Friday, February 26, 2010

کِرم کتاب

کتاب که باشه، منم هستم؛ اوضاعم رو به راهه.

در اوج افسردگی و نگرانی و بدبینی، یه کتاب خوب می تونه منو از مرگ روح نجات بده و سرپا نگه داره و کلاً حال و روحیه ام رو عوض کنه.

کتاب منو در دوران تینِیجری و دوران حشریت و بعد دوران بزرگسالی از شرّ انواع و اقسام دردسرها در امان نگه داشته. به علاوه تو خونه ای که کار زیادی برای انجام دادن توش نبوده، با خانواده ای که سالی دوازده ماه رو خونه ان و جایی نمیرن و رفقایی که معمولاً تعطیلات هرکدوم واسه خودشون یه وری می رفتن و کلاً از دسترس خارج بودن، یکی از راههای وقت کُشی و فرار از روزمرّگی و حوصله سررفتگی کتابه.

این کتاب جون منو خیلی وقتها نجات داده. یکیش پارسال تو اون سفر برگشت تخمی از ایران بود که به خاطر نداشتن مهر خروج، مجبور شدم از فرودگاه برگردم خونه و سرانجام عقب مونده از کلی برنامه و درس و قول و قرار، با حس اشمئزاز از کلیۀ پرسنل ادارات دولتی در ایران و سیستم تخماتیک کاغذبازیمون، با یک هفته تأخیر سوار هواپیما شدم و تنها چیزی که تو اون سفر طولانی با توقف چند ساعته تو پاریس منو نجات داد کتاب «چراغها را من خاموش می کنم» زویا پیرزاد بود که قبلاً هم خونده بودم و حسّ و حال و آب و هوای شرجی آبادانش خیلی به دادم رسید.

مدل کتاب خوندنم هم اینطوریه که معمولاً لم میدم رو پهلو رو تخت و کتاب رو یه وری می گیرم تو دستم و دِبخون! اگه زمستون باشه، خب یه پتوی گرم و نرم هم برای حفظ دمای بدن و به هم نخوردن تمرکز خیلی به کار میاد. اگه چندتا سیب هم داشته باشم که در حین خوندن هرچندوقت یکبار گازی بهشون بزنم، دیگه لذت کتابه کلاً دوبرابر میشه.

فکر میکنم این اعتیاد به کتاب از بابا به من رسیده که عوض هرچیز دیگه ای فقط کتاب تو بساطش پیدا میشه. از همون اول هم بابا بود که برامون کتابهای زیادی می خرید: ۵ جلد قصه های خوب برای بچه های خوب، داستانهای شرلوک هلمز و هرکول پوآروی آگاتا کریستی، تن تن که همیشه سرش دعوا بود، کُنراد پسرک ساخت کارخانه، شازده کوچولو و بعد بابا لنگ دراز و سهراب سپهری و فروغ که مامان با کلی ذوق و شوق تو دوران نوجوانی برام خریدشون.

کتابهای بابا خونه رو پر کرده از قفسه های لبریز از کتاب؛ تازه خدا میدونه چــــــــــندتا کارتن پر از کتابش از سر کمبود جا همینطوری تو انباری دارن خاک می خورن. بین اون کتابها همه جور چیزی میشد پیدا کرد: رمان، داستان کوتاه، کتابهای مذهبی، فلسفی، ماوراءالطبیعه، علمی تخیلی، مدیتیشن و یوگا، دایرة المعارف، لغتنامه، شعر... به همین دلیل هم من همیشه ذوق می کردم که برم سروقت اون کتابها، وایستم رو به روی قفسه های چوبی کتاب و زل بزنم به عنوان کتابها و بعد هر چند وقت یکبار یکی رو بکشم بیرون، ورقی بزنم و دوباره بذارمش سرجاش و غرق در عالم خودم اینکارو انقدر تکرار بکنم تا یه کتاب به نظر جالبی به تورم بخوره. به لطف همون کتابها با شکسپیر، جلال آل احمد، صادق هدایت، ارنست همینگوی، رومن گاری، کافکا، چخوف، گراهام گرین، آیزاک آسیموف و جان گریشام آشنا شدم.

بعدها که بزرگتر شدم و به اجبار مامان همچنان در دید و بازدید از خاله و مادربزرگ باید خانواده رو همراهی می کردم، شروع کردم به سرک کشیدن به کتابخونه های اونا و معمولاً هم کتابهای خوبی به تورم می خورد: دایی جان ناپلئون، نامه به کودکی که هرگز زاده نشد، جین ایر، سووشون، قلعۀ حیوانات، دارا و ندار، زنان کوچک،....

بعد تو دوران دانشگاه، اون کتابخونۀ پر و پیمون و فوق العادۀ دانشگاه شد پاتوق من و چندتا رفیق دیگه که بین اونهمه کتاب قدیمی و زرد که بوی کاغذکاهیشون آدمو مست میکرد، می چریدیم و کتاب به همدیگه توصیه می کردیم. تو اون دوران گارسیا مارکز، پائولو کوئیلو، بورخِس، اونامونو، ویرجینیا وولف،  لُرکا، ساراماگو و شل سیلوراستاین رو شناختم.

و خلاصه که این کتاب همچنان بازه...


جمعه ۷ اسفند ۱٣۸۸

No comments: