شاید شنیده باشین که بعضی از سفیدپوستهای آمریکا نسبت به تاریخ بردهداری و ظلمی که سالها توسط همنژادها و اجدادشون به سیاهپوستها روا شده، از بابت نژادشون یه احساس گناهی دارن که بهش میگن White Guilt و معتقدن که باید به سیاهپوستها نه شانس برابر، بلکه شانس بیشتری داده بشه تا یه جورایی جبران ستمی که به نژاد و نیاکانشون رفته بشه و البته نیتشون هم به اصطلاح خیره.
حالا به عقیدۀ من، به خاطر بعضی جنبههای فرهنگمون، بعضی از ما ایرانیها از Young Guilt رنج میبریم، یعنی احساس گناه از جوان بودن و کوچک بودن در یک محیط و جمع آدمهای با سن و سال... خیلی از ماها تو ایران اینطوری بار اومدیم که کوچکتر جلوی بزرگتر پاش رو دراز نمیکنه، حرف نمیزنه، اظهارنظر نمیکنه و اصولاً هرچه فرد مسنتر و با سن و سالتر باشه، بهتر میفهمه و بهتر میتونه تصمیم بگیره و نظر بده و کوچکتر باید ساکت باشه و به نظرات و تصمیمات گرفتهشده احترام بذاره؛ حالا اصلاً ربطی هم نداره که چه کسی در اون مورد تخصص بیشتری داره یا بیشتر مطالعه کرده یا اساساً کی از مغز و منطقش بهتر استفاده میکنه...
بعد خب... آدمی مثل من که همیشه کوچکترین عضو خانواده بوده و در هر موردی –از انتخاب مسیر برای رفتن به یه مهمونی تا تصمیمات مهم و جدی مثل خونه عوض کردن– نظراتش اصولاً به تخم کانون گرم خانواده حساب میشده، میاد تو یه کشوری که همه بدون توجه به سن و سال و مقام همدیگرو با اسم کوچک خطاب میکنن و رأی و نظر هر آدمی بدون توجه به سن و سالش ارزش برابر داره و اگه طرف در یه مورد خاصی تخصص هم داشته باشه، در اونصورت رأیش حتی از ارزش بالاتری برخورداره.
اینجاست که دچار اون حس گناه کذائی میشه و راحت نیست که مثل همۀ آدمای دیگه پاهاش رو جلوی بزرگترها دراز کنه، رئیس ۶۰ سالهاش رو «جو» صدا کنه یا خیلی صاحبنظرانه عقیدهاش رو بیان کنه. و وقتی پای تصمیمگیری در یه موردی پیش میاد، با خودش فکر میکنه: «حالا بیخیال بابا، ممکنه نظر این آدم بهترین راه نباشه، ولی بالاخره سنی ازش گذشته، اینهمه سال سابقۀ کاری و کلی کارمند زیردست داره. شاید بهتر باشه که من فسقلی و تازهکار خفه شم و رو حرفش چیزی نگم.» ولی بعد اگه رگ سرتقی و حس انتقامت از اونهمه سالهای خفقان بزنه بالا و اظهارنظر کنی، میبینی که به نظرت گوش میدن و حرفت رو میفهمن و حتی اگه تصمیم نهائی جمع نظر تو نباشه، ولی به تو و نظرت احترام میذارن و از مشارکتت حتی تشکر هم میکنن.
و خلاصه این داستان همچنان بهراهه و وقتی کسی مثل مادربزرگ من که ۸۶-۸۵ سالشه، میاد آمریکا و این وضع رو میبینه، غرغرش درمیاد که: «این آمریکائیها هم هیچ سن و سال سرشون نمیشه... اصلاً تربیتکردن بلد نیستن... زیادی رومیدن به بچههاشون... هرچیزی حساب و کتابی داره... آخه یعنی که چی؟!؟!»
دوشنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۹
حالا به عقیدۀ من، به خاطر بعضی جنبههای فرهنگمون، بعضی از ما ایرانیها از Young Guilt رنج میبریم، یعنی احساس گناه از جوان بودن و کوچک بودن در یک محیط و جمع آدمهای با سن و سال... خیلی از ماها تو ایران اینطوری بار اومدیم که کوچکتر جلوی بزرگتر پاش رو دراز نمیکنه، حرف نمیزنه، اظهارنظر نمیکنه و اصولاً هرچه فرد مسنتر و با سن و سالتر باشه، بهتر میفهمه و بهتر میتونه تصمیم بگیره و نظر بده و کوچکتر باید ساکت باشه و به نظرات و تصمیمات گرفتهشده احترام بذاره؛ حالا اصلاً ربطی هم نداره که چه کسی در اون مورد تخصص بیشتری داره یا بیشتر مطالعه کرده یا اساساً کی از مغز و منطقش بهتر استفاده میکنه...
بعد خب... آدمی مثل من که همیشه کوچکترین عضو خانواده بوده و در هر موردی –از انتخاب مسیر برای رفتن به یه مهمونی تا تصمیمات مهم و جدی مثل خونه عوض کردن– نظراتش اصولاً به تخم کانون گرم خانواده حساب میشده، میاد تو یه کشوری که همه بدون توجه به سن و سال و مقام همدیگرو با اسم کوچک خطاب میکنن و رأی و نظر هر آدمی بدون توجه به سن و سالش ارزش برابر داره و اگه طرف در یه مورد خاصی تخصص هم داشته باشه، در اونصورت رأیش حتی از ارزش بالاتری برخورداره.
اینجاست که دچار اون حس گناه کذائی میشه و راحت نیست که مثل همۀ آدمای دیگه پاهاش رو جلوی بزرگترها دراز کنه، رئیس ۶۰ سالهاش رو «جو» صدا کنه یا خیلی صاحبنظرانه عقیدهاش رو بیان کنه. و وقتی پای تصمیمگیری در یه موردی پیش میاد، با خودش فکر میکنه: «حالا بیخیال بابا، ممکنه نظر این آدم بهترین راه نباشه، ولی بالاخره سنی ازش گذشته، اینهمه سال سابقۀ کاری و کلی کارمند زیردست داره. شاید بهتر باشه که من فسقلی و تازهکار خفه شم و رو حرفش چیزی نگم.» ولی بعد اگه رگ سرتقی و حس انتقامت از اونهمه سالهای خفقان بزنه بالا و اظهارنظر کنی، میبینی که به نظرت گوش میدن و حرفت رو میفهمن و حتی اگه تصمیم نهائی جمع نظر تو نباشه، ولی به تو و نظرت احترام میذارن و از مشارکتت حتی تشکر هم میکنن.
و خلاصه این داستان همچنان بهراهه و وقتی کسی مثل مادربزرگ من که ۸۶-۸۵ سالشه، میاد آمریکا و این وضع رو میبینه، غرغرش درمیاد که: «این آمریکائیها هم هیچ سن و سال سرشون نمیشه... اصلاً تربیتکردن بلد نیستن... زیادی رومیدن به بچههاشون... هرچیزی حساب و کتابی داره... آخه یعنی که چی؟!؟!»
دوشنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۹
2 comments:
بابا با کلاس.مادربزرگ 85 ساله ات هم آمريکاست .!!!!!!!!اونوقت ما بلد نیستم از شهری به شهر دیگه برم.
دلیل اینکه مادربزرگ ۸۵ سالۀ من آمریکاست اینه که بچهاش اینجا زندگی میکنه و اونم هرازگاهی میاد اینجا که به اونا و نوههاش سربزنه. والا اگه از خودش بپرسی، کلی از این بکش واکش و سفر طولانی و رفت و آمد هم شاکیه؟!؟
:D
Post a Comment