حس خلاقیت من کلاً خیلی پرکاره. به اینصورت که وقتی قراره یه اتفاقی بیفته، از قبل اون اتفاق رو واسه خودش ترسیم میکنه و سناریوش رو مینویسه، و از اونجایی که خیلی خوشبین و مثبت اندیش و امیدواره، تقریباً همیشه سناریوی نوشتهشده به همراه آدمهاش خیلی بهتر از واقعیت ازکار درمیان و در روبهرو شدن با حقیقت، واقعیت مثل بیلاخی در چشم من فرومیره.
یه مثال این قضیه وقتیه که قراره آدمهایی رو برای اولین بار ببینم. مثلاً وقتی رفیقی برای یه ۳-۲ روزی میاد این سمت و از قضا یه دو سه تا رفیق قدیمی هم از ایران داره که می خواد اونا رو هم حتماً تو این سفر ببینه. طرف خیلی هم ادعاش میشه که رفقاش باحالن و خلاصه برنامه میچینیم که باهاشون بریم بیرون. و بعد حس خلاقیت من بیکار نمی مونه و ناخودآگاه تو ذهنم مشغول خیالبافی میشم که اینها دوسه نفر آدم خیلی باحال و اهل موزیک خوب و کتاب خوب و ردیف از آب درمیان که باهاشون کلی چیز مشترک خواهم داشت و به زودی زود به رفقای فاب من تو این شهر تبدیل خواهند شد. بعد که طرف میاد و با اون رفقاش میریم بیرون، یه سری بچه مایهدار خوش گذرون دخترباز از آب درمیان که فقط با مشروب و سیگاری و پارتیهای دخترکُش حال می کنن و عرق خوردن تا بوق سگ و رقصیدن با موزیک ترنس دوزاری و اصلاً کتابخون هم نیستن و ما دو کلمه هم با هم حرف نداریم بزنیم و چیز مشترکی به جز همون دوست مشترک –که حتی اینم خودش برام جای سؤال میشه– بینمون پیدا نمیشه.
موارد دیگه از این دست مصاحبههای کاری هستن که ذهن بیکار من اونا رو با پیشنهاد شغلی عوضی میگیره و شروع میکنه به ساختن فیلم کوتاهی که بازیگر نقش اولش منم، صاحب یه پُست آینده دار تو یه شرکت خیلی ردیف و باکلاس. بعد تیتراژ اول این فیلم منو نشون میده که سحرخیزانه هرروز صبح می پرم تو ماشین آخرین مدلم و تو اتوبان وان-اُ-وان یا تو-اِیتی میگازم به سمت محل کار، جایی که همه با احترام و لبخند تحویلم میگیرن و از کار کردن با من لذت میبرن.
البته من بعد از یه دو-سه بار گائیده شدن توسط حقیقت عریان و به صورت دردناکی به خودآمدن، حالا راهش رو یاد گرفتم و هربار که موقعیت تازه ای پیش میاد، خودم رو با تصور بدترین حالت ممکن آماده می کنم و معمولاً اینطوری آخر کار هم خیلی ضربه نمیخورم و حتی در بعضی موارد یه اتفاق خوبی هم میفته که باعث میشه من شاد صحنه و راضی رو ترک کنم.
پنجشنبه ۱ مهر ۱۳۸۹
یه مثال این قضیه وقتیه که قراره آدمهایی رو برای اولین بار ببینم. مثلاً وقتی رفیقی برای یه ۳-۲ روزی میاد این سمت و از قضا یه دو سه تا رفیق قدیمی هم از ایران داره که می خواد اونا رو هم حتماً تو این سفر ببینه. طرف خیلی هم ادعاش میشه که رفقاش باحالن و خلاصه برنامه میچینیم که باهاشون بریم بیرون. و بعد حس خلاقیت من بیکار نمی مونه و ناخودآگاه تو ذهنم مشغول خیالبافی میشم که اینها دوسه نفر آدم خیلی باحال و اهل موزیک خوب و کتاب خوب و ردیف از آب درمیان که باهاشون کلی چیز مشترک خواهم داشت و به زودی زود به رفقای فاب من تو این شهر تبدیل خواهند شد. بعد که طرف میاد و با اون رفقاش میریم بیرون، یه سری بچه مایهدار خوش گذرون دخترباز از آب درمیان که فقط با مشروب و سیگاری و پارتیهای دخترکُش حال می کنن و عرق خوردن تا بوق سگ و رقصیدن با موزیک ترنس دوزاری و اصلاً کتابخون هم نیستن و ما دو کلمه هم با هم حرف نداریم بزنیم و چیز مشترکی به جز همون دوست مشترک –که حتی اینم خودش برام جای سؤال میشه– بینمون پیدا نمیشه.
موارد دیگه از این دست مصاحبههای کاری هستن که ذهن بیکار من اونا رو با پیشنهاد شغلی عوضی میگیره و شروع میکنه به ساختن فیلم کوتاهی که بازیگر نقش اولش منم، صاحب یه پُست آینده دار تو یه شرکت خیلی ردیف و باکلاس. بعد تیتراژ اول این فیلم منو نشون میده که سحرخیزانه هرروز صبح می پرم تو ماشین آخرین مدلم و تو اتوبان وان-اُ-وان یا تو-اِیتی میگازم به سمت محل کار، جایی که همه با احترام و لبخند تحویلم میگیرن و از کار کردن با من لذت میبرن.
البته من بعد از یه دو-سه بار گائیده شدن توسط حقیقت عریان و به صورت دردناکی به خودآمدن، حالا راهش رو یاد گرفتم و هربار که موقعیت تازه ای پیش میاد، خودم رو با تصور بدترین حالت ممکن آماده می کنم و معمولاً اینطوری آخر کار هم خیلی ضربه نمیخورم و حتی در بعضی موارد یه اتفاق خوبی هم میفته که باعث میشه من شاد صحنه و راضی رو ترک کنم.
پنجشنبه ۱ مهر ۱۳۸۹
4 comments:
جالب بود.اصلا نميشه در مورد كسي پيش فرض داشت.موفق باشي
.موافقم
man daghighan bar aks to am . yani man har adami ro ya sharayeti ro dar bad tarin noghteh yeh momken farz mikonam .
خب بعد اونوقت که اون آدم یا اون شرایط رو میبینی و میفهمی بهتر از اونی بوده که تصور کرده بودی، اونوقت چی میشه؟ شاد و راضی میشی؟
Post a Comment