Tuesday, October 26, 2010

!نوستالژیکس

وقتی از ایران اومدم بیرون و رفتم یه گوشۀ خیلی متفاوت دیگه از دنیا، انتظار دلتنگی برای مامان، بابا، برادرم و رفقای بی‌نظیر و دیوانه‌ام رو داشتم... میدونستم که کاملاً طبیعیه و خودم رو براش آماده کرده بودم.

ولی چیزی که اصلاً انتظارش رو نداشتم، این حس عمیق و عجیب دلتنگ‌شدنم برای تهران بود... شهری بی در و پیکر و آلوده و پرترافیکی که خیلی اوقات از دستش دلخور بودم و باهاش حال نمی‌کردم. ولی بنده هم یکی از همون آدمای متوسط‌ الحالی هستم که تا چیزی رو دارم، قدرش رو نمی‌دونم و باهاش اونطوری که باید حال نمی‌کنم و زیادی راجع بهش غر می‌زنم، ولی وقتی از دستش دادم، بعد دیگه برام عزیز میشم و جانم فدایش و این حرفا...

کلاً:

– هیچوقت فکرشم نمی‌کردم که دلم برای بالا و پایین رفتن از اون سربالایی نفس‌گیر کوچه‌امون تنگ بشه یا به خودم فشار بیارم تا درختها و خونه‌ها و جوبهای پرآبی که اینهمه از کنارشون بی‌توجه رد شدم رو، به خاطر بیارم...

– یا برای "سوپرمارکت" آقا دریانی که ایـــــــــــــــــــــــــــنهمه سال کل محله رو سرویس داده و از صدقۀ سر همین بقالی فسقلی سال به سال هم مدل ماشینهاش بالاتر رفته

– یا برای دبستانم پایین قیطریه و نزدیک اتوبان صدر که ساختمونش یه خونۀ قدیمی بزرگ با شیشه‌های رنگی، و مال مصادره شدۀ یه آدم پولداری از زمان شاه بود.

– یا برای دیوار پارک و پیاده‌روی سنگفرش عریضش که اینهمه ازش بالا و پایین رفتم، تو راه مدرسه، برای ورزش صبحگاهی، برای خرید، برای تجریش رفتن با ترلان یا دورهمی خونۀ امین اینا بالای پارک یا قراری اون اوائل شیطنتها و پسربازیها...

– دلم برای بعضی کوچه های پردرخت و آفتابی و آروم تهران خیلی تنگ میشه، با جوبهای پرآبشون، عابرهای ساکت و سربه‌زیر و کیوسکهای روزنامه‌فروشیشون، بچه مدرسه‌ایها که کوله‌های گنده به پشت دنبال همدیگه می‌کنن یا دختردبیرستانی‌هایی‌ که هرهر و کرکرشون به‌راهه و شیطنت از قیافه‌هاشون می‌باره.

– دلم واسۀ باشگاهم تو پارک‌وی هم تنگ شده با استپهای تخمی چوبیش و مربی‌های خیلی خیلی خوش‌هیکلش که یکی یکی غیب می‌شدن و بعد چندوقت دوباره پیداشون می‌شد... با ممه‌های خیلی گنده!

– خنده داره که دلم حتی واسه سر پل تجریش هم تنگ شده، اونم من! منی که همیشه از سرسام و شلوغیش فراری بودم. دلم برای اون همهمه‌اش تنگ شده، برای آدمایی که به آدم تنه می‌زنن، برای پاساژهاش با فروشنده‌های افاده‌ای و قالتاقش، برای اون قنادیش کاسکو با شیرینی‌ ترهای خیلی خوشمزه‌اش و برای زمستون پر از گل و شُلش.. دلم تنگ شده برای تجریش رفتن با مامان که لارژ پول خرج می‌کنه و بعد آدم رو میبره یه گوشه‌ای تا شیرینی تا پیتزایی با هم بخوریم و با هم بگیم و بخندیم و بعد یه "دربست" می‌گیره تا خونه. آی! دلم برات تنگ شده خب! چرا اینارو نمی‌تونم وقتی بهم زنگ میزنی بهت بگم؟ چرا دیگه اونجوری باهم  بگو بخند نمی‌کنیم و خوش نمی‌گذرونیم مادر و دختر؟ یعنی کی دوباره می‌بینمت؟؟ ها!؟۱

– دلم برای اتوبان صدر کوفتی هم حتی تنگ شده!




۱.نویسنده در این قسمت کی‌بورد را رها کرده، رفت و به مادرش زنگ زد!!


سه‌شنبه ۴ آبان ۱۳۸۹

4 comments:

Anonymous said...

حست قشنگه و برای همه غربت نشینها طبیعیست.
یک سوال: از چه طریق اقامت آمریکا رو گرفتید؟
همکارم به سختی و با جور کردن یک ازدواج "سوری" اقامت آمریکا رو گرفت...ولی به همه گفت و میگه از طریق "لاتاری" اقامت گرفتم..
گرفتن اقامت آمریکا کار حضرت فیل است.

SnowNotes said...

بله، با شما کاملاً موافقم که گرفتن
اقامت آمریکا کار حضرت فیل است

من البته شهروند
(citizen)
آمریکا نیستم، ولی به صورت قانونی اینجا هستم

Gistela said...

:)

medea said...

yeki mano bebareh iran !!!!!!!
delam raft toro khoda.

ham mahalehiee dar amadim shadid .
ma koonamoon koocheh shahidi bood .
delam bara yeh park niavaran yeh zareh shodeh .