Tuesday, September 14, 2010

وبلاگ در مقابل کتاب

می تونم ادعا کنم که تقریباً فقط یه دوست دختر از رفقای قدیمی و نایاب ایران برام مونده که برام خیلی عزیزه، و هردوی ما هم این رابطه امون رو دو دستی چسبیدیم که مبادا مثل سایر دوستیها به جبر فاصله و بی خبری به هیچ برسه. واسه همین هم با هم یه رابطۀ نامه نگاری ایجاد کرده ایم –از نوع کلاسیک عهد بوقی و به سبک بابا لنگ دراز– و فکر کنم جزو معدود آدمهایی باشیم که این روزا برای پست کردن نامه به اون سر دنیا مرتب به پستخونه سر می زنیم.

دخترک با آخرین نامه اش منو سورپریز کرد و برام کتاب «نگران نباش» از مهسا محب علی رو فرستاد و من چه خیرکیف شدم از خوندن کتاب به زبان مادری، و در دو نشست (یا بهتره بگم در دو لمیدن روی تخت) کتاب رو نشخوار کردم. کتاب جالبی بود، متفاوت از بقیۀ داستانهای کوتاه معاصری که می خونم، به خصوص از نویسنده های زن، و این منو به فکر واداشت... کلاً شخصیت و زندگی نویسنده ها بعضی وقتها حتی بیشتر از کتابهاشون منو به خودش جذب می کنه؛ نویسنده هایی مثل ویرجینیا وولف، ارنست همینگوی، شل سیلوراستاین،... مثلاً در مورد این کتاب، دلم می خواد بدونم نویسنده از چه طبقه ایه، تو چه خانواده و محله و طبقه ای از تهران بزرگ شده و با چه گروهی از شخصیتهای منحصر به فرد این شهر بی در و پیکر سر و کله زده؟ چطور شده که به این موضوع روآورده، آیا تجربۀ شخصیشه، یا چیزیه که مثل خیلی از بچه های دهۀ پنجاه و شصت دیگه شاهدش بوده و باهاش بزرگ شده؟

کلاً برای من کتاب ماهیت انفرادی و فردی (Individual) داره. از اولی که یه نویسنده به تنهایی و درخلوت خودش در طول روزها و شبهای طولانی یه کتاب رو می نویسه تا بعد که توی خواننده اون کتاب رو دست می گیری و به تنهایی و در خلوت خودت یه نفس یا درطول روزها و شبتهای متمادی می خونیش، راجع بهش فکر و خیال پردازی می کنی و ازش یه برداشتی میکنی، همه و همه به تنهایی و به صورت تکنفره انجام میشه و توی خواننده به نویسنده دسترسی نداری که بری ازش بپرسی حالا بالاخره آخر داستان چی شد؟ منظورش از اون صحنۀ مبهمی که ترسیم کرده بود، چی بود؟ آیا فلان جای داستان حقیقت داشت؟ آیا فلان شخصیت واقعاً مادر دیوانۀ خود نویسنده بود؟ آیا فلان چیز واقعاً در کودکی نویسنده اتفاق افتاده بود؟ فکر می کنم یه کِیف کتاب خونی –به خصوص رمان و داستان کوتاه– اصلاً به همینجاش باشه که تو یه جورایی تو کف ماجرا می مونی و با ورژن های مختلف آخر داستان لاس میزنی و از هیجان خرکیف میشی.

البته اینایی که من میگم به این مدلهای جدید کتاب نویسی که خانم پَریس هیلتون یه نویسندۀ گمنام حرفه ای رو استخدام میکنه که خاطراتش رو براش به صورت کتاب بنویسه و بعد به اسم خودش میده بیرون از یه طرف و به گروههایی زنهای میانسال یا آدمهای کُس خُل الکی خوش بیکار که دورهم جمع میشن و با هم یه کتابی رو می خونن و تحلیل می کنن از طرف دیگه هیچ ربطی نداره. بحث من الان برمی گرده به مدل کلاسیک و قرون وسطایی نویسندگی و کتاب خونی.

بعد اونوقت اگه بخوایم کتاب خونی رو با وبلاگ خونی مقایسه کنیم، یه فرق عمده اشون در اینه که نویسندۀ وبلاگ –اگه تو اوین زندانی نباشه– حیّ و حاضر و دم دسته و اگه از اون مدل بلاگرهایی باشه که سر صبر و با اخلاق خوش دونه دونه کامنتها رو می خونه و جواب میده (مثل توکای مقدس یا یک مهندس خسته)، آدم همیشه با خوندن کامنتهای بعد یه پست کلی اطلاعات جدید دستگیرش میشه و حتی در بعضی موارد می فهمه که واقعاً آخر ماجرا چی شد (البته استاد توکا در اینجور موارد امکان نداره لب از لب باز کنه!). بعضی وقتها تو کامنت دونی بعضی وبلاگها، بین بلاگر و خوانندگان مختلف با دیدگاهها و عقده ها و خُلق و خوهای مختلف بحث و جدل و بکش واکشی هم درمی گیره که دیگه خوندن اونا میشه داستانی جدا از اون پُست مربوطه.

کلاً من با هردو جورش شدیداً حال می کنم، هم وبلاگ خونی و هم کتاب خونی. کتاب که خب معلمه چرا، اما وبلاگ خونی رو دوست دارم، چون بهم حس خوندن داستان کوتاه –یا در بعضی موارد حتی رُمان– معاصری رو میده که به نویسنده اش دسترسی دارم، میتونم ازش راجع به داستان یا راجع به خودش سؤال بپرسم و جوابهایی رو که تو کامنتهاش به بقیه میده، کنجکاوانه بخونم وسعی کنم با نویسنده از روی این اطلاعات بی ربط و پراکنده آشنا بشم و زوایای خصوصی و درونیش رو بررسی کنم.


سه شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۹

4 comments:

Anonymous said...

من ارشیوت را خوندم سوال دارم .مرد هستی یازن؟ نوشته هات هم به نویسنده زن می یاد و هم به نویسنده مرد.
ولی در کل نویسنده خوبی هستی.

SnowNotes said...

اگه وبلاگ رو خوب بخونی، متوجه میشی، هرچند که این مسأله خیلی اهمیتی نداره
;)
ممنون از اینکه کامنت گذاشتی، بازم اینورا بیا

Anonymous said...

ولی خوندم .
گاهی ژست مردونه و نوع لحن و کلام روزانه ات مردانه است گاهی رفتار و حس زنانه.
شاید هم من بگیر نیستم

SnowNotes said...

اگه واقعاً اینطوریه که تو میگی، خوشحالم
:-)
البته همونطور که گفتم، جنیست من اینجا خیلی مهم نیست، این یادداشتها و رابطۀ‌ بین نویسنده و خواننده‌ها -اگر چنین چیزی اصلاً وجود داشته باشه-هستن که اهمیت دارن