Saturday, February 13, 2010

غم غربت که میگن همینه، نه؟

همیشه وقتی میرم ایران، چند روز اول سفر که می رسم و بعد چند روز اول بعد از برگشتنم گوزپیچ می شم و چت میزنم روی این قضیه که آیا کار درستی کردم که جایی خارج از ایران رو برای زندگی انتخاب کردم؟ آیا روزی روزگاری شاد و خوشحال جایی جا خواهم افتاد؟ راستی چرا وقتی درسم تموم شد، برنگشتم ایران؟ جواب این سؤال رو البته یه جورایی میدونم و اونم اینه که هربار که برمی گشتم ایران پیش خانواده و رفقا، چیزای بیشتری به نظرم با قبل فرق داشت و غریب و نامأنوس می اومد... یا شایدم این من بودم که فرق کرده بودم و دیگه چیزا به نظرم مثل قبل نبودن؛ انگاری دیدم عوض شده باشه؛ دیگه این حس رو نداشتم که برگشتم خونه

وقتی برای اولین بار از محیط یکدستی که توش بزرگ شدم و زندگی کردم اومدم بیرون، یهو با یه عالمه آدم متفاوت با فرهنگها و عادتها و مدلهای زندگی متفاوت رو به رو شدم و هیچ چیز دیگه اونجوری یکرنگ و یکجور نبود. فکر می کنم که اولش، این مسأله خورد تو ذوقم و ناخودآگاه شروع کردم به مقایسه و عیبجویی و حتی مسخره کردن... ولی با گذشت زمان کم کم همه چیز شروع کرد به عادی شدن و من یاد گرفتم که روشهای دیگه ای هم غیر از مال ما هست و مدلهای دیگه ای هم میشه زندگی کرد و درست و شاد و موفق بود. و حالا هربار که میرم ایران، این تک مدلی و همه چی یک جور بودن و یکنواختی یک کم گیجم می کنه. می بینم برگشتم دقیقاً همون جایی که چهارسال پیش بودم، و همه چیز – شاید متأسفانه – دقیقاً همونطوریه که بود، ولی من دیگه مثل قبل احساس تو خونه بودن و به خونه برگشتن نمی کنم. شایدم این فقط حس منی باشه که خانواده ام سالهای ساله که یکجا و یک مدل زندگی می کنن و هیچ تغییر و تنوعی تو زندگیشون ندادن. اونا خب البته اینطور که به نظر میاد راضین و راحت، ولی برای من این مسأله همیشه یه معضل بوده... یه مشکل قُلُنبه، یه جور عقده. همیشه دلم می خواست که وضعمون رو عوض کنیم، بالا و پایین بریم و به جای درجازدن سرد و گرم روزگار رو بچشیم، محیطمون رو تغییر بدیم، ریسک کنیم و از تنوع لذت ببریم. شایدم به خاطر همین سرانجام وادادم، دست از سر کچل همه برداشتم و با تک و تنها برای درس خوندن از ایران بیرون اومدن، یه جورایی راهم رو جدا کردم... زندگی به مدل و به دل خودم رو شروع کردم، زندگی خودم رو. سخت بود، خیلی خیلی سخت. و تنها. بعد یاد گرفتم که هیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــچ عهدالناسی جای رفقای قدیمیم رو نخواهد گرفت و اونوقت این دوربودن ازشون – هم از لحاظ فیزیکی و هم از لحاظ فکری و فازی – و دورشدن بیشتر با گذر زمان خیلی دردم آورد. گمانم کلّ این حس همون زخمیه که ملت ازش به اسم «غم غربت» یاد می کنن و یهو، یه روزایی، ناگهانی و از هیچ کجا سر باز می کنه و از تو می مَکَتت و حس می کنی چقدر دلت واسه کوچه ای که اینهمه سال در گذر از سربالایی و سرازیریش غر زدی و ناله کردی تنگ شده یا چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقدر دلت هوای اون دورهمی های چندنفره اتون رو کرده یا چقدر دلت می خواد بری تو شریعتی زیر پل صدر وایستی تو شلوغی شهر و رفت و آمد مردم و بچه مدرسه ایها و زنهای خرید به دست و دختردانشجوهای قرتی و تاکسیهای خطی با قیافه های آشنای راننده هاشون رو مثل یه نفس عمیق بکشی تو.

دلم می خواد. دلم برای تک تک دوستام و کارایی که با هرکدومشون می کردم تنگ میشه: ماشین بازی و بعد رفتن به «Hot Chocolate» و میلک شیک کارامل سفارش دادن، سیگار کشیدن تو ماشین ته یه کوچۀ خلوت تو هدایت، رفتن و تا خرخره پیتزا پپرونی خوردن و بعد سنگین از غذا نشستن تو ماشین تو تاریکی بالای پارک قیطریه و گوش دادن به موزیک، دورهمی و پارتی رفتن و عرق سگی خوردن و رقصیدن با موزیک بندتنبونی و شب کورمال کورمال به خونه برگشتن به این امید که همه خواب باشن و نفهمن تو چه دیر و چه مست برگشتی، ولو شدن رو تخت و گوش دادن به موزیک هوی متال، فیلم تماشا کردن پای کامپیوتر تو تاریکی، استخر رفتن و به جای شنا کردن ساعتها ولو شدن تو آفتاب و غیبت کردن... گپهای جدّی و عمیقمون، سفرهامون، تجربه هایی که با همدیگه کسب کردیم و اتفاقهایی که تو زندگی هرکدوممون افتاده و برای بقیه هم به همون اندازه مهم و بااهمیت بوده، عروسیهامون...

ولی باز هربار که میرم ایران و هرچقدر هم که سعی می کنم، هیچکدوم از این خاطرات جدید اون قدیمیها نمیشن و اونطوری بهم نمی چسبن و وقتی بعداًها تو ذهنم نوشخوارشون میکنم، اونطوری بهم حال نمیدن.
نکنه دیگه هیچوقت دوران به اون خوشی نداشته باشم؟؟ نکنه قدرت دوست پیدا کردنم رو از دست داده باشم؟؟؟ نکنه حس شاد و راضی بودنم فلج شده باشه؟؟؟؟ ها؟؟؟؟؟ نکنه؟؟؟؟؟



رفقا! خرا! آخه دلم براتون خـــــــــــــــــــــــیلی تنگ شده...




شنبه ۲۴ بهمن ۱٣۸۸

No comments: