خبر میرسه که یکی از پسران شاه خودکشی کرده و از صبح تو فیسبوک همینطور قیافههای غمزده و ناراحت رو والم میبینم. الان سؤال من اینه که:
۱. شما ناراحتین از اینکه یه مردی در میانۀ زندگی به دست خودش به زندگیش پایان داده؟
۲. یا ناراحتین از اینکه پسر شاه ایران خودش رو کشته و این ضایعۀ بزرگی برای خاندان پهلوی و ملت ایرانه که یکی از آخرین شاهزادگان ایرانی رو از دست داده؟
اگه جواب گزینۀ اول باشه، من کاملاً با آدمهای غمگین روی دیوار فیسبوکم موافقم... هر خبر مرگی ناراحتکننده و تأسفآوره، به خصوص در مواردی که یه آدمی خودکشی کنه؛ شاید از سر تنهایی یا افسردگی یا سرخوردگی و ناامیدی یا ناچاری... و برای مادری هم که یکبار شاهد خودکشی و مرگ فرزندش بوده، این اتفاق خیلی دردناک و سختیه و من حتی نمیتونم درد و فقدان این مادر رو متصور بشم.
ولی اگه جواب گزینۀ دومه، من باهاش مخالفم و درکش نمیکنم. درک نمیکنم که چرا خون یه خانواده از خون سایر خلایق رنگینتره؟ که چرا تعداد معدودی آدم –صرفاً به سبب متولد شدن در (یا پیوند با) خانوادهای به خصوص– برتر و بهتر و مجزا از سایرین هستند؟ و چرا مجازن از سرمایه و ثروتی که متعلق به همۀ مردم کشوره، برای زندگی در ناز و نعمت و بریز و بپاش و سفرهای مختلف و تحصیلات عالیه در خارج از کشور استفاده کنن؟ و چرا بقیه باید ستایشگرشون باشن؟
البته مشکل عمدۀ من با این قضیه اینه که میبینم خیلی آدمای دور و برم، چه آدمای یه کم مسن تر که تو دوران سلطنت شاه و بعد از اون زندگی کردن و چه همسن و سالای خودم که بعداً به دنیا اومدن و هیچ تجربۀ شخصیای از زمان شاه ندارن، یه ارادت خیلی خاصی به شاه و خاندان پهلوی و حکومت ۲۵۰۰ سالۀ شاهنشاهی ایران دارن. این ارادات جوریه که مثلاً به جز تعریف و تمجید از دوران سلطنت شاه هیچ حرف دیگهای نمیشه باهاشون زد. نه جدی جدی این موضوع «تابو»ئه! هر جور انتقادی از اون دوران و یا حتی سؤال در مورد نحوۀ حکومت کردن شاه باعث میشه طرف تو رو با حیرت برانداز کنه و با افسوس سر تکون بده و کلاً یه حساب تازهای روی تو باز کنه. سر همین جریان یه بحثی تو فیسبوک راه انداختم و حرفها و عکسالعملهای دوستان واقعاً برام جالب بود... اونم از جانب آدمهایی که شخصاً میشناسمشون و میدونم از طبقۀ تحصیلکرده و به اصطلاح روشنفکرن و کلی هم ادعاشون میشه... بعضیهاشون حتی سالهاست تو آمریکا یا اروپا زندگی میکنند. جالبه که مثلاً دختردائی خودم معتقده که من تو دهۀ فجر زیادی تلویزیون تماشا میکردم و شستشوی مغزی شدهام!!! البته مثل همیشه یه سری دیگه هم بودن که ترجیح دادن اصلاً توی بحث وارد نشن و سنگین سرجاشون بشینن و نظارهگر باشن.
آخه مگه نه اینکه همین شاه تحصیلکرده و با فرهنگ و با کلاس در اواخر سلطنتش با دیکتاتوری حکومت کرد، به همت و تلاش ساواک با شکنجه و کشتن خیلی از مخالفانش –از جمله مذهبیون و حزب توده– سر و صداها رو خوابوند و اهدافش رو پیش برد؟ مگه همون او نبود که زندان اوین رو با دخمههای تاریک و ترسناکش ساخت؟ پس چه فرق اساسیای هست بین اون حکومت یک شاه بر ملت و این حکومت یک رهبر بر امت؟
به نظر من ما ایرانها، به خصوص طبقۀ تحصیلکردۀ پرمدعا باید یه کم ذهنمون رو باز کنیم و به جای زر روشنفکری زدن، یه کم انتقادپذیر و واقعبین باشیم و از تاریخ ننگین کشورمون یه کم درس بگیریم. همهچیزو که نمیشه تو سفید یا سیاه طبقهبندی کرد. اسم شاه رو میشه هم تو خوبها نوشت، هم تو بدها. شاه در دوران سلطنتش یه سری خدمت به مردم ایران کرد و یه سری اصلاحاتی برای پیشرفت ایران و بهبود وضع ملت انجام داد، ولی خب یه سری عیب و ایراداتی هم داشت و یه سری اشتباهاتی هم مرتکب شد. شاه هم آدم بود دیگه، آدم، بی عیب و نقص که نبود، جایزالخطا بود. در زندگیش اشتباهاتی هم مرتکب شد، حالا چون مرده و رفته و یکی بدتر اومده جاش که دلیل نمیشه یهو بشه قدیس که.
وقتی من نمیتونم از شاه کشور تو صحفۀ فسقلیم انتقاد کنم و آزادانه نظرم رو بنویسم و حرفم رو بزنم، تو صفحهای با ۱۲۶ نفر ایرانی اونم همه از یک تیپ و طبقه و سطح تحصیلات، پس دیگه چه انتظاری میشه از کل کشور با طبقات و قومیتها و سطح سواد و مذهب و طرز فکرهای خیلی خیلی مختلف داشت؟ ها؟ همینه که اوضاع کشور انقدر خیطه و به جایی نمیرسیم دیگه، همینه!