی بیشتر از لزبین هاست و این گروه دوم وجودشون خیلی کمرنگ تر و یه جورایی نامرئیه.

یک روز از سفر رو هم گذاشتیم برای بازیدی از زندان «آلکاتراز» که بدنامیش کنجکاوی آدم رو حسابی قلقلک میده که بره ببینه این مکان مخوف چه جور جایی بوده. زندان تو جزیرۀ آلکاترازه که در حدود ۵, ۲ کیلومتری از سان فرنسیسکو قرار گرفته و برای رفتن به اونجا باید سوار کشتی شد. جالبه که بازدید از این جزیره و زندان مجانیه، ولی خب باید برای رفت و برگشت بلیط کشتی رو بخری که نفری ۲۶ دلاره. کل تاریخ این جزیره فقط به زندان ختم نمیشه. در ابتدا اونجا یه فانوس دریایی ساخته شد که برای راهنمایی کشتیها به سان فرانسیسکو به کار میرفت. بعد جزیره تبدیل شد به استحکامات نظامی و بعد از اونم به زندان که البته کل مدت زمان کارکرد این زندان فقط ۲۹ سال بود و بعد از اون به خاطر هزینه های بالای نگهداری از زندانیها نسبت به سایر زندانها و خرابی تدریجی ساختمان زندان و همچنین فاضلاب زندان که موجب آلودگی خلیج سانفرانسیسکو شده بود، در سال ۱۹۶٣ زندان رو تعطیل کردند و زندانیهای باقیمانده رو به جاهای دیگه فرستادند. بعد از اونم جزیره برای مدتی به اشغال سرخپوستها دراومد و درنهایت به موزه تبدیل شد.
درکل بازدید ناراحت کننده ای بود... دیدن ساختمانی که با همۀ کوچکیش انقدر بدنامه و زندگی اینهمه آدم رو تحت تأثیر قرار داده و افرادی توش کشته شدن، آدم رو تحت تأثیر قرار میده. دست خودم نبود، ولی تمام مدتی که اون تو بودیم و تو سلولهای زندان و اتاقهای انفرادی سَرَک می کشیدیم، من آکاتراز رو با زندان اوین مقایسه می کردم و به نظرم می اومد که از اون چیزایی که شنیدم و خوندم، اوین باید خیلی خیلی مخوف تر و تاریک تر از اینجا باشه و فکر می کردم آیا میشه که یه روزی در اون زندان هم برای همیشه باز بشه و دیوارهاش فرو بریزه و بعد شاید بتونیم همۀ اون مجموعه رو به مکانی آرام مثل یه پارک پر از گل و درخت تبدیل کنیم، بلکه اونهمه انرژی منفی از اون محیط تخلیه بشه و اونهمه آدم بی گناهی که اونجا شکنجه یا کشته شدن، یک کمی آرامش بگیرن.
علاوه بر ساختمان زندان یه چندتایی دیگه ساختمان اونجا هست، ولی علاوه بر اونا پوشش گیاهی و حیوانات موجود در جزیره هستن که جلب توجه می کنن و آدم رو وامی دارن که مقایسه کنه زندانی تاریک و مخوف رو تو یه جزیرۀ زیبا با منظرۀ فوق العاده ای از سان فرانسیسکو و اینطوری که راهنما یه جایی توضیح میداد همین زیبایی و نزدیکی به سان فرانسیسکو هم یکی از چیزایی بوده که زندانیهای دربند رو خیلی خیلی آزار میداده که انقدر به همه چیز نزدیک و از همه چیز دورن.

در کل از سان فرانسیسکو خیلی خوشم اومد. فکر می کنم جای ایده آلی برای زندگیه اگه شغل خوبی داشته باشی که بتونی از پس هزینه های زندگی توی شهری به این گرونی بربیای. و اگرنه می تونی مثل خیلیهای دیگه به خلیج سان فرانسیسکو رو بیاری که هزینۀ زندگی توش نسبتاً ارزون تره و سفر هر روزه به سان فرانسیسکو برای کار هم وقت زیادی نخواهد گرفت (در مقایسه با ترافیک تهران که اصلاً هیچه).

شب آخر سفر قرار شد بریم یه رستوران ایرانی به اسم «میکده». من با دیدن منو حسابی هوس خورش فسنجون کردم که از وقتی از ایران اومدم نخورده بودم و در کل چسبید، ولی بعد چهار صبح با دل درد فجیعی بیدار شدم که به اسهال و استفراغ ختم شد و این مسمومیت آخر سفر خوب ترتیبم رو داد... ممنون از سرویس عالی آقایون.

No comments: